داستان زندگی مردی که به دلیل نزاع خیابانی به زندان افتاد

کاش عصبانی نمی​شدم

یک تصادف معمولی باعث شد مجید ـ ر به زندان بیفتد. مجید آن زمان 24 سال داشت و حالا با گذشت 13 سال از آن واقعه هنوز همه جزئیات را بخوبی به یاد دارد. او می‌گوید: خیلی عجله داشتم. دیر از محل کارم بیرون آمده بودم و باید سریع خودم را به جشن عروسی پسرخاله‌ام می‌رساندم. در خیابان ولی‌عصر بود که تصادف کردم. مقصر، راننده آن خودرو بود. عصبانی شدم و وقتی از خودرو بیرون آمدم با تندی رفتار کردم و همین باعث دعوا شد و من که از کوره در رفته بودم، آن مرد را کتک زدم و همان موقع هم دستگیر شدم.
کد خبر: ۵۷۸۲۴۲

مجید با چماق راننده خودرو را کتک زده و جراحات شدیدی به وی وارد کرده بود. او در دادگاه به پرداخت دیه محکوم شد و به زندان افتاد.

وی توضیح می‌دهد: من در مجموع هشت ماه در زندان بودم، ولی ضربه زیادی خوردم. اول از همه کارم را که شغل خوبی بود از دست دادم. من در یک هتل معتبر کار می‌کردم. از طرف دیگر آبرویم رفت از آن به بعد فامیل با من سرسنگین شده بودند و خیال می‌کردند حالا چون یک بار خطایی کرده‌ام دیگر نمی‌توانم زندگی سالمی داشته باشم. من دختردایی‌ام را خیلی دوست داشتم، اما بعد از این‌که از زندان بیرون آمدم، فهمیدم باید فکر ازدواج با او را از سرم بیرون کنم البته وسوسه شدم و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و او هم کمی پرس‌وجو کرد و گفت بهتر است اصلا حرفش را پیش نکشم.

زندانی سابق بعد از آزادی تصمیم گرفت بار دیگر از صفر شروع کند. او می‌گوید: پدر من در شرکت نفت کار می‌کرد اما فوت شده بود و مادرم حقوق او را می‌گرفت و همان مبلغ از وقتی من زندانی شده بودم تنها منبع درآمد خانواده بود از طرفی خواهرم به سن ازدواج رسیده و زمزمه‌هایی هم شروع شده بود برای همین باید سریع منبع درآمدی پیدا می‌کردم تا برای جهیزیه او و خرج خودمان مشکلی نداشته باشم. سابقه کارم خوب بود اما سابقه زندان باعث شد همه هتل‌ها به من نه بگویند. برای همین کارم را از درجه پایین‌تری از سر گرفتم و این بار در یک رستوران مشغول شدم. رستوران سنتی خوبی بود و سرآشپزش را از قبل می‌شناختم اتفاقا او ضمانتم را کرد.

مجید سعی می‌کرد همه هوش و حواسش را به کار بدهد اما یک اتفاق معادلاتش را به هم ریخت. او در این‌باره می‌گوید:یک روز قبل از شروع کار رستوران در آشپزخانه دعوا شد. من برای جدا کردن بچه‌ها جلو رفتم اما خودم هم درگیر شدم با این‌که خیلی حواسم بود کار دست خودم ندهم نمی‌دانم چطور شد باز هم کنترل خودم را از دست دادم. به دلیل آن دعوا سه روز بازداشت بودم و بعد آزاد و البته اخراج شدم.

زندانی سابق فهمید برای رفع مشکل اعصاب باید به پزشک مراجعه کند. به این ترتیب دوران درمان را آغاز کرد. او می‌گوید:این دفعه هم کارم را از یک درجه پایین‌تر شروع کردم و در یک ساندویچی کارگر شدم، ولی چاره‌ای نداشتم. بالاخره خواهرم ازدواج کرد اما ما نتوانستیم جهیزیه خوبی به او بدهیم و هنوز هم خجالت می‌کشم. به هر حال پنج سال در آن ساندویچی ماندم. حسابی با صاحب مغازه که پسری هم سن و سال خودم بود رفیق شده بودم اما بعد از پنج سال او تصمیم گرفت به خارج برود برای همین مغازه را فروخت.

زندانی سابق می‌گوید زندگی‌اش پر از اوج و فرود بوده و هنوز هم نتوانسته به آسایش دلخواهش برسد: مدتی دوباره بیکار شدم و بعد از آن چند کار عوض کردم تا این‌که تازه یک سال است که توانسته‌ام مغازه‌ای اجاره کنم و ساندویچی راه بیندازم. زندگی من پر از موفقیت و شکست بوده اما خدا را شکر از وقتی روان‌درمانی را شروع کردم دیگر کارهای غیرمنطقی انجام نمی‌دهم و می‌توانم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم. شاید کمی‌اش هم به این دلیل است که سنم بالا رفته و دیگر از آن هیجان جوانی خبری نیست.

مجید حرف‌هایش را این طور به پایان می‌برد: بعد از این‌که موضوع ازدواج با دختر دایی‌ام منتفی شد دیگر هیچ‌وقت به تشکیل خانواده فکر نکردم و هنوز هم مجرد هستم و از زمان فوت مادرم تنها زندگی می‌کنم. خیلی سخت است اما چاره‌ای هم ندارم، برای مردی در سن و سال من ازدواج خیلی سخت است. مثل این‌که باید تا آخر عمر با این شرایط کنار بیایم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها