در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
صبح خیلی زود به استانبول میرسم. دوباره در حساب و کتاب کردنهای زمانی اشتباه کردهام. کسی که قرار است مهمانش باشم از زود رسیدنم خبر ندارد و من آدرس را به درستی نمیدانم. موبایل نیکا را قرض میگیرم. با او که یک دختر جوان ترکمن است و در استانبول دانشجوست در اتوبوس آشنا شدم و قرار یک سفر زمینی به ترکمنستان را با هم گذاشتیم. «گُلدُن» با وجود صدای خوابآلودش راه رسیدن به خانه را شمرده و با دقت برایم توضیح میدهد. خانهاش در قسمت آسیایی شهر است. آدرس را به مسئول دفتر شرکتی که بلیتم را از آنها گرفتهام نشان میدهم و او به سمت ون مورد نظر راهنماییم میکند.
از ترمینال اتوبوسها تا خانه گلدُن نیم ساعت در راهم. سر کوچه از ون پیاده میشوم و حواسم را جمع شماره پلاک خانهها میکنم. یک مغازه نانفروشی که بوی نان برشتهاش از سرکوچه میآمد، دیوار به دیوار خانه گلدن است. نان تازه میخرم و زنگ در را میزنم.
گلدن قهوه دم میکند و با هم صبحانه میخوریم. او برای رفتن به سرکار آماده میشود و من پس از حمام استراحت میکنم. پیش از ظهر از خانه بیرون میروم تا خیابانهای اطراف را ببینم.
برمیگردم و آنلاین میشوم تا برای دوستی که از قبل در استانبول میشناختم ایمیل بزنم. قراری برای ساعت 2 همانروز در خیابان سلطان احمد تعیین میکنیم.
یک ساعت زودتر در طرف دیگر شهرم. یک ایستگاه جلوتر از مقصد نهاییام پیاده میشوم. قصد دارم مسیر ریلی ترامواها را بگیرم و پای پیاده از ایستگاه «ایمُنونو» به مرکز شهر و محل قرارمان بروم. مسیرها را نمیشناسم، اما میدانم که ریلهای تراموا بالاخره مرا به جایی در مرکز شلوغی استانبول خواهند رساند. تندتر قدم برمیدارم تا از دخترهایی که جلوتر از من راه میروند مسیر را بپرسم.
سلام میکنم و با لبخند گشاده و روی باز آنها روبهرو میشوم. اِمینه، یلیز و بورک، مادر ، دختر و عمهخانم آمدهاند تا نمایشگاه بزرگی را که در همین نزدیکی برپاست، تماشا کنند. عمهخانم چند روزی است که از ازمیر به استانبول آمده است. زمان زیادی لازم نیست تا متوجه شوم که با شادترین دخترهای استانبول آشنا شدهام. بیآنکه زبان مشترکی برای ارتباط داشته باشیم با ترکیبی از ترکی و انگلیسی با هم حرف میزنیم و بیشتر از بقیهمان این عمهخانم است که با سرزندگی میخندد و سر و صدا راه میاندازد.
نمایشگاه در مجاورت مسجد ایاصوفیه است. پارک از فروشندهها، بازدیدکنندهها و غرفههای جور و واجور پر شده است. در بساط فروشندهها که غرفههایشان را با دکورهایی متناسب با فضای پارک ساختهاند، همه چیز پیدا میشود. به انتهای پارک میرسیم و با تعدادی خودروی بنز و فورد قدیمی در رنگهای تند و تیز قرمز و زرد روبهرو میشویم که با جلای خاصی در زیر نور آفتاب میدرخشند. عمهخانم به ترکی ازمان میخواهد همراهیاش کنیم. بعد هم دست مرا میکشد و به سمت ماشینها میبرد. دوربین را از کیفش بیرون میآورد و به یکی از نگهبانها میدهد. خودش از زیر طناب حفاظ خودروها میگذرد و رو به ما تکرار میکند: «یالا بجنبید!» به پیشنهاد عمه ژست میگیریم، ژست صاحبان ماشینها را.
به زمان قرار من چیزی باقی نمانده است و هنوز ایستگاه تراموایی را که قرار است «مهمت» را در آنجا ببینم پیدا نکردهام. از شادترین دخترهای استانبول جدا میشوم و قدمهایم را به سمتی که راهنماییام کردهاند، تند میکنم. مهمت را میبینم که کنار مسجد کوچکی که قرار گذاشته ایم ایستاده است. از دور با صدای بلند سلام میکند و میگوید: «!long time, no see!»
از مسیر ترامواها به سمت پایین خیابان راه میافتیم. مهمت میخواهد قانعم کند که در یکی از کافههای همانجا بنشینیم به این دلیل که «بیشتر کافههای توریستی در همین اطراف هستند». به اینکه توریست خطابم کرده عکسالعمل نشان میدهم و بیذوق میدانمش. میگویم «در شهری که دو تا دریای مرمره و سیاه در اطرافش دارد نشستن در یک کافه آن هم در مرکز شهر خیانت به روح بکپکری است. زمانی همه ما توریست بودیم، حالا اما برای هر نوعی از سفر اسم خاصی هست. مثلا به ما میگویند بکپکر!»
روزنوشتهای ساغر فروتن
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد