در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
(کاش همه مثل تو پاسخگو بودن. کاش یکی به من میگفت که چرا مجبورم از اینترنت دیلآپ استفاده کنم اونم از نوع فوق لاکپشتی! آخه چرا؟)
سلسله جبال نمک
الان باید پیدا کنیم پرتقالفروش رو یا اونی که دستش رو جای پرتقال بُرید؟! (دیال آپ؟ با پرسرعتامونم گاهی انگار سوار سه چرخه دوران بچگی شدیم و توقع داریم توی مسابقات فرمول یک دانش و فنآوری جهان، اول هم بشیم!)
حالا برعکس
این بار میخواهم برخلاف قاموس عشق، برخلاف قانون دلسپردن، برخلاف آرزوی آمدن و التماس کردن، تن دهم به رفتنت.
خستهام از باختنهای مکرر. سوخته ام از شعلههای بیزبانه. بهای عشق یکطرفهام هر چه باشد با جان میدهم... حتی اگر مجبور شوم تمامقد، رفتنت را ذوب شوم.
نوپا فروزان
مُخاوَرز!
تمام فضای ذهنم را زیر کشت میبرم و با ارادهای آهنین شخمش میزنم. سنگهای مزاحم را بیرون میکشم و بذری میپاشم مقاوم و سازگار. چاه عمیق اندیشههایم پر از آب توانایی است. تمام سلولهای خاکستری مغزم سبز میشوند و این بار بیشترین و بهترین محصول را میدهند... کشاورز نمونه میشوم، حتم دارم.
نشمیل نوازی
بلاتکلیف
آقا دیگه جدیداً نمیشه از کسی سوال پرسید. چند روز پیش داشتم میرفتم کلاس، حسابی دیرم شده بود. از یکی تو خیابون ساعتُ پرسیدم، خیلی با خونسردی دست به سینه وایساد و کلاسورش رو با دستاش سفت گرفت و گفت: اول با پدر و مادرم صحبت کنید!
من: ها؟!
اهالی خیابان: اُه!
پیرمرد دستفروش گوشة خیابان: هههههه!
فک کنم اگه یه سوال طولانیتر میپرسیدم میگفت: با اجازة بزرگترا بععععلههه!
س. سعید -ر.
پس بیا و در شرایطی که آمار ازدواج یه چی دیگه میگه، محل دقیق جایی رو که همچی سوالی پرسیدی و همچو جوابی شنفتی لو بده بلکم در ایجاد سهولت و اجرای امر خیر به این بروبچ صفحه کمکی کرده باشی! (همه به کنار، اون پیرمرد خوشخندة دستفروش رو بگوووو! هههـــــه! رو آب بخندی! کسبوکار نداری مگه تو؟!)
نقطه، سرِ اشک
1-چرا هر جا را که مینگرم تویی و تویی و تو؟ بس است این همه تو بودن. بگذار کمی هم من باشم، کمی هم دنیا را از دید من ببین. این گونه عشقی زیباست.
2-دلم شکسته. چرایش را باید از اشکهایی بپرسی که بیدلیل گونههایم را بازیکنان سرمیخورند و بعد هیچ. این پایان تمامی تنهاییهایم است، پایان بیتو بودن.
جوجه تیغی
بر وزن مستفعلن مگسبال
در دایرة قسمت من، هیچکسی نیست/ هر چند در این رابطه من را هوسی نیست/ گاهی فقط آنقدر در این شهر غریبم.../ محتاج «کسی» میشوم و همنفسی نیست/ -درچشمِ همه مدعیانی که رفیقند؛/ احساس من اندازة بال مگسی نیست-/ دوران مدیدیست که اینجا خبری نیست/ بر عشقْ، وَ بر جانب آن، دسترسی نیست!/ قربانی این وضعم و [باید که] بگویم:/ «اشعار پراکندة من مال کسی نیست»!
(مصرع آخر تضمین از یک پیامک بینام و نشان است).
یُمنا، 22 ساله از مشهد
از باب اشاره، اون قسمت «باید که» هم مال کسی نیس! (یادت باشه «باید» قیده. از اون قیدا که حالت فعلی نمیگیره و نباید گفت بایست یا میبایست).
دوراهی
ماندهام بر سر دوراهی، نمیدانم بمانم یا بروم؟ میدانم اگر بروم طاقت دوریات را ندارم و اگر بمانم با تو خسته میشوم. نه طاقت دوریات دارم نه تحمل خستگی را، تو بگو چه کنم؟ بروم یا بمانم؟
متولد 67
پُرکاری
1-«کوه به کوه نمیرسه، آدم به آدم میرسه». میخواهم برعکس فرهاد، تیشهام را فراموش کنم و از خیر کندن کوه بگذرم. هوای «شیرین» مرا مدهوش و سرمست نمیکند. کوهها را به هم خواهم رساند به این امید که چشم بعضی آدمها هرگز به چشم بعضی دیگر نیفتد!
2-زمین خالی با ساختوساز پر میشود، دهان خالی با دندانهای مصنوعی، و حتی ذهن خالی با مطالعه کردن. به من بگو جای خالی تو را چگونه پر کنم؟
حدیث مطالبی
با کار نیکو کردن از پُر کردن است!
سیاستمدار
1-لازم به آزمودن نبود. خودم خوب میدانستم، مثل همیشه، مغلوبی از پیشباختهام. مُچ انداختن بهانهای بود تا دستانت را بگیرم.
2-من خستهتر از آنم که ادامه دهم این موش و گربه بازیِ تکراری را! باشد، قبول! تو بُردی! بیهوده گریختن را رها کن! نفسی برایم نمانده که دنبالت کنم.
مینای مهتاب
اَی زبل! گف تو چشات یه برقی میبینههاااا...!
احتمالات
سلام پاسخگو. احوالات عالی مستدام، قلم عالی روان، حقوق عالی متعالی. پس از چندی اقدام به نوشتن کردم. پس از حذف[...] ضمیمة نسل 3 دیگر رمقی برای نوشتن نداشتم. اصلاً خشک شد طنزِ مُو. ضمیمه جایگزین که چمدان نام دارد اقدام به معرفی جاذبههای شهر ونیز، سواحل تایلند، پل اسپانیا میکند. خب یکی نیست بگه کو پول؟ [...] اصلاً پول بر فرض محال که باشه؛ مگه حاجی مِذاره مُو بُرُم -زبانم لال- سواحل تایلند؟! [...]از حال مو مُخای جویا بشی که مو اول تیر اعزام مُشُم جهت گذراندن خدمت سربازی. این شتری است که اول جستی ملخک، آخر به دستی ملخک. از قدیم هم گفتند نخوردیم نون گندم ولی ز نیرو بوَد مرد را راستی (این ضربالمثلها درسته دیگه؟!) البته بیسیار دلتنگ هستُم برای دانشگاه، کلاس، رفقا، سررسید، استادهایی که موقع حضور و غیاب خودکارِ مُو رو گرفتند و پس ندادند، آدامس زیر دسته صندلی و... ولی اصلا برای اسمشُ نبر (انتگرال) دلُم تنگ نشده. خاکستر کرد ما رو. فیالواقع برای درس آمار و آن کیسة حاوی مُهرة سیاه و سفید دلُم تنگ شده و هنوز نفهمیدُم چرا احتمال مو با احتمال استاد آمار جور در نمیآمد! ای یادش به خیر. بذار اون آهنگ رو: تو ای پری کجایی؟ اوه، حاجی آمد. عوض میشه آهنگ به: شاخهای تکیده، گل ارکیده...!
رضا فلاحتی فرزند حاج آقای فلاحتی
بهبه... داش رضا... همه رو ول کُ بِچچی حاجی، ئو آدامسَه رو بچسب که زیر دسته صندلی زدی! (عوض میشه آهنگ به: آدامس من زیر درخت آلبالو گم شده! مزهش کردی؟ نُچنُچ!)
فراموشی
واسه فراموش کردنت خیلی تلاش کردم. روی برگهای پاییزی و زیر بارون، اونم بدون چتر قدم زدم، تنها رفتم دریا و بازم تنهایی برگشتم، به تمام نصایح منطقی و غیر منطقی گوش کردم، با خودم قهر و آشتی کردم و هی نوشتم و خودم خوندم... ولی نشد که نشد.
بیمعرفت، حداقل فرمول فراموشی رو به منم یاد میدادی!
مجید از نوشهر
باباااا پیـــــــــشرفت! باباااا طی کنندة پلههای ترقی! (البته از نوع غیر برقیشهاااا! سربازی ساخته انگار!)
پستچی در مرخصیست
گم شدهام در لابلای زمان، در تردید میان رفتن و ماندم. گم شدهام در میان دو نقطة رسیدن یا نرسیدن. حتی دیگر خودم را نیز به یاد ندارم و آنهایی که مرا میشناختند نیز گمم کردهاند. به یاد ندارم آرزوهایم را. من که به این آسانیها گم نمیشدم! شاید که آنها گمم کردهاند.
دلتنگم. مرا به خودم تحویل دهید.
رضا حاج منافی از مشگینشهر
سیندرلا
گفته بودند روزی میآید؛ از جادههای دور، با اسب سفید، با قلبی عاشق، رؤیاهایت در دستانش برآورده میشود و تا آخر قصه خوشبخت خواهی بود. دروغ میگفتند! او آمد، از همین یک قدمی، با قلبی مغرور و سنگی، رؤیاهایم را ویران کرد و مرا در ویرانهها تنها گذاشت! قصة من به آخر رسید و او با بخت خوش به قصة دیگر سفر کرد.
دیگر حرفهایش را باور نمیکنم.
مونا از کرمان
لنگرها رو بکشیـد
تلاطم امواج سهمگین این دریا اختیارم را سلب کرده. در آرزوی حال و هوای کسی هستم که از دور چراغ کشتی یا بادبان قایقی را میبیند، یا احساس دیدبان کشتی راه گمکردهای که فریاد میزند: خشکی، خشکی میبینم!
حیف که اینها همه آرزوست. حقیقت این است که نه خشکی، نه بیابان و نه چراغی، دیده نمیشود. تا افق فقط آب است و آب...
جعفر م. از قم
کپی برابر اصل نیست
(در راستای محکوم کردن کار بروبچ کپینویس، دست به یک اقدام انتحاری زدیم و از روی دست بروبچ شطحیاتنویس کپی کردیم که بگیم باباجان کپی کار خیلی بدیه!)
بقچة حریری واژگانم را میگشایم. مُشتی پولک احساس برمیدارم و بر باغچة دفترم میپاشم، همة زنبقهای وحشی را هرس میکنم و تقدیم دل سادهات میکنم اما به من بگو چرا از باغچة صورتی دفترم گلهای آبی میچینی؟ تو مگر نمیدانی که من استقلالی دوآتشهام؟!
ها؟ ها؟ ها؟!
زهرا فرخی، 33 ساله
آاااخی... 33 ساله شدی؟ تبریک. یه دو تا از همون گلای باغچة خیالتُ وردار روبان بپیچ دورش تقدیم کن به خودت از طرف من! (امیدوارم 120 سال هم عمر کنی اما هیچوخ دستخطت عجقوجق و لرزون لرزون نشه پای پیری به قول این داآشمون رضا فلاحتی، عوض می شه آهنگ به: یک شاخه گل، در دستم، سر گذر، بنشستم...!)
لب رود و گذر عمر
الکی الکی بزرگ شدیمها! گویی همین دیروز بود که شعر بیمحتوای «دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده» کیفورمان میکرد. گویی همین چند ساعت پیش بود که ذهنمان سخت مشغول بود که «قبل از به دنیا اومدن پسر شجاع، اسم باباش چی بوده؟»، انگار همین چند لحظه قبل بود که برای «هاچ» غصة بیمادری میخوردیم و با «کوکب خانم» و «کبری» و «امین و اکرم» درس الف و ب میآموختیم. به قول حافظ: «این قافلة عمر عجب میگذرد...».
(به ایکیوسان بگو زیاد به مغزش فشار نیاره! حاضرترین حاضرها یه جور تأکید واسه حضور داشتنه! مثل خستهترین خستهها، بچهترین بچهها. بهش بگو به جای پلاستیک به چیزای ملموستر فکر کنه خب! احساس شاعرانة آدم رو میبره زیر سوال با این فکر کردنش!)
زهرا محمدی از خرمآباد
(حرف حساب! جواب داره؟! شکلک گونههای قرمز!)
التمـــااااس نکـــن
[...]وقتی دلگیرم فکر میکنی دلم جایی گیر است. وقتی دلتنگ توام فکر میکنی دلم برای تو تنگ است. وقتی میگویم غریبم تو فکر میکنی غریبهام. وقتی با تو همدردی میکنم میگویی تو هم دردی. وقتی حرف از صداقت میزنم صدایت را قطع میکنی. آخر چرا؟ من که اینقدر مسئلة سختی نیستم که تو از حل من عاجزی
مرا کنار نگذار و از من صرف نظر نکن. اگر کمی بیشتر به من فکر کنی میفهمی که خیلی سادهام. مرا بهتر بشناس لطفاً.
نوشین محمدی، 17 ساله از کرمانشاه
این خط، اینم نشون
گوش بده. بار آخری است که اخطار میدهم! پنبهها را از گوشهایت بیرون کن. دست از بازیهای بچگانهات بردار. ببین... از این سربههوایی خسته شدهام.
برتینا
میگن فقط صداس که میمونه
صدایی بود که مرا میخواند؛ صدای پر وسوسة تو از پشت پرچین خیال... و من چه بیتابانه باز به یاد آوردم روزهای تلخ گذشته را که تو در من وقوع زلزله بودی. ای آمده از دیار غریبان سنگدل، مهربانی تو بیرحم است و شادیات اندوه و من -خودت بگو- چگونه بار دهم این تفاهم را؟
قسم به چشمانت که خواهم گریست اما صدای تو همیشه تنها خواهد ماند. شکوه عشق تو در من است و دلم هوای دوست داشتن دارد. این هوای پرشکوه مرا بس است. خوابهای طلایی مرا نیاشوب و صلابت صامت عشق را بر هم نزن. از پرچین این باغ -تنها- گذر کن.
فرحناز نیکبین از تهران
قانونهای ارسال متن
1-از نوجوون تا پیر، هر کسی میتونه برا صفحه مطلب بفرسته. 2-البت، مطلبش باس دستِ اول و حاصل فکر و قلم و تلاش خودش باشه. 3-پَ سرِ جدّت، مطالب قبلاً منتشر شده توی وبلاگ خودت یا دیگران، کتابها و نشریات، حتی پیامکای باحالی که به دستت میرسن رو نفرست. 4-اول پیامکت بنویس چاردیواری (یا بروبچ). پیامگیر همة ضمائم یکیه، فقطم پیامهای چاردیواری رو میدن به من. آخرش یه اسم (واقعی یا مستعار) یا شهری هم بنویس که فردا نیای بگی چرا اسمم نبــــــود و آی تو پارتیبازی میکنـــــی و... ءَئیحرفاااا! 5-مطالب بینام، اسامی خارجی و نامفهوم (یا به قول مسئولان: مورددار!)، همممهشون میشن: «بدون نام». 6-جا کمه، خیلیهام توی نوبت؛ پس یه یکی دو ماهی (نااااقاااابل!) صبر داشته باش؛ بیشتر از 100 کلمه هم ننویس وگرنه کوتاه میشه. 7-خوش دارم واس مطالب طنز پارتیبازی کنم، حرفیه؟! (دسسستِتُ بندااااز... دِ... یقه؟ یقه؟!) 6-پارتی نداری؟ آاااخییی! عبنهره! یه چی بگو به درد دیگران بخوره که آخرش نگیم: «خب حالا منظـــــور؟» هواتُ دارم! (آممـــاااا... زمینش با من نیس!) 8-همینا دیگه. آ قُبو دستت داری میری ئی آشغالارم بذ سر کوچه!! (آاااخخخ! ملااااج؟ زیرِ یهخم؟ داشتیـــــم؟!)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد