آنچه جنگ ما را با جنگهای دیگر دنیا متفاوت کرد شور و اشتیاق رزمندگان برای حضور در میدان نبرد بود. مطلب زیر بیان یکی از این روایت هاست.
آن روز که دوباره میخواستم راهی منطقه شوم، مادرم خیلی جدی و مصمم، گفت: «کجا میری، دوباره میخوای...»
گفتم:«الان مرخصی هستم مادر، باید برم. بالاخره برای آموزش ما سرمایهگذاری کردن، پول خرج کردن، الان هم احتیاج هست... من میرم اما غلامرضا بیاد، میمونه.»
غلامرضا هنوز از منطقه نیامده بود. اما پیش از اینکه به مرخصی بیایم او را در دزفول دیدم که میخواست برگردد.
حالا مانده بودم که مادر چه میخواهد بگوید. مرا همین الان روانه میکند یا صبر میکند تا غلامرضا بیاید، یا دیگر به هیچکدام اجازه نمیدهد؟ اما او گفت: «هر وقت بیکار شدین درس بخونین. یه طوری نشه که مردم بگن این دوتا بچه رو که اینها به حوزه علیمه فرستادن هیچکدوم درس خون نشدن.»
دیگر مطمئن بودم که او از دستم ناراحت نیست. اما انگار چیزی به او الهام شده بود، چیزی از شهید یا مجروح شدن ما... بالاخره پیش از این که غلامرضا برگردد روانه شدم. از زیر قرآن و در امتداد نگاههای مادرم. ما برای کربلای چهار میرفتیم. به جنوب خرمشهر. آنجا که رسیدیم بچههای لشکر آماده عملیات بودند، اما گویا شب عملیات را تغییر داده بودند، چرا که دشمن فهمیده بود. حالا بچهها، این شبهای پیش از عملیات را با دعای توسل و مراسم سینهزنی طی میکردند.
یقین داشتم که اینجا هم دوباره خاطرههای «والفجر 8» زنده میشود؛ آن روزها که در ادامه «والفجر8» به «هجده تپه» رفته بودیم؛ و آن روزهایی را که با شهید «شریفی»، «کفاشان»، «فریدون ابراهیمی» و ... میگذراندیم:
به همراه بیست نفر دیگر، از مدرسه علیمه ولیعصر تبریز به منطقه جنوب آمدم. آن روزها با «شریفی» و «باهنر» با هم بودیم. بعد ازعملیات والفجر8 و در ادامه آن، محور «تپه هجده» را به گردان ما گردان حبیببن مظاهر سپردند.
آنجا، تپههایی بود کوچک و به هم پیوسته با فاصلههای کم و ارتفاعهای ناچیز. فاصله دو تپه شاید به چهل متر نمیرسید. بچهها خط به هفت تپه اول مسلط بودند. تپه هشتم و نهم خالی بود و بعد از آن را عراقیها در تصرف داشتند. حالا قرار بود که این محور را از دست دشمن بگیریم.
بچههای آنجا بچههای عجیبی بودند، اولین درگیری که در تپه نهم شروع شد، «صادقگر» فرمانده گروهان از من خواست که یک تیربارچی زرنگ را به جلو بفرستم. من هم «ولی» را - که اتفاقاً همشهریم بود- فرستادم.
ناگهان بقیه تیربارچیها بر سرم ریختند که چرا ما را نمیفرستی و مگر از او چه کمتر داریم؟ که من در آن لحظهها خود را غرق در احساس و عاطفه دیدم. آنها به من میگفتند که پارتی بازی میکنی! ما در برابر دشمن خاکریزی نداشتیم. فرصتی هم برای کندن کانال نبود حتی سنگر محکمی که جان پناهی باشد وجود نداشت. درگیری، بعد از ظهر شروع شده بود و همچنان ادامه داشت. مغرب بود که «باهنر» برفراز یکی از تپهها آوای اذان سرداد- کار همیشگیاش بود - همانطور که توی مدرسه علمیه این کار را میکرد.
باهنر بعد از اذان، خطاب به عراقیها گفت: «آهای عراقی ها وقت نمازه برید نماز بخونین...» و لحنش جدی بود. بچههای خودمان با صدای او آماده نماز میشدند.
آن روز، درگیری سختی بود. بچهها گویا در تپهها در تنگنا بودند. فرمانده دستور داد تا عدهای برای کمک و تخلیه مجروحین و... به تپه نهم بروند.
نماز مغرب و عشاء را که خواندیم، غرش آسمان بر سر و صدای توپ و تفنگها غالب شد. نگاه کردم، ابرهای پیوسته و پرحجم سطح آسمان را پوشانده بود. چند دقیقه پیش، انگار کسی توجهی نداشت.
وقتی آنجا رسیدیم، در بین سه شهیدی که آنجا بود گویا یکی بیشتر مرا به خود میخواند. جلوتر که رفتم «شریفی» بود. ارتشی بسیجی در هیأتی از آرامش خفته بود. زلال چشمانش هنوز از پشت پلکها موج میزد، به نرمی و بی آلایشی آب.
او یک ارتشی بود، ولی آنقدر به بسیج علاقه داشت که مرخصیهای خود را جمع میکرد و به صورت بسیجی به جبهه میآمد. وقتی میخواست به محل درگیری برود، گفتم: «شریفی خیلی نورانی شدی، حتماً شهید میشی!»
او گفت: «اگر شهید بشیم که خیلی خوبه، درهر دو حال پیروزیم.»
هنوز یادم هست وقتی در«چنانه» بودیم و بچهها سنگر میساختند، او سخت کار میکرد. به او گفتم: «شریفی دیگه ما رو خجالت ندین، بسه!» و او با جدیت مخصوص به خودش گفت: «حسن این حرفو که میزنی به نفع من میزنی؟»
گفتم: «البته.»
گفت: «پس نگو که کار نکن، چرا که همین عراقیها که روی پیشانی من نشسته، پیش خدا خیلی ارزش داره.»
من نمیتوانستم به سادگی او را ترک کنم. کاش میپرسیدم که چندبار با مرخصیهای ارتشیات به بسیجیها پیوستهای! پیشانی بند هنوز محکم بر پیشانیاش بود که او را با دو نفر دیگر به عقب منتقل کردیم.
حالا فقط آقای«کفاشان» را به عنوان یادگار شریفی داشتیم. آخر او هم استوار ارتش بود، اما بسیجی شده بود. کفاشان، فرمانده یکی ازدستههای گروهان ما بود. بچهها بعد از این چند طرف حمله کردند.
دسته «فریدون ابراهیمی» از یک طرف، دسته «کفاشان» ازطرف دیگر و هرکدام از دستهها از جانبی. همان وقتها بود که گردانهای «امام حسین» (ع) و «علیاکبر» از لشکر 31 عاشورا هم به کمک ما شتافتند و محور «تپه18» را از دست عراقیها درآوردیم.
حالا که برای عملیات «کربلای 4» آماده میشدیم، بعضی از آن دوستان را با خود نداشتیم. اما باکی نبود، آنها باید میرفتند. اینجا دیگر گنجایش آنها را نداشت. هرکدام انها که رفتند جای آن را چندنفر پر کردند.
اصلاً تمامی بچهها فرزانه معنویت و اخلاص بودند. همان چند روز پیش از عملیات «کربلای 4» بود که وقتی در محل آموزش تخصصی، در کنار کارون - جزیره قزریه - آب به مقرمان نفوذ کرد و خطر این بود که تمام آنجا را از بین ببرد، بچهها همگی بسیج شدند و با هرچه داشتند جلوی آب را گرفتند. و چون بیل کم داشتیم، با بشقابهای جبههای دور مقر را خاک ریختیم تا جلوی آب را بگیریم. آنجا هفتصد نفر بودیم و بیشتر آنها با بشقابهای غذا، سریع و چالاک، خاکها را در برابر آب ریختند.
برای عملیات باید به آب میزدیم، تا درآن طرف،کنار جزیره «امالرصاص»، دریک فانوس دریایی به همدیگر ملحق شویم. آبها گلآلود بود و ما گونیها را بر سر میکشیدیم و به آب میزدیم. گونیها وقتی خیس میشدند، رنگ آب میشدند و دیگر دشمن قادر به تشخیص نبود.
در حین حرکت بود که سرم را کمی از آب بیرون آوردم تا موقعیت را بسنجم که گلولهای پوست سرم را خراشید. سرم را توی آب فرو بردم، یک زخم سطحی بود اما خون از آن جاری شد. با تکهای از گونی، آن را بستیم و رفتیم.
بیرون از آب، در محل تعیین شده به هم پیوستیم. نوزدهنفر بودیم و چهارنفر دیگر هنوز پیدا نبودند. فرصتی نبود، حرکت کردیم تا عملیات انهدامی را شروع کنیم.
«مجید بربری»، معاون گردان، فرماندهی ما را داشت. مجید از روی سیم خاردار که عرضش تا صدمتر میرسید عبور کرد و بچهها هم بدنبال او.
همچنان که میرفتم پایم به سیم خاردار گیر کرد و افتادم و نارنجک از دستم رها شد. سرم را گرفتم و به شدت به زمین چسبیدم اما هرچه انتظار کشیدم منفجر نشد. آن را برداشتم تا برای نیروهایی که از اینجا عبور میکنند خطرناک نباشد.
دوباره با همان نارنجک به قصد سنگر تیربار رفتم. دربین راه، باردیگر پایم به «مانع خورشیدی» خورد. درد شیدیدی توی استخوانهای پایم دوید و پاهایم قفل شد. نارنجک دوباره رها شد. اما این بار هم عمل نکرد. با خود گفتم شاید آب به آن نفوذ کرده است که عمل نمیکند. آن را برداشتم که در آب بیندازم تا برای بچهها خطر ایجاد نکند.
اما دیگر نزدیک سنگر تیربار بودم. جلوتر رفتم و آن را به داخل سنگر پرتاب کردم. سر و صدای مهیبی ایجاد شد و تیربار را خفه کرد.
حدود پانزده سنگر بود که باید منهدم میشد، و حالا بخشی از آنها منهدم شده بود. با بچهها در محلی جمع شده بودیم تا دوباره توجیه شویم. یکی از بچهها جعبهای پر از نارنجک را به دیگران نشان داد.
همه رفتیم و هرکدام، چندتایی برداشتیم با انفجار برخی از سنگرها عراقی ها به حالت گیج و منگ بیرون آمده و فرار کردند.
همانجا بودکه دیدیم یک عراقی از کنارمان به رحمت فرار میکند و میخواهد تمام ادوات و مهمات خودش را هم همراه خود ببرد. یکی از بچهها میخواست با آر.پیجی او را بزند. زیرا تفنگ و گلوله همراهمان نبود. من گفتم: «صبرکن! حیفه که یه آر.پیجی. برای یه نفر حروم بشه.»
این را که گفتم، با آر.پی .جی به دنبال او دوید. عراقی فرار میکرد و او هم تعقیبش میکرد. وقتی به او رسید، تفنگ را مثل یک چماق بر سرش کوبید و بر زمینش انداخت. بعد، سلاح و تجهیزاتش را با خود آورد. و صدای تکبیر بچهها بالا رفت.
دوباره گلولهای به سرم اصابت کرد. این بار هم تنها کمی از پوست آن را خراشید.«هاتف» سرم را با همان گونیها بست اما خون متوقف نمیشد. مجید گفت که من از همانجا به پشت خط برگردم. بچهها میرفتند تا درکنار اسکله، با لشکر -25 کربلا- دست بدهند. من از آنجا دیگر چیزی نفهمیدم. بعداً چشمانم را که باز کردم در بیمارستان بودم.(فارس)
راوی:حسن دوستی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد