زندگی همین نزدیکی است

من می‌گویم «بساز با دل آن که فقط تو را دارد» تو آهی می‌کشی و زمزمه می‌کنی «رواق منظر چشم من آشیانه توست»، اما من آنقدر دور شده‌ام که صدایت را نمی‌شنوم. انگار تمام درهای جهان در برابرم دیوار شده‌اند و پنجره‌ای نیست که مرا به آسمان برساند. انگار پرندگان از آسمانم کوچ کرده‌اند. انگار نه انگار که ما خدایی داریم «که همین نزدیکی است، لای این شب‌بوها. پای این کاج بلند...».
کد خبر: ۵۶۹۷۶۲

حالا من می‌گویم: «تپیدن‌های قلبم کرد از خواب تو بیدارم»، تو فریاد می‌شوی در سکوت که «زمانه بر سر جنگ است» من در چشم‌های تو حرف می‌زنم که درست، قبول دارم برخی فقط بلدند در آسمان رد کلاغان را دنبال کنند و در گوشه‌ای که آسمان سر روی شانه‌های صخره‌ای کوهستان گذاشته گم شوند. درست آنجا که آسمان روی صخره‌ها با دلی پر، ضرب می‌گیرد و مردم خیال می‌کنند رگبار است.

می‌دانم عزیزم! «که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است»، می‌دانم حرف همیشگی تو را که حالا تکیه‌کلامت شده است: «سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد» اما بایست و نگاه کن، تو به جنگ خودت برخاسته‌ای با اسبی چوبی و زره‌ای کاغذی. آسیاب‌های آبی را باد برد. دن‌کیشوت افسانه‌های امروزی من به جنگ خودت برخاسته‌ای. دیگر گنجشگان در آستین تهی از دست و رها در باد مترسک‌ها تخم می‌گذارند، جوجه به دنیا می‌آورند و از همانجا راه آسمان را نشانشان می‌دهند.

به جنگ خودت برخاسته‌ای با دلی که مال خودت نیست. با چشم‌هایی که چشمه‌های تاریکی‌اند و سری که تنها بلد است سرسری کند.

عزیز من! «این چشم‌ها که ترا نگاه می‌کنند، در ذهن خود طناب دار تو را» نمی‌بافند. این دست‌ها که به سمتت دراز شده‌اند، دست درازی نمی‌‌کنند، این لب‌ها که مشتاق بوسه‌اند، دندان‌های طلایت را نمی‌ربایند. باور کن که انسان اشرف مخلوقات است.

می‌گویم ابر، کلماتت می‌ریزند روی کاغذ، روی کیبورد رایانه من، حالا کلمات تو پیاده‌رو به پیاده‌رو شهر را تصرف می‌کنند، مترو سوار می‌شوند، از پل هوایی پایین می‌آیند و می‌روند توی دستگاه‌های خودپرداز. حالا شهر کلمات تو را دریافت می‌کند، پرداخت می‌کند، و من مانده‌‌ام اگر می‌گفتی دریا، اگر می‌گفتی باران، حتما سیل راه می‌افتد در تونل‌های نیایش و رسالت.

حتما سونامی کلماتت تمام شاعران را با خود می‌برد. آنگاه تو می‌ماندی و من که شاید روزی شاعر هم بشویم.

نگاه کن کرم‌های آهنی در زیرزمین مردم را بالا می‌برند و پایین می‌آورند با کفش‌های ورنی لگد مال شده.

حالا تو شعر من را می‌سرایی و پرندگان شرشر می‌ریزند روی خانه‌ «هاجر» که معلوم نیست کی عروسی کند. این روزها دختران چون در کنار تخت دم گرفته‌اند، به دم‌بخت دیر می‌رسند.

عزیز من با خودت برادر باش و با من مهربان‌تر. زندگی همین نزدیکی است.

علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها