باغ​گردو

عمو مصطفی یک باغبان است. او باغی پر از درخت‌های گردو، بادام و فندق دارد. و هر روزش را به پرورش گیاهان و رسیدگی به درختان می‌گذراند. درختان هم هر ساله پر بار می‌شوند و عمومصطفی از راه فروختن محصولاتش خرج زندگی‌اش را می‌گذراند. پیرمرد زمستان‌ها استراحت می‌کند ولی بهار و تابستان به کار و تلاش می‌پردازد.
کد خبر: ۵۶۸۴۷۱

عمو مصطفی یک بچه شیطون و شکمو دارد که اسمش بابک است. گاهی اوقات هم بابک در کارهای باغ به پدرش کمک می‌کند.

عمو یک روز در باغش نشسته بود که متوجه شد روی یکی از درخت‌های گردو چیزی حرکت می‌کند. کمی دقت کرد اما متوجه نشد. چند روز بعد باغش را نظافت می‌کرد که مقداری گردو شکسته و پوست فندق زیر درخت‌ها پیدا کرد. با خودش گفت: ای بچه بد ذات... فکر کرد شاید بابک یواشکی خورده باشد. او را صدا زد و گفت: پسر جان این کار توست؟

بابک با تعجب گفت: نه!

روزها به این ترتیب می‌گذشت و روز به روز از تعداد گردوها، فندق‌ها و... کم می‌شد و کم می‌شد. عمو مصطفی خیلی تعجب کرده بود چون تا به حال با چنین چیزی مواجه نشده بود. فردای آن روز پدر و پسر در باغ نشسته بودند که ناگهان بابک متوجه حرکت در بین شاخه درختان شد. آنها به سمت آنجا رفتند اما چیزی ندیدند. پدر گفت: هر چیزی هست خیلی کوچک و زبل است.

از همان موقع بابک در کمین نشست که ناگهان از بین شاخه‌ها یک دم پشمالو حرکت کرد، بابک جیغ کشید: دیدمش... دیدمش...

پدر دوید به آن سمت، در همان موقع چند تای دیگر هم حرکت کردند.

عمو مصطفی گفت: اینها سنجاب هستند که به باغ من حمله کردند و یک چوب بلند برداشت و به شاخه‌ها کوبید از بین هر شاخه چند تا سنجاب کوچک و بزرگ بیرون می‌دوید. تا این‌که تقریبا همه رفتند. فردای آن‌روز دوباره همین‌طور گذشت.

امسال آفت به باغ آنها خورده بود و نمی‌دانستند چه کار کنند. بابک یک پیشنهاد به پدرش داد وگفت: پدر جان تنها راه مقابله با آنها این است که اونها رو بگیریم و در قفسی بیندازیم. پدر و پسر با تور به‌دنبال سنجاب‌ها می‌دویدند. بعد از گذشت چند ساعت جز خستگی هیچ اتفاقی نیفتاد. عمو مصطفی فکری به ذهنش رسید وسط باغ و زیر درختان یک فضایی را در نظر گرفت و دور تا دور آن را سیم توری کشید و قفسی تقریبا بزرگ درست کرد و به‌صورت تپه‌ای فندق و بادام در قفس ریخت تا آن حیوانات جذب آنجا شوند.

یک روز کامل طول کشید تا سنجاب‌ها در قفس جمع شدند. بابک گفت: پدر چه فکر خوبی کردید. حال با اینها چه می‌کنید.

پدر گـــفت: می‌تـــــوانیم به جنگل یا باغ وحش ببریم، اما اصلا دلش نیامد و این‌طــــوری شد که عمو مصطفی از آن روز از این سنجاب‌ها هم نگهداری کرد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها