آن روز بعدازظهر قرار بود با بچه‌های کوچه پایینی توی زمین خاکی محله یک مسابقه فوتبال بدهیم. حدود نیم‌ساعت قبل از بازی همه بچه‌های تیم ما سرقرار حاضر بودند غیر از مهدی دروازه‌بان تیم؛ البته هنوز وقت داشتیم و جای نگرانی نبود. چند دقیقه بعد وقتی دیدم از او خبری نیست، سراغش رفتم، اما خانه نبود.
کد خبر: ۵۶۶۴۳۸

 برای همین پیش بچه‌ها برگشتم و به آنها گفتم حتما به زمین مسابقه رفته و بهتر است ما زودتر برویم. به آنجا که رسیدیم، متوجه شدیم او نیامده است و هیچ‌کس هم خبری نداشت. بچه‌ها از نیامدن او ناراحت بودند و من برای این‌که آنها از نگرانی بیرون بیایند، پیشنهاد دادم یکی از بچه‌ها را داخل دروازه بگذاریم تا مهدی خودش را برساند.

اما نمی‌دانستیم چه کسی را توی دروازه بگذاریم چون نفر اضافی نداشتیم. در همین موقع یکی از بچه‌ها گفت که می‌تواند برود و برادرش را بیاورد و ما که چاره دیگری نداشتیم قبول کردیم و او بسرعت رفت و چند دقیقه بعد با برادرش برگشت و به این ترتیب او دروازه‌بان تیم ما شد. البته قبل از شروع بازی، من کمی با او صحبت کردم تا حواسش جمع باشد و تازه متوجه شدم تا به حال فقط یک‌بار گلر بوده است!

به هرحال بازی با سوت داور شروع شد و در همان اولین دقیقه بازی یک توپ روی دروازه ما آمد و وارد گل شد. من سعی کردم بچه‌ها را آرام کنم و گلرمان را دلداری بدهم تا بازی را بهتر ادامه بدهند. اما هنوز زمان زیادی از گل اول نگذشته بود که یک گل دیگر هم خوردیم. بچه‌ها دلسرد شده بودند و بد بازی می‌کردند و به همین دلیل تیم حریف گل دیگری به ما زد و نتیجه 3 بر صفر شد!

نیمه اول که تمام شد برای استراحت کنار زمین آمدیم. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد و مانده بودیم برای نیمه دوم چه کار کنیم که یکدفعه صدای مهدی را شنیدیم که از دور می‌آمد. وقتی نزدیک شد همه به او اعتراض کردند که چرا دیر
آمده است. من که اوضاع را این طوری دیدم، رو به بچه‌ها گفتم الان موقع این حرف‌ها نیست باید دست به دست هم بدهیم و نیمه دوم بهتر بازی کنیم. بچه‌ها حرف مرا قبول کردند و با امید به خدا وارد زمین شدیم.

تیم ما حالا با یک دروازه‌بان خوب و روحیه بهتر سعی می‌کرد بهتر بازی کند و در همان اوایل نیمه دوم در یک حمله روی دروازه حریف به گل رسیدیم. وضع بچه‌ها بهتر شده بود و دوباره روی دروازه آنها حمله کردیم و چند دقیقه بعد گل دوم را هم زدیم.

حالا فقط یک گل عقب بودیم و باید حمله می‌کردیم. هیچ‌کدام از بچه‌ها دلشان نمی‌خواست این بازی را ببازند، چون آن وقت تا مدت‌ها بچه‌های کوچه پایین دست از سر ما برنمی‌داشتند.

آخرین دقیقه بازی بود و ما هنوز تلاش می‌کردیم، اما هرچه می‌زدیم گل نمی‌شد. در این لحظه توپ به دروازه‌بان ما رسید و او یک شوت محکم و بلند زد که توپ نزدیکی‌های دروازه حریف به زمین خورد و از روی دفاع گذشت وخیلی تصادفی به من رسید و من هم سریع برگشتم و شوت زدم. در​حالی که همه فکر می‌کردیم توپ گل می‌شود به تیر دروازه خورد و به زمین برگشت و جلوی پای محمد افتاد. او که اصلا انتظار این اتفاق را نداشت برای چند لحظه‌ای همین‌طور هاج و واج مانده بود و به توپ نگاه می‌کرد که بچه‌ها با داد و فریاد از او خواستند شوت بزند و محمد که تازه به خودش آمده بود قبل از این‌که دفاع حریف بتواند کاری کند با یک ضربه آرام توپ را توی دروازه فرستاد. بچه‌ها از شدت خوشحالی به سمت او دویدند و ریختند روی سرش و همزمان با شادی ما داور هم سوت پایان را زد. این مساوی به اندازه یک برد برای ما شیرین بود و آن روز همگی ما فهمیدیم که اگر به خدا توکل کنیم و با هم متحد باشیم می‌توانیم به سخت‌ترین هدف‌ها برسیم.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها