در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
جلال صیدی از سنندج: (داره کمکم آمار کبوترای خیالم بالا میره!) ابرها از کجا خبر از قلب بیقرارم دارند که اینگونه هوای گریه در سر دارند. بغض که راه بر آهم بسته است، چشمانم که دیگر آبی ندارند تا ببارند، پس ابرها از کجا باخبرند؟ مگر رنگی به رخسارهام مانده تا خبری از سر وجودم بدهد[...].
گفتم خیال، نه خیالات، عجیج مادر! تورِت رو پهن کن رو یه موضوعات بهدردبخورتر حداقلش که یه صیدی بهتر نصیبت شه، نه که آخرش بگیم: خب؟ حالااااا منظوووور! (منتظرماااا... نری گربهماهی بگیری بفرستی، بگی بیا اینم صید امروز!)
تنهاترین ستاره: پس از سالهای سال تونستم یه بار متن بفرستم. هفتة اول که انتظار چاپ نداشتم. هفتة دوم هم گفتم هنوز زوده. هفتة سوم هم خبری نشد... حالا هم هفتهها گذشته و خبری از این متن من و اسم من نیست. چشمام در اومد از بس این اسما رو زیر و رو کردم. دیگه صبرم تموم شد! همین کارا رو میکنید که جوونا مردم ناامید میشن از همه چی!
واااقعاً؟! ای کور بشه این چش و چال من که جوونای ناامید مردم از دستم خلاص شن بیفتن تو سرازیری، بزنن دنده دو، روشن شن، باتریشون شارژ شه برن رد کاااارشون! گشتم تو ایمیلا و پیامام؛ هییییچ خبری از یه همچو متنی نبود که نبود (دوباره بفرستش بینم چی بوده اصاً، دستم چلاق، پام شل، کمرم شکسته شه از وسط اگه خبر رسیدنش رو همچی زود بهت ندم! حلله؟ حالا دیگه آشتییی؟ الان امیدواری دیگه یعنی؟).
رژین علیپور: ای آینه، قصة تو حتی از قصة من هم تلختر است. گاهی دلم برایت میسوزد. تفاوتت با ما این است که ما هر چه را که میبینیم شِکوه میکنیم. گاهی حتی برخی چیزها را نمیبینیم اما تو چه... تو سالهاست تنها هر آنچه را که میبینی نشان میدهی[...].
بدون نام: به نظرم یکی از تخصصات ردیف کردن این همه فعل پشت سر هم توی جملهس! چطوری میتونی این کارُ کنی؟ به مام بگو جای دور نمیره! (داستان چاپ میکنی اگه برات بفرستم؟ امضام میدم بهت، بدون نیاز به زنبیل)
همین! میخوای داستانتُ چاپ کنم هی چاخانکی پاچهخواری میکنیییی... هاااان؟! در 100 کلمه میتونی داستان بنویسی؟ (اگه آره، چرا که نه؟! بده بخونیم لذت ببریم، هم تخصص تو رو ببینیم، همم کلی تعریف کنیم ازت. هوم؟ چی گفتی؟).
پیمان مجیدی معین: اتاق تو به حدی به هم ریخته بود که بیشتر از یه جای خالی برای نشستن پیدا نمیشد. من خیلی نگران بودم که تو حرفامُ ندونی. به فردا هم اعتمادی نبود. پس هر دو یه گوشه سرپا ایستادیم. همون طور که میخواستی در نیمهباز بود، من هم به اندازة تو معتقد بودم اما کمی بیحواسی میکردم. حرفهای ما راه به جایی نمیبرد چون تو حرفهای منُ ادامه نمیدادی، تا اینکه من راهم رو گرفتم و رفتم. تو موندی با همون جای خالی و من موندم با همون فردای بیاعتماد.
دو تا قرص هدایت نوشتم برات، یه دونه شربتجویس، صب، ظهر، شب، قبل از غذا میخوری بلکه سیال ذهنت خوب شه (با اولتراسوررئالیسما نشستوبرخواست داشتی تازگی؟ واگیر دارههاااا، از ما گفتهن!)
عاطفه از رودسر: همیشه بیساحل/ همیشه بیدریا/ کنار رؤیای یه آدم تنها/ چقدر دلخستهم/ چقدر دلگیرم/ دیگر خیالی نیست/ اگر بگی میرم/ ویرانی شعرم تنها از آن توست/ خاموشی طبعم تنها به جرم توست/ دیگر کنار تو، رؤیا نمیبافم/ دیگر نمیخوانم/ حس شکفتنت صبر مرا شکست/ همچون کبوتری از آشیان گذشت/ چقدر میخواهی که بگذرم از تو؟/ چقدر میخواهی؟/ اگر بگی میرم...
بدون نام: میخواستم تشکر کنم از مطالب نیلوفر از تهران، جوجه تیغی، اسکلت بستنی که حرفهای جالبی زدن.
چشم سوم: چقدر سخته بکُشی احساسی رو که یه روز باهاش زندگی میکردی![...].
آاااخخخخ... گفتی؟! میگه «چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید»! نشنیدی؟ قضیهش همینه که میگی! چون بالاخره یه جای کار، از قدمها و افکار خود آدم نشأت میگیره به نظرم (آااای... آییاییاااای... خُ باااابا فقد خواستم بگم نظر منم اینه! میزنن تو پَرِ آدم بعد میگن چرا مُختابیان شده بیچاره؟!!)
بدون نام: من نمیدونم چرا یه عده اصرار دارن که پاسخگو رو بشناسن. گاهی اوقات لازمه که بعضی چیزا یا کسا رو نشناسیم. این طوری لذتبخشتره.
سمیرا- خ: منم یه بار بروبچ بودن رو با جای گرفتن توی این صفحه تجربه کنم! شعر و غزل بلد نیستم ولی دلم بدجور گرفته. یکی تو زندگی خیلی بهم دروغ گفت (عاشق نظرهاتم پاسخگو جان!) لطفاً چاپ کن.
اینم چاپ. خوبه؟! بیش از یه بار میتونی جزو بروبچ شی. حتماً که نباس شعر و غزل گفت. خاطرة باحال، یه موضوعی که پیش اومده و جالب بوده برات، نظرت دربارة این چیز و اون چیز، رااااحت و روووون بنویسش و بفرست.
دلارام، 22 ساله: پاسی جدی میگم، هی دسدس نکن و خودت رو معرفی کن. کاری به اونا که میگن این طوری راحتتریم هم نداشته باش. این آدما تکلیف خودشونم با خودشون نمیدونن. آخه مگه نه اینه که مرد باشی یا زن، چن ساله داری نوشتههاشون رو میخونی؟ حالا من با خودم، هر فکری کرده باشم. فرقی داره؟
چمدونم واللا! انگار داشته براشون (صحبت دسدس کردن نیس ولی).
سمیه نمایان از ری: [...]هیچ وقت حرفهای شیرینت را از یاد نمیبرم که میگفتی: «باران زیباست اما نه بارانی شدن چشمهای تو». حالا من بعد از بارانی شدن چشمانم برایت رنگینکمانی ساختهام از عشق و معرفت، از صفا و صمیمیت.
راحله: اصلاً از جایی که بوی رفتوآمد و سروصدا میاد خوشم میاد. مث اینکه هنوز برا مخاطبا رخ ننمودی. به عقیدة من هر چه گمنامتر باشی عزیزتری.
هلاله: بودنت آرزومه. لحظههای با تو بودن دلخوشیمه. سهم من از تو فقط روخونیه.
پیمان- ب: به این دخترایی که عاشق میشن بگید بابا بعضی وقتا این عشقها اشتباه است.
ظاهر آرام درون خروشان از اندیمشک: من چند وقت پیش بعد از سالها برات یه پیامک فرستادم ولی نمیدونم خوندی یا نه. چند دوشنبهس تا به روزنامهفروشی میرسم میگه جامجم تموم! خیلی دوس دارم دوباره پیشتون باشم.
به دستم رسید و کلی هم خوشحال شدم و چاپشم کردم. پس ندیدی؟ گمونم همون روزا بوده که جامجم به دستت نرسیده. راه بازه و جاده کوتاه! بیا که آمدنت را چشم در راهیم حافظا! (سعدیا؟ اونم نه؟! کی بود پس؟!).
وریجک از کلارآباد: اگر موز بودم هیچگاه کسی را به زمین نمیانداختم. اگر باد بودم هیچگاه بادکنک کودک یتیم را با خود نمیبردم. اگر خورشید بودم هیچگاه صورت لطیف یک کودک را نمیسوزاندم[...].
سارا از یزد: خیلی افسوس میخورم که بعضی بچهها میتونن مطلب قشنگ بنویسن و شما پاسخگو میچاپین اما من نمیتونم.
آاااخیییی! خُ شکرپنیر بااااباااا، همین پیامکی هم که میدی کلی ارزش داره واس من. تازه غیر از اون... خاطره که داری؟ کوتاه و خودمونی بنویس بفرست، باحال باشه، چاپ میشه میره، تو هم میشی عین اونا. منتظرما.
تاراج از سنندج: آقا من عید کامپیوترم رو فروختم باهاش برای مهمونام آجیل و پرتقال و گوجه و گوشت و مرغ خریدم. خواستم بدونم اگه دلنوشتههام رو اساماس کنم، آقای پاسخگو چاپ میکنه که باز گوشیم رو بفروشم و با پولش مهمونی راه بندازم و آقای پاسخگو متنم رو نقد کنه و بیارم به مهمونا نشون بدم و اونام کیف کنن و هی بلمبونن و ازم تعریف کنن؟ آیا میشود یا نمیشود؟
اینجوری که دیگه نه تنها اسمت، اصاً تماااام زندگیت مییییشه تاراج! راضی نیستم جان خودم! یهو دیدی برای کِیف اونا و تعریف از خودت، رفتی خونهتم فروختی شدی کارتنخواب! (اونوخ جواب این امیده رو چی بدم اگه بازم تو خواب بگه: کارتن کارتنخوابی خیس نشود؟!! هوم؟)
محمود فخرالحاج: ای بابا. خیلی وقت بود پیام داده بودم. بعد از یک ماه و خردهای دیدم چاپ شده! یادم رفته بود! اما در کل، محتوا و کیفیت صفحة خانة بروبچهها با اضافه شدن صفحة خانة پیامکها و پاسخگویی به آنها زیباتر و جذابتر و خواندنیتر شده است.
تو که خوانندة همیشگی صفحهای چرا دیگه؟ صفحاتی که الان داری میخونی، هفته قبل آماده شده، پیامکا زیاده، نامهها و ایمیلام هس... مدام هم دارم تکرار میکنم: یه یکی دو ماهی (نااااقاااابل!) صبر داشته باش، هی نگو بچچهم رو گاااازه و... تا اون قسمتی که میفرماد: ءئیجورحرفا!! خب طول میکشه (اما یادت باشه: خودت اگه پیامت رو یادت بره... من یادم نمیره!)
بدون نام: خواستم بگم نکنه اینی که داره سقف بروبچهها رو رنگ میزنه همون پاسخگوی خودمونه، داره رمزی خودش رو معرفی میکنه؟
هااااههاااههاه! نهب بابااااا... شمام از چهچیا چه چیچیا درمیاریناااا!!
نوپا فروزان: (خیلی بدی! اینهمه اس قشنگ دادم. همهش مال خودم بود. چرا میگی ریپلی و اینا؟ استعدادمو کوروندی). این روزا همه برا هم آرزو میکنن بهاری باشن، باطراوت، تازه، دلانگیز، مثل شکوفهها؛ اما یادمون میره باران بهاری سریع و شدید میاد، با همون سرعتم تموم میشه. بادهای بهاری گاهی نسیمه و گاهی توفان. هوای بهاری گاهی دلگیره، گاهی دلنواز. کاش تو اینجوری نباشی.
(نگفتم ریپلیوندیشون! گفتم نمیدونم چطو بتشخیصم که از اون ریپلیوندههان یا نه. منظورمم شخص خاصی نبود؛ کلی گفتم. پ دیگه چی؟ نکور که به کوری دردی دوا همینشود! دال بده! ولی بپّا دالِ دلدرد نباشه!)
ستاره خاموش: تنها ماندم، تنهای تنها! من ماندم با تمام دلمردگیهایم. من ماندم با تمام دلزدگیهایم. روبروی آینه به تماشای خودم نشستم. دیدن خودم ناراحت کننده بود. دلم گرفت از خودم. از اینکه با این همه دلتنگی هنوز هم مهر سکوت بر لبانم زدهام.
صبا، 18 ساله: اگه نگم میمیرم! مطالب اون هفتة احسان 87 عالی بود! بابا بیخود نیست بهشون میگن هنرمند! همچین هنرمندانه به فکر فرو میبردت که نمیفهمی از کجا خوردی!
دستتُ بذار رو سرت... از اونجا!
محسن: پاسخگو جان خیلی بانمکی، مواظب باش با نون خشک عوضت نکنن یهوخ!
مواظبم عسل ماااادر... اما اگه شد هم عیب نداره. لابد نمکه باارزشتر از نون خشک بوده که یکی حاضر شده این رو بده اون رو بگیره (ئوچیکتیم خلاصهش)
زهرا انرژی از خرمآباد: مذکر، مجرد، سن از 23 تا 33، عینکی (بس که نشسته چشم دوخته به مانیتور دیگه!)، شلخته! (در حدی که جوراب توی یخچال و...)، شلوغ و خرابکار، پایة سرکار گذاشتن دیگران، نام: فرهود، فرهاد، فرزاد، فربد، بابا بیخیالِ نام. اصاً اسمش فریفرفرهس! (مشخصات پاسخگو را عرض کردم!)
هههههه! رو تکرار دو تا از مشخصات موندهم: مونث و مذکر فکر میکنن عینکیام! (یک)، مونثی که فکر میکنه مذکرم میگه: کچله! مذکری که فکر میکنه مونثم میگه: چاقه!! (دوتاشون دو!) واس تو کچلی و چاقی معیار و نقطة پرگار نبوده انگار!
غزل: وقتی هستی زندگی را با تمام تلخیهایش با اشتها میگذرانم، ولی چند وقتی است در نگاهت فقط یک عروسک شکسته هستم که نیاز به ترمیم دارد!
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: