کفش‌های آبی «بهار»

بابا به بهار کوچولو قول داده بود​ برای سال نو یک جفت کفش آبی قشنگ همرنگ پیراهنش بخرد، اما حالا آخرین روز اسفند شده بود و هنوز بابا این کار را انجام نداده بود و بهار با خودش فکر می‌کرد​ نکند بابا فراموش کند.
کد خبر: ۵۵۰۵۷۷

آن روز صبح، بهار سراغ مادرش که مشغول کارهای خانه بود، رفت و گفت: مامان جون، بابا کی میاد خونه؟

مامان نگاهی به بهار انداخت وبا لبخند گفت: چی کارش داری؟

بهار چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد از آن گفت: مامان می‌دونی چی شده؟

و مادر با تعجب گفت: نه عزیزم، نمی‌دونم. چی شده؟

بهار که قبلا چند بار این موضوع را به مامان و به بابا گفته بود و خجالت می‌کشید دوباره بگوید سرش را پایین گرفت و به آرامی گفت: ببخشید مامان ؛ بابا نمی‌خواد برام کفش بخره!؟

مامان که متوجه ناراحتی بهار شده بود با مهربانی گفت: بهار جون چرا این حرف رو می‌زنی؟ نگران نباش.

ـ پس چرا نمیاد بریم بخریم؟

ـ دختر گلم، بابا الان سرکاره، ناراحت نباش حتما میاد.

ـ خب مامان جون، اگه راست میگی بگو ببینم کی میاد؟

ـ نمی‌دونم، اما میاد؛ حتما میاد!

مامان بعد ازاین حرف رفت و دوباره مشغول کارهایش شد و از بهار هم خواست تا بعدازظهر منتظر بماند. اما این جواب مامان که نمی‌دانست بابا چه موقع به خانه می‌آید، نگرانی بهار را بیشتر کرد و به خودش گفت​ شاید بهتر باشد دیگر به کفش‌های نوفکر نکند و همان کفش‌های قدیمی‌اش را استفاده کند. با این حال او همچنان امیدوار بود که پدرش زودتر بیاید.

نزدیکی‌های غروب بود که بابا به خانه آمد و از بهار و مامان خواست​​ زود آماده شوند که بروند و برای بهار کفش بخرند. آنها هم سریع حاضر شدند و همراه بابا به راه افتادند. بعد از چند دقیقه‌ای پیاده‌روی وعبور از چند کوچه و خیابان وارد یک بازارچه شدند که بیشتر مغازه‌های آن کفش فروشی بود و بابا گفت​ باید به سمت مغازه‌هایی برویم که کفش‌های بچگانه می‌فروشند. آنقدر رفتند تا جلوی یک مغازه بابا اشاره کرد که همین جاست و داخل شدند و از فروشنده یک جفت کفش سفید اندازه پای بهار خواستند. اما آن آقا گفت​ نداریم و مجبور شدند به یک مغازه دیگر بروند. ولی آنجا هم کفش مناسبی نداشت. برای همین به چند جای دیگر هم سر زدند اما آنها هم نداشتند واین موضوع باعث ناامیدی و ناراحتی بهار شد و بازهم همان فکر قبلی که عید امسال کفش نو ندارد، به سراغش آمد و با نگرانی روی پله کنار ویترین یک مغازه نشست و به مامان و بابا نگاه کرد. بابا که دلش می‌خواست هر طوری شده کفش‌هایی را که بهار دوست دارد بخرد، پیشنهاد داد​ جای دیگری بروند.

بهار در حالی که نشسته بود و به حرف‌های آنها گوش می‌داد، ناگهان چشمش به ویترین مغازه روبه‌رویی افتاد و با تعجب دید کفش آبی زیبایی آنجاست. باورش نمی‌شد. از جایش بلند شد وجلو رفت و خوب به کفش نگاه کرد و بعد با هیجان و بلند گفت: اینجاس، ایناهاش؛ مامان، بابا !​

مامان و بابا از شنیدن صدای بهار کمی ترسیدند و فکر کردند اتفاقی افتاده است. اما دخترک دست آنها را گرفت و با زور به طرف مغازه برد و با خوشحالی کفش را نشان داد و بعد هرسه داخل مغازه شدند و وقتی فروشنده گفت​ از آن مدل کفش با رنگ آبی و اندازه پای بهار دارد، او از خوشحالی داد زد: آخ جون! خدایا شکرت!

آن شب بهار از بابا و مامان برای خریدن کفش خیلی تشکر کرد و با اجازه آنها با کفش‌های زیبایش که بوی خوبی می‌دادند، خوابید!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها