در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
آن روز صبح، بهار سراغ مادرش که مشغول کارهای خانه بود، رفت و گفت: مامان جون، بابا کی میاد خونه؟
مامان نگاهی به بهار انداخت وبا لبخند گفت: چی کارش داری؟
بهار چند لحظهای سکوت کرد و بعد از آن گفت: مامان میدونی چی شده؟
و مادر با تعجب گفت: نه عزیزم، نمیدونم. چی شده؟
بهار که قبلا چند بار این موضوع را به مامان و به بابا گفته بود و خجالت میکشید دوباره بگوید سرش را پایین گرفت و به آرامی گفت: ببخشید مامان ؛ بابا نمیخواد برام کفش بخره!؟
مامان که متوجه ناراحتی بهار شده بود با مهربانی گفت: بهار جون چرا این حرف رو میزنی؟ نگران نباش.
ـ پس چرا نمیاد بریم بخریم؟
ـ دختر گلم، بابا الان سرکاره، ناراحت نباش حتما میاد.
ـ خب مامان جون، اگه راست میگی بگو ببینم کی میاد؟
ـ نمیدونم، اما میاد؛ حتما میاد!
مامان بعد ازاین حرف رفت و دوباره مشغول کارهایش شد و از بهار هم خواست تا بعدازظهر منتظر بماند. اما این جواب مامان که نمیدانست بابا چه موقع به خانه میآید، نگرانی بهار را بیشتر کرد و به خودش گفت شاید بهتر باشد دیگر به کفشهای نوفکر نکند و همان کفشهای قدیمیاش را استفاده کند. با این حال او همچنان امیدوار بود که پدرش زودتر بیاید.
نزدیکیهای غروب بود که بابا به خانه آمد و از بهار و مامان خواست زود آماده شوند که بروند و برای بهار کفش بخرند. آنها هم سریع حاضر شدند و همراه بابا به راه افتادند. بعد از چند دقیقهای پیادهروی وعبور از چند کوچه و خیابان وارد یک بازارچه شدند که بیشتر مغازههای آن کفش فروشی بود و بابا گفت باید به سمت مغازههایی برویم که کفشهای بچگانه میفروشند. آنقدر رفتند تا جلوی یک مغازه بابا اشاره کرد که همین جاست و داخل شدند و از فروشنده یک جفت کفش سفید اندازه پای بهار خواستند. اما آن آقا گفت نداریم و مجبور شدند به یک مغازه دیگر بروند. ولی آنجا هم کفش مناسبی نداشت. برای همین به چند جای دیگر هم سر زدند اما آنها هم نداشتند واین موضوع باعث ناامیدی و ناراحتی بهار شد و بازهم همان فکر قبلی که عید امسال کفش نو ندارد، به سراغش آمد و با نگرانی روی پله کنار ویترین یک مغازه نشست و به مامان و بابا نگاه کرد. بابا که دلش میخواست هر طوری شده کفشهایی را که بهار دوست دارد بخرد، پیشنهاد داد جای دیگری بروند.
بهار در حالی که نشسته بود و به حرفهای آنها گوش میداد، ناگهان چشمش به ویترین مغازه روبهرویی افتاد و با تعجب دید کفش آبی زیبایی آنجاست. باورش نمیشد. از جایش بلند شد وجلو رفت و خوب به کفش نگاه کرد و بعد با هیجان و بلند گفت: اینجاس، ایناهاش؛ مامان، بابا !
مامان و بابا از شنیدن صدای بهار کمی ترسیدند و فکر کردند اتفاقی افتاده است. اما دخترک دست آنها را گرفت و با زور به طرف مغازه برد و با خوشحالی کفش را نشان داد و بعد هرسه داخل مغازه شدند و وقتی فروشنده گفت از آن مدل کفش با رنگ آبی و اندازه پای بهار دارد، او از خوشحالی داد زد: آخ جون! خدایا شکرت!
آن شب بهار از بابا و مامان برای خریدن کفش خیلی تشکر کرد و با اجازه آنها با کفشهای زیبایش که بوی خوبی میدادند، خوابید!
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم