هلیا توی اتاق نشسته بود و در مورد اتفاقی که برایش افتاده بود فکر می‌کرد. دیروز همراه بابا به خانه مادربزرگش رفته بودند که بابا برای انجام کاری از خانه بیرون رفت و قرار شد هلیا در خانه مادربزرگ بماند تا او برگردد و برای این‌که حوصله‌اش سر نرود، مشغول حرف‌زدن با مادربزرگ شد و بعد از آن هم مادرجان برایش خوراکی آورد و از او خواست ​ کمی تلویزیون نگاه کند تا او به کارش برسد و هلیا هم با خوشحالی مشغول تماشای کارتون شد.
کد خبر: ۵۴۶۵۴۳

در همین موقع عمویش که چند سالی از بابا کوچک‌تر بود، وارد خانه شد و بعد از احوالپرسی با هلیا کنار او نشست و دو نفری مشغول تماشای کارتون شدند که یکدفعه تلفن زنگ زد و عمو برای جواب‌دادن به آن از جایش بلند شد و گوشی را برداشت. همزمان با صحبت‌کردن تلفنی عمو، زنگ خانه هم به صدا در آمد و همان‌طور که گوشی را در دست داشت و حرف می‌زد از هلیا خواست تا برود و آیفون را جواب بدهد، اما هلیا اینقدر حواسش به تماشای کارتون بود که صدای او را نشنید و دوباره عمو با صدای بلندتری از او خواست تا ببیند چه کسی است که درمی زند. صدای عمو به قدری بلند بود که هم هلیا را ترساند و هم این‌که ناراحتش کرد و همین موضوع باعث شد هلیا از دست عمویش دلخور باشد و از دیروز تا حالا دلش می‌خواست یک طوری ماجرای ناراحتی‌اش را به او بگوید.

هلیا موضوع را با پدرش در میان گذاشت و بابا هم برای این‌که او را آرام کند، گفت که عمو شما را خیلی دوست دارد و فکر نمی‌کنم​ دعوایت کرده باشد شاید چون شما صدایش را نشنیده‌ای بلندتر صدایت کرده تا بشنوی، اما هلیا راضی نمی‌شد و همچنان اصرار داشت که موضوع را به عمو بگوید و بابا هم که پافشاری او را دید به شرط این‌که احترام عمو را نگه دارد، قبول کرد. هلیا هم تصمیم گرفت​ حرف‌هایش را روی یک کاغذ بنویسد و به بابا نشان بدهد و اگر مشکلی نداشت آن را به به عمو برساند و نامه‌اش را این طور نوشت:

«عمو جان! سلام.

آن روز که برای باز‌کردن در خانه سر من داد زدی خیلی ناراحت شدم و هیچ وقت فکر نمی‌کردم عمویی که من اینقدر دوستش دارم با من چنین برخوردی بکند و فکر می‌کنم​ شما دیگر مرا دوست نداری. من همیشه عکس شما را توی اتاقم نگه می‌داشتم، اما به خاطر این رفتارت می‌خواهم آن عکس را بردارم. حالا درست است که شما عموی خوبی هستی و بعضی وقت‌ها برایم یک چیزاهایی می‌خری و یک‌بار هم برای تولدم یک کادوی بسیار خوب خریده بودی و یک‌بار هم که توی حیاط زمین خورده بودم خیلی نگران من شدی، اما شما عموی من هستی و نباید سر من داد بزنی. من دیگر ده ساله هستم و بزرگ شده‌ام و حالا هم به خاطر این کار شما تصمیم گرفته‌ام ​ هروقت شما خانه مادربزرگ هستی من آنجا نیایم تا همدیگر را نبینیم. شاید الان که نوشته‌ام را می‌خوانی بخندی، اما حرف‌های من خیلی جدی است و از دست شما ناراحت شدم و دلم می‌خواهد عموی مهربانی باشی.

خداحافظ ـ هلیا»

نامه‌اش که تمام شد آن را به بابا داد و او هم بعد از خواندنش لبخندی زد و گفت: خوب نوشتی؛ حتما متوجه اشتباهش می‌شه، ولی فکر کنم که هنوزم عمو رو دوست داری، درسته؟

هلیا نگاهی به بابا انداخت و با خنده گفت: حالا شما نامه رو ببرید، باید یه ذره فکر کنم؛ شاید بخشیدمش​!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها