تازه به منطقه عملیاتی سومار رسیده بودم و فقط یک پرواز عملیاتی داشتم؛ آن هم با یحیی شمشادیان آن عملیات هم بیشتر حکم شناسایی منطقه را داشت، نه انجام عملیات.
البته شناسایی ما هم بی فایده نبود، چرا که درست روی مواضع دشمن پرواز میکردیم و محل استقرار توپخانه، قرارگاهها و نیروهای پیاده را روی نقشه علامت گذاری کرده و در اختیار تیپ قرار میدادیم.
قرار بود روز بعد برای انهدام آنها پرواز رزمی انجام دهیم و تارو مارشان کنیم . من هم به امید شرکت در آن عملیات، تمام افکارم را روی پروازی که قرار بود انجام دهیم، متمرکز کرده بودم. آن شب تمام صحبتهایمان حول و حوش عملیات فردا بود و هرکس دیدگاه خود را میگفت.
ساعت 4 صبح، همگی بیدار شدیم و پس از اقامه نماز به سوی اهداف از پیش تعیین شده به پرواز درآمدیم.
عراقیها هنوز خواب بودند و اصلاً انتظار حمله از سوی ما را نداشتند. بچهها با استفاده از این فرصت، تجهیزات جنگی آنها را منهدم و بسیاری از عراقیها را به درک واصل کردند.
نیروهای یازمانده عراقی، زمانی شروع به پدافند کردند که یحیی شمشادیان دستور پایان عملیات و بازگشت به پایگاه خودی را صادر کرده بود.
حدود ساعت 6.20 به پایگاه برگشتیم. هنوز هوا تاریک بود. بعضی از خلبانان به طرف نمازخانه رفتند و نماز شکر بجای آوردند. من هم به تبعیت از آنها دو رکعت نماز شکر خواندم، سپس برای خوردن صبحانه به ناهارخوری رفتیم. در آنجا مورد استقبال همکارانی که در عملیات شرکت نداشتند، قرار گرفتیم.
ما نیز خبر خوشحال کننده انهدام نیروهای دشمن را به آنها دادیم و پس از صرف صبحانه برای استراحت به محل خوابگاه رفتیم.
میخواستم کمی استراحت کنم، ولی با یادآوری صحنههای عملیات صبح، خوابم نبرد. لحظات درگیری مثل پرده سینما جلوِ چشمانم میآمدند؛ میزان دقت و شجاعت همرزمان در ذهنم جلوهگیر میشد. احساس خستگی نمیکردم و انتظار داشتم که فرمانده عملیات، مرا برای مأموریت جدیدی فرا بخواند، با چنین اندیشهای چشم به درِ خوابگاه دوخته بودم.
ساعت 12 بود که ورود سرباز عملیات، مرا از رؤیا بیرون آورد و به دستور فرمانده گروه، مرا به عملیات فرا خواند.
من در خیال اینکه به عملیات جدیدی اعزام خواهم شد، با سرعت خود را به اتاق عملیات رسانده و پس از احترام نظامی، از فرمانده گروه کسب تکلیف کردم. ایشان از من خواستند تا به سرپل ذهاب بروم .
آن روزها در منطقه سرپل ذهاب درگیری کمتر بود و در سومار بیشتر. لذا به فرمانده گروه گفتم:
ـ جناب سرهنگ! من هنوز 48 ساعت نشده که اینجا آمدهام و فقط در دو عملیات شرکت کردهام.
ـ میدانم، ولی شما به منطقه سرپل ذهاب آشنایی بیشتری دارید و اگر و اگر تو را به سرپل میفرستم، به پیشنهاد اکبر شیرودی است که او هم از آشنایی شما به آن منطقه اطلاع دارد.
با شنیدن نام شیرودی، چیزی برای گفتن نداشتم و مطمئن شدم که حتماً عملیاتی در پیش است که مرا برای آنجا خواسته است. بلافاصله با فرمانده و سایر دوستان خداحافظی کرده و به همراه «امیر دلیریپور»، به طرف سرپل ذهاب پرواز کردم.
با رسیدن به منطقه، مورد استقبال جناب شیرودی و سایر دوستان قرار گرفتیم. پس از آن، شیرودی از من خواست تا به اتفاق هم یک پرواز شناسایی انجام دهیم، پس از سوختگیری هلی کوپتر، به همراه ایشان به «چم امام حسین» ـ در پشت ارتفاعات بازی درازـ پرواز کردیم.
دیدهبانان عراقی که از آمدن ما اطلاع پیدا کرده بودند، پذیرایی بسیار گرمی از ما به عمل آوردند! این پذیرایی آنقدر گرم بود که ما نتوانستیم شناسایی کاملی انجام دهیم و مجبور به بازگشت شدیم. پس از بررسی نحوه پدافند عراقیها، به این نتیجه رسیدیم که نمیتوانیم از راه هواشناسایی خوبی انجام بدهیم؛ لذا به پیشنهاد جناب شیرودی، قرار شد شناسایی از راه زمین انجام شود.
شیرودی برای هماهنگی به قرارگاه تیپ رفت و من نیز برای استراحت به خوابگاه رفتم. بچهها از دیدنم خوشحال شدند و یکی از آنها با صدای بلند گفت:
ـ با آمدن فرهاد جمعمان جمع شد؛ دیگر کار عراقیها تمام است!
سپس کمی شوخی کردیم و سر به سر هم گذاشتیم و آن روز را بدون هیچ مأموریتی به پایان رساندیم.
شیرودی حدود ساعت 8 شب وارد غذاخوری شد و با خوشحالی گفت: «بچهها سلام، خبر خوش!»
بچهها با شنید صدای شیرودی، دست از غذا کشیدند و چشم به دهان او دوختند. او گفت: «بچهها عملیات ارتفاعات بازی دراز تأیید شد؛ آماده حمله باشید!» پس از آن شیرودی یک بشقاب غذا گرفت و مشغول خوردن شد. پس از صرف شام، ساعتها درمورد نحوه عملیات فردا با هم مشورت کرده و سپس برای تجدید قوا به خوابگاه رفتیم.
برای انجام عملیات، همه میخواستند در اولین پرواز شرکت کنند و سر این موضوع با شیرودی بحث میکردند. وقتی شیرودی اصرار بچهها را دید، به همه قول داد تا دست کم هرکدام در یک سورتی پرواز شرکت داشته باشند و همه را به انتظار شروع عملیات دعوت کرد. بچهها با شنیدن وعده او، برای سلامتی امام و رزمندگان صلوات فرستادند و به انتظار دستور نشستند.
آن روز نیز بدون هیچگونه ماجرایی گذشت و همه کسل از انجام نشدن عملیات، به خوابگاه رفتیم. ساعت 10 شب شیرودی همراه احمد پیشگاه هادیان به اتاق ما آمدند و نقشهای را که همراه داشتند، روی زمین پهن کرده و شروع به بررسی نحوه انجام عملیات کردیم.
در حین بررسی نحوه حمله به دشمن، شیرودی رو به من کرد و گفت: «فرهادجان! عملیات بسیار دشوار و سنگینی در پیش داریم و باید خیلی مواظب باشیم؛ مخصوصاً تو که در هر سورتی پرواز باید با بیش از 5 فروند کبرا همراه باشی.
این بار هم باید بیش از همیشه چشم و گوشت را باز کنی. البته من به کار تو ایمان دارم و اگر تأکید میکنم برای آن است که منطقه عملیاتی کوهستانی است و اگر خدای ناکرده هلیکوپتر آسیب ببیند، جایی برای نشستن ندارد. تو باید در کمترین زمان خودت را به آنجا برسانی!»
نگاهی به شیرودی کردم و گفتم:
ـ چشم اکبر جان، دیگه چی؟
اکبر خندهای کرد و گفت:
ـ دیگه اینکه من خیالم راحت بود و راحتتر شد.
آنگاه احمد نیز نگاهی به من کرد و گفت:
فرهاد جان اینبار هم مثل همیشه با مدد گرفتن از طینت پاک انبیاء و اولیاء حتماً موفق خواهی شد.
لبخندی زدم و گفتم: «ان شاء الله.»
پس از بررسی طرح عملیات، شیرودی و احمد به اتاق خودشان رفتند و مرا با هزاران فکر و خیال تنها گذاشتند. تنها کاری که میتوانستم بکنم، توکل به خدا و تقاضای کمک از حضرت باریتعالی بود، لذا در آن سکوت شب و در خلوت تنهایی، شروع به راز و نیاز کردم و آن قدر گریستم که خوابم برد.
با آگاهی از در پیش بودن عملیات، حال و هوای عجیبی در بچهها ایجاد شده بود. تلاشها زیاد شده بود و تیمهای فنی با سرعت کار میکردند و هلیکوپترها را برای عملیات آماده میکردند. از طرفی، هرکدام از خلبانان که شیرودی را میدیدند، از او میخواستند که انها را در پرواز اول منظور کند و شیرودی هم به نحوی به آنها پاسخ میداد و امیدوارشان میکرد.
من در این عملیات خیالم راحت بود زیرا خلبان تنها هلیکوپتر 206 بودم و طبق برنامه، «ریسکیو» آن عملیات، هلیکوپتر من بود.
مشغول خوردن صبحانه بودم که احمد صدایم کرد، به دنبال او از غذاخوری خارج شدم و به طرف اتومبیل پاترول ـ که شیرودی پشت فرمان آن نشسته بود ـ رفتیم و بلافاصله پس از سوار شدن، از پایگاه خارج شدیم.
وقتی وارد جاده «دانهخوش» شدیم، فهمیدم که برای شناسایی زمینی میرویم. نزدیکیهای «بازی دراز» اتومبیل را جلوِ ژاندارمری پارک کردیم و پیاده به طرف محل شناسایی راه افتادیم.
برای آنکه شناسایی خوبی انجام بدهیم، به طرف دیدهبانی خودی رفتیم، و پس از هماهنگی با او، به بررسی شیارهایی که برای پرواز مناسب بود پرداختیم. در این هنگام عراقیها با آتش توپخانه و خمپاره 120 محل ما را مورد هدف قرار دادند.
به هر صورتی که بود شناسایی را انجام دادیم و به طرف پاسگاه به راه افتادیم و از پاسگاه نیز بلافاصله به طرف پایگاه اصلی حرکت کردیم. ساعت 11 شب به قرارگاه اصلی رسیده و برای استراحت به اتاقهایمان رفتیم.
سروان خلبان فرهاد خدا مرادیان (باشگاه توانا)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد