در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد؛
مریم خیلی خوشحال شد و گفت: بله مامان جون همین خوبه، بگو.
و بعد ساکت شد تا مامان قصه را شروع کند: «یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود، هرکی خدارو دوست داره، اسمش رو بر لب بیاره.
کلاس سوم دبستان که بودم یک روز از مامان و بابام خواستم تا به من اجازه بدهند تنها به مدرسه بروم و برگردم، اما آنها مخالفت کردند و گفتند که خطرناک است و ما خودمان همراهت میآییم. البته فاصله خانه تا مدرسه کوتاه بود، اما چون باید از یک خیابان عبور میکردم اجازه نمیدادند راستش را بخواهی خودم هم میترسیدم از آنجا عبور کنم، اما وقتی میدیدم که بعضی از همکلاسیهایم تنها به مدرسه میآیند من هم دلم میخواست این کار را انجام بدهم. چند روزی پشت سرهم خواستهام را تکرار کردم، اما آنها همچنان مخالفت میکردند تا اینکه یک روز وقتی دوباره درخواستم را گفتم، آنها موافقت کردند، اما گفتند که فقط میتوانی یکبار آن هم از مدرسه به خانه برگردی و من که هم تعجب کرده و هم خوشحال بودم برای اینکه نظرشان عوض نشود، هیچ حرفی نزدم و آن دو هم فقط لبخند زدند!
فردای آن روز توی مدرسه با افتخار به همه گفتم که چه اتفاقی افتاده و قرار است که تنهایی به خانه برگردم.
ظهر وقتی زنگ خورد، چند لحظه جلوی مدرسه ایستادم. کمی دلهره داشتم و وقتی به بچههایی که پدر یا مادرشان دنبالشان آمده بودند یا با سرویس میرفتند نگاه میکردم کمی میترسیدم، اما باید از این فرصت استفاده میکردم برای همین با نام خدا راه افتادم. آرام آرام از توی پیادهرو حرکت میکردم و حواسم کاملا به اطراف بود و با موفقیت و دقت بسیار از خیابان هم عبور کردم و به خانه رسیدم و همین که زنگ زدم یک دفعه صدای بابا را شنیدم که از پشت سر به من سلام کرد و دستی به سر من کشید و درباره اتفاقات آن روز پرسید و من هم با شور و حال عجیبی فقط ماجرای تنها آمدنم را تعریف کردم و او فقط به من لبخند زد و...
قصه به اینجا که رسید مریم پرسید: مامان شما هیچ وقت نپرسیدی چی شد که به شما اجازه دادن؟
مامان لبخندی زد و گفت: راستش اینقدر از اتفاق آن روز خوشحال بودم که یادم رفت چیزی بپرسم.
مریم دوباره پرسید: مامان جون بعدها هم نپرسیدی.
مامان نگاهی به مریم انداخت و با مهربانی گفت که اتفاقا چند سال بعد که بزرگتر شده بودم یاد آن موضوع افتادم و از مادرم در مورد آن روز سوال کردم و وقتی او ماجرا را برایم تعریف کرد تازه همه چیز را فهمیدم؛ بابا از جلوی مدرسه طوری که من متوجه نشوم با فاصله نزدیک پشت سر من میآمده و مثل سایه مواظب من بوده که اتفاقی برایم نیفتد برای همین با هم به خانه رسیده بودیم.
مریم با تعجب نگاهی به مامان انداخت و گفت: آفرین، چه بابای زرنگ و مهربونی!
و هر دو باهم خندیدند.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد؛
جام جم آنلاین گزارش میدهد
جام جم آنلاین گزارش میدهد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد؛
یک فعال سیاسی:
یک نماینده مجلس:
در گفتوگوی «جامجم» با استاد حوزه و مبلغ بینالملل بررسی شد
گفتوگو با موسی اکبری،درخصوص تشکیل کمپین«سرزمین من»وساخت و مرمت۵۰خانه در منطقه زنده جان