کد خبر: ۵۲۲۳۳۶

 چند دقیقه‌ای گذشت و مطلبی به یادش آمد و تصمیم گرفت از پدرش کمک بگیرد. برای همین او را صدا زد. بابا با شنیدن صدای نادر به اتاق او آمد و در کنارش نشست و پرسید چه اتفاقی افتاده است و نادر هم در جواب او کتابش را نشان داد و گفت: بابا جون کتابمو نگاه کن.

بابا نگاهی به کتاب انداخت و گفت: خب، نگاه کردم.

نادر دوباره با اشاره به موضوع انشایش پرسید: بابا به نظر شما کسانی که در جنگ شهید شده‌اند را می‌توانم برای موضوع انشایم انتخاب کنم؟

سوال نادر باعث شد بابا به فکر فرو برود و سکوت کند، اما کمی که گذشت دوباره به کتاب نگاهی کرد و گفت: بله پسرم چرا نمی‌تونی، اتفاقا انتخاب خوبی هم هست؛ اونا همشون آدمای بزرگی بودن؛ حالا درباره کی می‌خوای بنویسی؟

نادر کمی فکر کرد و بعدش گفت: همین همسایمون که یه بابای پیر و مهربون داره؛ شما دربارشون چیزی می‌دونی؟

بابا لبخندی زد و گفت: می‌شناسمشون، اما راستش درباره اون شهید خیلی اطلاعات ندارم؛ ولی یه شهیدی هست که اگه بخوای دربارش بنویسی می‌تونم کمکت کنم.

نادر با خوشحالی گفت: بله می‌نویسم؛ اون کیه؟

ـ پسر‌عمه‌ام؛ می‌خوای در موردش برات بگم؟

با موافقت نادر بابا درباره پسرعمه شهیدش کلی برای او صحبت کرد و حرف‌هایش که تمام شد از اتاق بیرون رفت و نادر هم قلم به دست گرفت و در صفحه کتابش که مخصوص انشا بود، نوشت: «به نام خدا؛ به نظر من شهدایی که در راه دفاع از وطن‌مان جان‌شان را از دست داده‌اند انسان‌های بزرگی بوده‌اند و نام آنها روی تمام کوچه‌ها و خیابان‌های شهر دیده می‌شود و من می‌خواهم درباره یکی از آنها بنویسم؛ شهید داوود... پسرعمه پدرم است و او درباره‌اش چیز‌های زیادی برایم گفته است. داوود سال 1345 به دنیا آمد و سه سال از پدرم بزرگ‌تر بود و در بیست سالگی به جبهه رفت. یک روز پدرم وقتی به خانه می‌آید می‌شنود که به بابابزرگم گفته بودند که داوود زخمی شده و پدرم به خانه عمه‌اش می‌رود تا ببیند چه خبر است. این را هم بگویم که آن دو با هم خیلی دوست بوده‌اند و همیشه جلوی خانه عمه‌اش با داوود در کنار یک درخت بزرگ بازی می‌کرده‌اند. خلاصه پدرم به خانه عمه‌اش که می‌رسد از دور می‌بیند که چند نفر از بزرگ‌ترهای فامیل دارند به خانه عمه می‌روند. جلوتر که می‌رود از پشت در صدای گریه می‌شنود و می‌فهمد که داوود شهید شده است. همان​جا جلوی خانه به درخت بزرگ تکیه می‌دهد و به یاد دوران خوشی که با پسر‌عمه‌اش داشته گریه می‌کند. داوود دی 1365به شهادت رسید.»

نادر وقتی نوشتنش تمام شد یک‌بار آن را خواند و از این‌که چنین انشایی نوشته بود، احساس بسیار خوبی داشت و کتابش را برداشت و رفت تا آن را برای بابا هم بخواند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها