بروک برگز، 38 ساله به اتهام قتل پسرش الکس چهار ساله که دچار عقب‌ماندگی ذهنی بود دستگیر شده است. این زن سال‌ها به تنهایی به مراقبت از فرزندش پرداخت، اما در نهایت خستگی سبب شد او با خفه کردن فرزندش همه زحماتش از بین برود.
کد خبر: ۵۲۱۰۲۵

«خیلی وقت‌ها می‌شود که خداوند آدم‌ها را امتحان می‌کند تا بفهمد چقدر در زندگی قوی هستند و آیا می‌توانند از پس مشکلات برآیند. به نظر من تنها علتی که می‌تواند سبب شود زنی همچون من تا این حد در زندگی زجر بکشد همین می‌تواند باشد. برای هر مادری سخت‌ترین اتفاق در زندگی داشتن فرزندی است که دچار عقب‌افتادگی ذهنی است و کوچک‌ترین فعالیت‌هایش را نمی‌تواند خودش انجام دهد.

الکس از زمانی که به دنیا آمد بیمار بود. من زجرکشیدنش را سال‌های سال جلوی چشمانم می‌دیدم و این می‌تواند هر مادری را به مرحله جنون برساند. من عاشقانه او را دوست داشتم، اما از بدشانسی و کم‌اقبالی من پسرم بیمار به دنیا آمده بود و کاری از دستم برنمی‌آمد.

شوهرم زمانی که متوجه شد پس از تولد الکس می‌خواهم خودم از او مراقبت کنم مرا تهدید به طلاق کردو در نهایت به خواسته‌اش رسید. طلاق ما از یکدیگر نه به خاطر اختلافات زناشویی بلکه به خاطر اختلاف‌نظر در مراقبت از پسرمان بود. از نظر او، الکس باید به مراکزی سپرده می‌شد که از کودکان بیمار و عقب‌مانده نگهداری می‌کنند، اما نظر من این نبود.

به ناچار با توافقی که با همسر سابقم کردم تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم و من عهده‌دار تمام مسئولیت‌های سخت نگهداری از کودکی بیمارشدم. او در مقابل، قول داد تا جایی که می‌تواند هزینه‌هایمان را بپردازد و از این نظر کمکم کند. من هر چه در توان داشتم انجام دادم تا به بهترین نحو از پسرم مراقبت کنم پس چطور ممکن است با وجود همه سعی و تلاش خودم او را از پا در بیاورم؟»

بروک برگز، 38 ساله به اتهام قتل پسرش الکس چهار ساله که دچار عقب‌ماندگی ذهنی بود دستگیر شده است. این زن سال‌ها به تنهایی به مراقبت از فرزندش پرداخت، اما در نهایت خستگی سبب شد او با خفه کردن فرزندش جان او را بگیرد و همه زحماتش از بین برود. به گفته پزشکان الکس، او علاوه بر عقب‌ماندگی ذهنی مشکلات جدی جسمی نیز داشت که تنها چند سال فرصت زندگی به او می‌داد.

این بیماری مرموز طی سال‌ها می‌توانست پسرک را بشدت ضعیف کرده و در نهایت سبب مرگش شود، اما خانم برگز پس از جدا شدن از همسرش در حالی که فرزندش تنها یک سال سن داشت به تنهایی وظیفه نگهداری از او را به عهده گرفت و با تمام وجود تلاش کرد. تلاشی که بی‌نتیجه بود و او در نهایت رفتاری نشان داد که همه زحماتش را به باد داد.

همه زندگیم الکس بود

«هر زنی وقتی بچه‌دار می‌شود آرزو دارد فرزندش سالم باشد. این اولین خواسته هر مادری است و استثنا هم ندارد. برای من هم همین طور بود. شوهرم را عاشقانه دوست داشتم و وقتی متوجه شدم باردارم در پوست خودم نمی‌گنجیدم. تنها چند ماه بعد از تولد الکس بود که به وخامت حالش پی بردیم. اوایل فکر می‌کردیم تنها چند نارسایی جسمی دارد که ممکن است برطرف شود، اما کم‌کم اوضاع برایمان روشن شد. شوهرم اصلا از لحاظ روحی مردی نبود که بتواند در این موقعیت‌ها قرار بگیرد و درست رفتار کند.

وقتی همسرم موافقت کرد که از هم جدا شویم نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف از این که می‌توانستم خودم در مورد پسرم تصمیم بگیرم و بهترین روش را برای درمانش به کار گیرم احساس رضایت می‌کردم، اما از سوی دیگر می‌دیدم که زندگی مشترکی که با آرامش با همسرم داشتم ناگهان چطور دستخوش تلاطم شده و رو به نابودی می‌رود.

وقتی طلاقمان نهایی شد و من و الکس به تنهایی به آپارتمان کوچکی که شوهرم برایمان اجاره کرده بود رفتیم. تازه فهمیدم قدرت زیادی می‌خواهد تا با شرایطی که برایم به وجود آمده کنار بیایم. فرزند بیماری داشتم که نگهداری از او بسیار سخت بود که حتی نمی‌توانست با من ارتباط برقرار کند، اما اهمیتی برایم نداشت. بعد از رفتن همسر سابقم، همه وقتم را به الکس اختصاص دادم. به خاطر بیماریش از دولت پولی به عنوان کمک مالی می‌گرفتم و شوهرم هم ماهانه مبلغی به شماره حساب من واریز می‌کرد.

شوهرم با وجود این که به پسرمان علاقه داشت، اما هرگز حاضر نبود برای دیدنش بیاید و از این که می‌دید روند بهبود در او پیدا نمی‌شود زجر می‌کشید. می‌خواستم هرطور شده خودم از پسرم نگهداری کنم و ثابت کنم لزومی ندارد هر بچه‌ای را که دچار اختلالات جدی فیزیکی است به مراکز نگهداری از کودکان استثنایی سپرد، اما انگار اشتباه می‌کردم.

هر چه بیشتر تلاش می‌کردم با بالاتر رفتن سن الکس، نگهداری از او سخت‌تر می‌شد. بعضی شب‌ها وقتی از خستگی روی مبل می‌افتادم برای لحظه‌ای به اشتباهی که کرده بودم پی می‌بردم، اما باز با قدرت بیشتری سعی می‌کردم به راهم ادامه دهم. مشکل جدی الکس بیماری و نارسایی ارگان‌های داخلی بدنش بود که کار را سخت می‌کرد و من مدام از آن می‌ترسیدم. نارسایی که سبب مرگش شد و اکنون من مقصر اعلام شده‌ام.»

مرگ مشکوک الکس

زمانی که خانم برگز با ماموران امداد تماس گرفت و ادعا کرد فرزندش نفس نمی‌کشد آنها بلافاصله راهی آپارتمان او شدند. الکس در حالی که صورتش کبود شده بود نیمه‌جان روی تخت بود و به نظر می‌رسید مدت‌هاست از کمبود اکسیژن رنج می‌برد. تلاش‌ها برای نجاتش بی فایده بود و در نهایت مرگ او بر اثر خفگی تائید شد.

طبق آنچه پرونده پزشکی این پسر بچه نشان می‌داد او دچار نارسایی‌های شدید در بدنش بود که هر کدام می‌توانستند سبب مرگش شوند، اما تحقیقات بیشتر پزشکان که باید علت دقیق مرگ را مشخص می‌کردند نشان داد او نه به خاطر نارسایی در ریه و شش‌ها بلکه به خاطر بسته شدن راه هوای دهانش دچار خفگی شده است. اتفاقی که تنها می‌توانست توسط مادرش و با استفاده از بالشت یا شیء مشابه روی صورت این کودک صورت بگیرد و عمدی در کار باشد. با وجود این اطلاعات برگز که سال‌ها از فرزندش بخوبی مراقبت کرده بود به اتهام قتل عمد دستگیر و روانه زندان شد تا دادگاه در مورد او تصمیم بگیرد.

او همه دنیایم بود

الکس تمام آن چیزی بود که در دنیا داشتم. نگهداری از او و دیدن پیشرفتش بزرگ‌ترین خوشحالی‌ام در زندگی بود و از آن لذت می‌بردم. نمی‌گویم کارم سختی نداشت. روزهایی می‌شد که از فرط خستگی و استیصال گریه می‌کردم، اما دیدن بهبودی پسرم حتی در چند ثانیه زودگذر سبب می‌شد با اشتیاق راهی را که انتخاب کرده بودم ادامه دهم و از هیچ مانعی نترسم، اما هر چه او بزرگ‌تر می‌شد کار من سخت و سخت‌تر بود. باید به موضوعات بیشتری می‌پرداختم و او که فهمش از پیرامونش بالاتر می‌رفت خواسته‌های دیگری داشت.

پولی نداشتم که بخواهم پرستاری برای کمک بیاورم و شوهرم که در این مدت دوباره ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بود از مقرری ماهانه که قبلا پرداخت می‌کرد طفره می‌رفت و سعی می‌کرد از آن سر باز بزند. من مانده بودم و پسری که به اندازه وجودم او را دوست داشتم و می‌خواستم هر طور شده آینده‌اش را ببینم، اما این بیماری همه شانسش را از او گرفته بود.

به مرور با وجود همه تلاش‌هایی که می‌کردم او از لحاظ جسمی تحلیل می‌رفت. پزشکان علتش را همان نارسایی‌ها می‌خواندند و می‌گفتند حتی اگر در بیمارستان بستری شود کاری برایش نمی‌شود کرد. او بیمار بود و می‌دانستم مدت زیادی از زندگی‌اش باقی نمانده است، با وجود این تلاشم را کم نکرده بودم و می‌خواستم بزرگ شدنش را ببینم. شبی که آن اتفاق افتاد من کنار تخت پسرم خوابیده بودم، اما نقشی در حادثه نداشتم. باور کنید الکس را من نکشتم.»

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها