در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
مادرش مثل هر روز صبحانه را آماده کرده بود. نان و پنیر و کره و چای داغ و... همگی روی میز منتظر هلیا بود. هلیا بعد از خوردن صبحانه خودش را برای رفتن آماده کرد و حدود پنج دقیقه به 7 کفشهایش را پوشید و با مامان خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد و به اتفاق دختر همسایه پایینی که هم مدرسهای او بود از پلهها پایین رفتند و جلوی در ورودی ساختمان منتظر ماندند. چند دقیقهای که گذشت سرویس آمد و بچهها را سوار کرد و به طرف مدرسه راه افتادند.
به مدرسه که رسیدند هنوز تا خوردن زنگ وقت زیادی داشتند، بنابراین هلیا سراغ دوستش فاطمه رفت تا با او در مورد حل کردن تمرینات کتاب فارسی صحبت کند چون قرار بود امروزخانم معلم تکالیف را ببیند و به سه نفر که از همه بهتر مشقهایشان را نوشته باشند کارت آفرین بدهد. کمی که حرف زدند فاطمه از او خواست تمرینهایش را ببیند و هلیا هم برای این که کتابش را نشان بدهد کیفش را روی یکی از نیمکتها کنار حیاط گذاشت تا کتاب «بخوانیم» فارسی را بیرون بیاورد اما کتابش نبود. دوباره کیفش را گشت و متوجه شد واقعا کتاب را با خود نیاورده است و به فاطمه گفت: دیدی چی شد، کتابمو نیاوردم؛ حالا چیکار کنم؟
او باید راه چارهای پیدا میکرد اما چه راهی؟ نمیدانست. اولش فکر کرد به خانه برگردد و کتاب را بیاورد اما غیرممکن بود و باید فکر بهتری میکرد. چند دقیقهای بیشتر به خوردن زنگ باقی نمانده بود و هلیا هنوز نتوانسته بود راهحلی پیدا کند. توی همین فکرها بود که یکدفعه فاطمه گفت بهتر نیست به مادرت تلفن بزنی تا کتاب را برایت بیاورد. فکر خوبی بود اما به نظرش آمد که اگر این کار را بکند حتما مادرش از دست او عصبانی میشود اما راه دیگری نداشت برای همین به دفتر مدرسه رفت و از خانم ناظم اجازه گرفت تا بتواند به خانه زنگ بزند. ناظم هم به او اجازه داد و هلیا به خانهشان تلفن کرد و تمام ماجرا را به مادرش گفت و از او خواهش کرد کتاب را برایش بیاورد. مادرش با اینکه از این کار هلیا ناراحت شده بود اما به اوگفت کتاب را میآورد. بعد از تلفن زدن دوباره به حیاط برگشت و منتظر ماند تا مامانش بیاید.
زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه بچهها به صف ایستادند تا مراسم صبحگاهی انجام شود اما هلیا دل توی دلش نبود و هیچ توجهی به مراسم نداشت و تمام حواسش به این بود که مادرش کی میآید و مدام برمیگشت و به در مدرسه نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد که اگر یک موقع مامان دیر بیاید و کتاب را بموقع به دستش نرساند خیلی بد میشود و همهاش خدا خدا میکرد که مامان زودتر برسد. مراسم صبحگاهی که تمام شد خانم ناظم یکی یکی صفها را به طرف کلاس حرکت داد.
هلیا هنوز منتظر بود و حالا نگرانیاش چند برابر شده بود. صف آنها که حرکت کرد دیگر ناامید شد و چشم از در مدرسه برداشت و خیلی ناراحت همراه بقیه بچهها به سمت کلاس راه افتاد و همینطور که سرش پایین بود در فکر این بود که جواب خانم معلم را چطور بدهد که یکدفعه فاطمه که نفر پشتسریاش بود یک ضربه کوچولو به او زد و گفت: هلیا اومد، اومد.
هلیا با بیحوصلگی گفت: ولم کن.
اما فاطمه دوباره لباس او را کشید و گفت: به خدا راست میگم، مامانت اومد.
هلیا با شنیدن این جمله در جا ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و چیزی را که میدید برایش باور نکردنی بود. مادرش با لبخند از دور میآمد و در حالی که کتاب را در دست گرفته بود آن را به هلیا نشان میداد و دخترک از خوشحالی نمیدانست چه کار کند و بدون توجه به اینکه توی صف است و باید ساکت باشد به طرف مادرش دوید و فریاد زد: مــامــان... ممنونم.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: