کد خبر: ۵۱۵۹۹۴

مجید هم که پشت میز اول دست به سینه و آرام نشسته بود مثل همه دانش‌آموزان کلاس تمام توجهش به آقای معلم بود و او را نگاه می‌کرد و سعی داشت تمام مطالب را به خاطر بسپارد.

مدتی که گذشت کمی احساس خستگی کرد و تصمیم گرفت تا حالتش را عوض کند. برای همین دست‌هایش را پایین آورد و روی پاهایش گذاشت؛ دست راست روی پای راست و دست چپ روی پای چپ و مثل لحظات قبل مشغول گوش دادن به حرف‌های آقای معلم شد.

اما ناگهان متوجه شد زیر دست راستش و داخل جیب شلوارش یک چیزی است و کنجکاو شد تا بفهمد آن جسم کوچک چیست.

و در حالی که به آقای معلم نگاه می‌کرد دوباره آن را با دقت بیشتری لمس کرد و یک دفعه یادش افتاد دیروز بعد از ظهر وقتی با پدرش برای چند دقیقه‌ای به مغازه بقالی عمویش رفته بودند موقع خداحافظی او یک مشت پسته خوشمزه به مجید داده بود تا نوش جان کند و حالا یک دانه از آن پسته‌ها توی جیبش جامانده بود. اولش با خودش فکر کرد پسته را در زنگ تفریح بخورد و الان بهتر است حواسش به درس باشد، اما چند لحظه که گذشت نقشه دیگری کشید و تصمیم گرفت پسته را از جیبش بیرون بیاورد و نگاهی به آن بیندازد، ولی جلوی آقای معلم و درحال نشسته کار خیلی سختی بود و به همین دلیل از انجامش منصرف شد.

اما فکر پسته خوشمزه خندان یک لحظه هم رهایش نمی‌کرد، طوری که دیگر از درس چیزی نمی‌فهمید و تمام حواسش به این بود که آن را از جیبش خارج کند.

همان‌طور که نشسته بود کمی خودش را جلو کشید و دستش را به سختی توی جیبش فرو بُرد و آرام‌آرام پسته را بیرون آورد و به آهستگی آن را گذاشت زیر میز و مجدد دست به سینه نشست و به ظاهر مشغول گوش دادن به درس شد، اما همچنان در فکر پسته بود و این بار تصمیم گرفت یواشکی پسته را بخورد ولی چطور و چگونه، خودش هم نمی‌دانست؟! کار بسیار خطرناکی بود و اگر آقای معلم متوجه می‌شد حتما اتفاق بدی می‌افتاد، اما وسوسه خوردن پسته سراغش آمده بود و دست‌بردار هم نبود. با دشواری زیاد ابتدا در زیر میز پوست‌های پسته را از هم جدا کرد و همان جا رهایش کرد تا یک فرصت مناسب پیش بیاید. خیلی می‌ترسید و دلهره داشت، اما وقتی به یاد مزه شور پسته می‌افتاد دهانش پر از آب می‌شد و راهی جز خوردن آن برایش نمی‌ماند. در یک لحظه وقتی آقای معلم برگشت تا روی تخته چیزی بنویسد پسته را به سرعت داخل دهانش گذاشت و حالا مزه نمکی پسته توی دهانش پخش شده بود و خیلی دلش می‌خواست که گازش بزند، اما جراتش را نداشت.

در همین موقع آقای معلم پرسیدن درس را شروع کرد و مجید با خودش فکر کرد که اگر از او سوال کند چه می‌شود و باید هر چه زودتر راه چاره‌ای پیدا می‌کرد. دیگر پسته به نظرش خوشمزه نبود و حالا باید از دستش خلاص می‌شد. در همین افکار بود که آقای معلم بغل دستی او را صدا زد تا جواب پرسش را بدهد، اما او جواب را نمی‌دانست و همان‌طور ساکت ماند. آقای معلم کمی صبر کرد و دوباره سوالش را پرسید، اما او باز هم حرفی برای گفتن نداشت.

مجید که احتمال می‌داد نفر بعدی او باشد بد جوری ترسیده بود و باید فکری برای پسته می‌کرد و از دستش راحت می‌شد. آقای معلم به آن دانش‌آموز گفت که همان طور سر جایش بایستد و بعد نگاهی به مجید کرد و دوباره سوالش را تکرارکرد.

مجید که فکر می‌کرد سوال را از او پرسیده است سرش را پایین انداخت، چون جواب را که نمی‌دانست و با وجود پسته در دهانش درست هم نمی‌توانست حرف بزند، بنابراین چیزی نگفت و همان‌طور پایین را نگاه کرد و توی دلش گفت «خدایا اگر این دفعه کمکم کنی دیگر قول می‌دهم این کارها را نکنم؛ خدایا فقط این بار...».

آقای معلم گفت: خب؛ حالا...

که یکدفعه صدای زنگ بلند شد و او ادامه داد: می‌تونید برید. جلسه بعدی دوباره می‌پرسم.

بچه‌ها بسرعت از کلاس بیرون رفتند، اما مجید پسته در دهان همان‌جا خشکش زده بود...

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها