کد خبر: ۵۰۲۸۶۸

در یکی از روزهایی که برای خرید به مغازه رفته بود یک مشتری دیگر هم آنجا بود. صاحب مغازه همین طور که به در خواست مشتری اول رسیدگی می‌کرد از علی هم پرسید چه می‌خواهد و او هم گفت اگر تمبر جدیدی آمده است لطفا به من بدهید و آقای فروشنده در حالی که با مشتری اول صحبت می‌کرد جعبه مقوایی را که مخصوص نگهداری تمبر‌ها بود از توی قفسه پشت سرش روی میز گذاشت و از داخل آن چند تمبر بیرون آورد و به علی نشان داد و او هم با تکان دادن سرش تائید کرد که همه آنها را می‌خواهد. آقای فروشنده تمبرها را روی میز که خیلی هم شلوغ و به هم ریخته بود گذاشت و جعبه را سر جایش برگرداند و تمبر‌های انتخاب شده را داخل یک پاکت قرار داد و به سمت علی گرفت و پسرک هم پس از پرداخت پول، پاکت به دست از مغازه خارج شد و به طرف خانه به راه افتاد. چند قدمی که از مغازه دور شد تصمیم گرفت نگاهی به تمبرها بیندازد، برای همین آرام در پاکت را باز کرد، اما با تعجب متوجه شد چندتا از تمبرها نیستند. دوباره داخل پاکت را با دقت بیشتری نگاه کرد اما نبودند. کمی ناراحت شد و با خودش فکر کرد که نکند توی این مسیری که آمده افتاده‌اند، اما مطمئن بود در پاکت را محکم گرفته بود و امکان ندارد افتاده باشند.

اما چه بلایی برسر تمبرها آمده بود؛ نمی‌دانست. سعی کرد تمام لحظاتی را که از گرفتن تمبرها تا اینجا که آمده بود به یاد بیاورد، اما به نظرش هیچ اتفاقی نیفتاده بود. تصمیم گرفت به مغازه برگردد و از آقای فروشنده بپرسد، اما با خودش فکر کرد، اگر تمبرها آنجا نباشند ممکن است او از دستش ناراحت بشود ولی راه دیگری نداشت، بنابراین به سمت مغازه برگشت.

نزدیک مغازه که رسید قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد و کنار ویترین طوری که دیده نشود ایستاد و یواشکی از پشت شیشه نگاهی به داخل انداخت. آقای فروشنده سرگرم کارهایش بود و مشتری هم نداشت. خوب به چهره مرد نگاه کرد، آدم بد اخلاقی به نظر نمی‌آمد و همین موضوع باعث شد کمی جلوتر بیاید و از پشت ویترین داخل مغازه را نگاه کند.

همین‌طور که به داخل مغازه خیره شده بود و فکر می‌کرد موضوع را چه طور به آن آقا بگوید یک دفعه متوجه شد مرد فروشنده دارد با دست اشاره می‌کند که بیاید توی مغازه. کمی جا خورد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد و خواست برگردد، اما حالا که او را دیده بود دیگر چاره‌ای نداشت و باید می‌رفت. با کمی ترس وارد مغازه شد و البته همان موقع تصمیم گرفت همه ماجرا را تعریف کند، اما آقای فروشنده زودتر از او گفت: پسر جون معلوم هست کجا رفتی؟

علی که حالا ترسش کمی بیشتر شده بود گفت: همین جا...

و آن مرد دوباره و البته این‌بار مهربان‌تر از دفعه قبل ادامه داد: ببخشید پسرم، رو میز من خیلی شلوغه، تمبرات اینجا مونده بودن اومدم دنبالت نبودی؛ حالا پاکت رو بده تا بذارمشون تو اون.

علی نفس راحتی کشید و با خوشحالی پاکت را داد و گفت: دست شما درد نکنه!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها