پا به پای سیدمسعود شجاعی، کاریکاتوریست، از امامزاده داوود تا کلاردشت

لطفا از من عکس بگیرید

من در جنوب شهر تهران به دنیا آمده‌ام، در محله گمرک قدیم که امروز به آن میدان رازی می‌گویند. منزل ما به مهدیه تهران و مسجد سجاد و مسجد پنبه‌چی نزدیک بود و همین فضای مذهبی و گرایش‌های مذهبی پدرم در روحیه من تاثیرگذار بود. خاطرات جلسات هر جمعه در مسجد پنبه‌چی، مکتب قرآن که به صورت هفتگی در خانه‌های مختلف برگزار می‌شد، تلاش برای چراغانی خانه و گذاشتن پرچم جهت اعلان جلسه مکتب قرآن، اجرای تواشیح و خاطرات آن و تزیین محله برای مراسم مذهبی، همه و همه موجب شده بود تا کودکی‌ام در فضایی مذهبی سپری شود.
کد خبر: ۴۸۰۷۲۲

در دوران جوانی ورزش رزمی کار می‌کردم و با دوستانم به جاهای عجیب و غریبی می‌رفتیم. مثلا یک بار ما گروهی 4 نفره را تشکیل دادیم و رفتیم امامزاده داوود. همان جا چون به کوهنوردی علاقه داشتیم و ورزشکار بودیم، تصمیم گرفتیم که پیاده به سمت کلاردشت برویم. این سفر ما که کاملا تفریحی ـ ورزشی بود، یک هفته طول کشید. راستش برنامه‌ریزی خاصی هم نداشتیم. شب یک چیزی می‌گفتیم و صبحش هر چه می‌طلبید انجام می‌دادیم. به هر روستایی هم که می‌رسیدیم، اهالی بسیار از ما استقبال می‌کردند. برایمان انواع غذاهای محلی‌شان را می‌آوردند و حتی می‌گفتند که: «کدخدا پیغام داده که حتما شب به منزل ما بیایید. در چادرتان نخوابید.» این اتفاق هنوز هم رخ می‌دهد. من چنین استقبال‌ گرمی را از هنرمندانی که از دیگر کشورها به ایران می‌آیند، بارها و بارها شنیده‌ام. برای اجرای کلاس‌ها و کارگاه‌های آموزشی تاکنون به 17 مرکز استان سفر کرده‌ام که معمولا دوستان و همکاران از قبل برنامه‌هایی را برای دیدن مناطق مختلف استان‌ها چیده‌اند و همین موجب شده که بسیاری از دیدنی‌های ایران را ببینم.

اما تمام این سفرها و حتی سفرهای خارج از کشورم یک طرف، روزهای جنگ که برای خودش حال و هوای خاصی داشت، طرف دیگر. حیف است که هنوز واقعیت‌های آن زمان به طور کامل بیان نشده است.

مثلا ما به عملیات نصر 7 رفته بودیم و قرار بود که 250 کیلومتر با پای پیاده داخل خاک عراق شویم. نصر 7 یکی از موفق‌ترین عملیات‌ها بود که در شب اولش فقط یک شهید داشت. ما با بچه‌های روایت فتح که کلا 4 نفر بودیم- ‌یک راننده، یک فیلمبردار، یک عکاس، یک صدابردار- به سمت اشنویه رفتیم. اشنویه مرز ایران و ترکیه و عراق است. آنجا از من پرسیدند که حاضری به داخل خاک عراق بروی، و من موافقت کردم. در آن شب اتفاق‌های عجیبی رخ داد. ما یک گردان بودیم. آیه «و جعلنا من بین أَیدیهم سدّا و من خلفهم سدّا فأغشیناهم فهم لا یبصرون» را می‌خواندیم. جالب بود که ما عراقی‌ها را می‌دیدیم ولی عراقی‌ها اصلا ما را نمی‌دیدند. حتی وقتی منور می‌زدند، ما روی زمین می‌خوابیدیم ولی آنها این گردان را به واسطه آیه‌ای که خوانده بودیم، نمی‌دیدند. من حتی گاهی دلم می‌خواست شیطنت کنم و بروم جلوی عراقی‌ها دست تکان بدهم ببینم واقعا ما را نمی‌بینند؟! من چون عکاس بودم جلوی گردان حرکت می‌کردم تا بتوانم عکس هم بگیرم. آن شب بسیار عجیب بود. هوا ابری بود و مانع رسیدن نور ماه به زمین می‌شد. همه جا سیاه سیاه بود. ما در راه فانسقه‌های همدیگر را گرفته بودیم و وقتی مثلا نفر اول به یک سنگ می‌رسید به پشت سری‌اش می‌گفت: سنگ و او به پشت سری اش می‌گفت. به این ترتیب همه از آن سنگ به سلامت می‌گذشتند.

یکی از خاطرات زیبای من از آن روزها که هنوز هم حتی یادآوری‌اش برایم عجیب است، این است که یکی از بچه‌های رزمنده یک بار از من خواست که از او عکس بگیرم. آن زمان امکانات دوربین‌ها کم بود. به او گفتم که فیلم کم دارم، ولی با حالت خاصی گفت: تو عکس بگیر، ضرر نمی‌کنی. من هم پذیرفتم. در آن شرایط سخت، او روحیه خوبی داشت. خودش را مرتب کرد. حتی به خودش عطر زد. دوستان همه می‌خندیدند که برای عکس گرفتن به خودش عطر می‌زند. من عکس را گرفتم. همان زمان یک خمپاره زدند کنار این رزمنده عزیز و او همان جا شهید شد و همان موقع از لحظه شهادتش هم عکس گرفتم. اینها ناگفته‌های جنگ است که باید برای نسلی که جنگ را ندیده‌اند بازگو شود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها