کد خبر: ۴۷۷۶۸۹

غنچه سرخ نوید

پنجره را باز کن

یک سبد آواز نو

از طرف جویبار

می‌رسد آغاز تو

باز قناری زده

گل به سر آسمان

چهچهه آغاز کن

تازه شود این جهان

قند و شکر آب شد

در جگر خستگان

دام بلا باز شد

از تن این بستگان

کف بزن آوازخوان

طوطی شکر شکن

ابروی غم باز کن

ناله به سویی فکن

چشمه آواز بین

غلغله ناب نور

مثل شب تار بین

چشم حسودان کور

محمدمهدی رسولی

شاه و ملکه

یکی ‌بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. شاهی با همسرش زندگی می‌کرد. پادشاه، همسرش را خیلی دوست داشت و تصمیم گرفت برای او یک مهمانی برگزار​ و تمام اهالی آن شهر را دعوت کند. شنبه مهمانی را برگزار کرد، ملکه که خیلی دوست داشت بداند چه خبر شده است از همسرش پرسید: «همسر مهربان من چه خبر است؟»

همسرش گفت: خبری نیست.

شاه که برای مهمانی آماده می‌شد، با خودش گفت: «حالا ملکه را چطور آماده کنم؟»

یک‌باره فکری به ذهنش رسید. به همسرش گفت امروز روز تاجگذاری است. وقتی ملکه آماده شد و به قسمت اصلی کاخ رفت، دید​ همه مهمانان برای ملکه دست می‌زنند. تعجب کرد و پرسید این مهمانی برای من است یا فرزندم؟ همه گفتند برای شما ملکه مهربان. ملکه از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، رو به پادشاه کرد و گفت: «سپاسگزارم همسر مهربانم، ولی بیشتر از این خوشحالم که همه اهالی شهر از پولدار و بی‌پول ر ا به این مهمانی دعوت کرده‌ای.»

غزل بقایی/ کلاس دوم ابتدایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها