در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
البته آنها تقریبا هر روز این کار را میکردند، اما قرار امروزشان کمی فرق داشت، چون از چند ساعت قبل، یارکشی کرده و حسابی برای هم خط و نشان کشیده بودند و هر دو تیم تصمیم داشتند هر طور شده بازی را ببرند.
بعدازظهر سر ساعتی که قرار گذاشته بودند، همگی آمدند و ابتدا با یک گچ کوچک خطهای کناری و میانی زمین بازیشان را روی کف آسفالت کوچه کشیدند و بعد با چند تا آجر 2 تا دروازه درست کردند و توپ دولایه پلاستیکی را گذاشتند وسط زمین و هر دو تا تیم توی زمین خودشان ایستادند تا بازی را شروع کنند و یکی از بچهها هم قرار شد که داور بازی باشد.
داور کنار توپ ایستاد و از سرگروههای 2 تیم خواست که جلو بیایند و چند کلمهای با آنها حرف زد و بعد قرار شد یک تیم بازی را شروع کند و خودش رفت و کنار زمین ایستاد تا حواسش بیشتر به بازی باشد تا بتواند خوب داوری کند، برای این که همه چیز خیلی جدی به نظر میرسید.
با حرکت دست او بازی آغاز شد، اما هنوز چند ضربهای به توپ نزده بودند که یکدفعه مادر مجید باحالتی پریشان در خانهشان را باز کرد و بلند او را صدا زد و چندبار هم با دستش اشاره کرد که سریع پیش او برود و بعد همان جا روی زمین نشست.
بچهها همگی با تعجب به مجید که حسابی ترسیده بود، نگاه کردند و هرکدام میخواستند بدانند که جریان از چه قرار است و او که از همه جا بیخبر بود و نمیدانست ماجرا چیست؛ برای سوال آنها جوابی نداشت. اولین موضوعی که به فکرش رسید، این بود که نکند برای پدرش اتفاقی افتاده باشد، آخه بابای مجید
چند وقتی میشد که به جبهه رفته بود و خبری هم از حال او نداشتند. با نگرانی به سمت مادرش دوید و کنار او نشست و گفت:
ـ مامان، مامان؛ چی شده!؟
مادر که چشمهایش را بسته بود و بیحال به نظر میرسید، چند لحظهای طول کشید تا به خودش آمد و بعد آهسته گفت:
پسرم خوشحال باش، خوشحال باش.
مجید که از حرفهای مادرش چیزی نمیفهمید، پرسید:
خوشحال باشم، چرا؟
هر دو ساکت شدند و دوباره گفت:
مامان چرا نمیگی چی شده، تو رو خدا بگو؛ بابا حالش خوبه؟
ـ بله که خوبه، خیلیهم خوبه.
ـ شما از کجا میدونی؟
ـ همین الان خودش زنگ زد و باهم حرف زدیم.
ـ راست میگی مامان؟
ـ خیالت راحت باشه، نگران نباش.
ـ پس چرا شما اینطوری شدی؟
ـ از خوشحالی پسرم؛ تازه بابا یه خبر دیگه هم داد.
ـ چه خبری؟
ـ گفت که خرمشهر آزاد شده...
ـ مامان واقعا میگی؟
ـ بله همین الان هم رادیو اعلام کرد.
مجید که دو تا خبر خوب شنیده بوده با هیجان زیاد فریاد زد:
«خدایا شکرت.»
بچهها که حالا بازی را فراموش کرده بودند، همگی دور مجید جمع شدند و از او خواستند تا بگوید چه اتفاقی افتاده است و او هم تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد و آنها هم از خوشحالی شروع کردن به صلوات فرستادن و شادی کردن و همه باهم تصمیم گرفتند که جشن بگیرند.
چند دقیقه بعد، همگی مشغول فراهم کردن وسایل جشن بودند و هر کسی کاری انجام میداد و البته تمام اهالی کوچه به کمک آنها آمده بودند تا جشن پیروزی را برپا کنند که ناگهان سر و صدای یکی بچهها که از سر کوچه میآمد، توجه همه را جلب کرد.
او یک چیزی در دستش گرفته بود و به طرف آنها میدوید و مدام بالا و پایین میپرید. وقتی به کنار بقیه رسید، ایستاد و همانطور نفسزنان و با شوق فراوان روزنامهای را که در دست داشت، نشان داد. روی آن بزرگ نوشته بود: «خرمشهر آزاد شد» و گفت: حالا همه با هم داد بزنید ؛ خرمشهر...
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد