کد خبر: ۴۶۹۲۸۸

هلیا یک کیف کوچولوی قشنگ داشت که از قبل تصمیم گرفته بود اگر مادرش اجازه داد آن را با خودش بردارد. کیف را از توی کمدش بیرون آورد و یک شانه و یک گل سر داخل آن گذاشت و راه افتادند.

از خانه که بیرون آمدند بابا پیشنهاد داد برای این که زودتر برسند، بهتر است بروند و از آژانس سرکوچه یک ماشین بگیرند.

سوار ماشین که شدند دخترک به آقای راننده که یک پیرمرد مهربان بود سلام کرد و او هم خیلی گرم جواب سلام هلیا را داد و خیلی هم از کیفش تعریف کرد: «به به چه کیف قشنگی، چقدر خوشرنگه...»

و بعد هم برای این‌که بتواند بیشتر صحبت کند با مهربانی پرسید: «خب؛ خانم کوچولو حالا با این کیف خوشگل کجا داری می‌ری؟»

هلیا هم با شیرین زبانی گفت: «دارم می‌رم خونه مامان‌بزرگم.»

‌‌ـ‌ آفرین، آفرین خیلی کار خوبی می‌کنی؛ حتما مادربزرگت از دینت خیلی خوشحال می‌شه.

‌‌ـ‌ بله؛ تازه کیفمم می‌خوام بهش نشون بدم.

تا رسیدن به خانه مادربزرگ هلیا و پیرمرد با هم کلی حرف زدند و مامان و بابا هم با تعجب و لبخند آن دو را نگاه می‌کردند.

وقتی رسیدند، از پیرمرد خداحافظی کردند و هلیا تا زمانی که ماشین کاملا از آنها دور شد برایش دست تکان می‌داد.

وارد خانه مادربزرگ که شدند هلیا توی بغل او پرید و حسابی خودش را لوس کرد و بعدش گفت: «مامانی کیفم رو می‌خوای ببینی؟»

و بعد رو به مامانش کرد و از او خواست​ کیفش را بدهد تا نشان مادربزرگ بدهد، اما مادرش گفت که دست من نیست و بعد به بابا نگاه کرد، ولی او هم گفت​ خبری از کیف ندارد!

هلیا خیلی ناراحت شد و گفت: «پس کیفم کجاس؟»

مامان که وضعیت را این طوری دید برای این که هلیا کمی آرام بشود، گفت: «حتما توی ماشین جا گذاشتی؛ اشکال نداره می‌ریم‌ میاریمش.»

با شنیدن این حرف هلیا زد زیر گریه و همان طور اشک‌ریزان گفت: «چرا کیفمو برنداشتین، حالا چیکار کنیم، می‌خواستم نشون مامان بزرگ بدم.»

و با ناله رو به مادربزرگ کرد و گفت: «دیدی چی شد، کیفم گم شد.»

مادربزرگ، دختر کوچولو را بغل کرد و گفت: «دخترکم گریه نکن؛ بذار فکر کنیم ببینیم باید چکار کنیم.»

اما هلیا همچنان گریه می‌کرد و کیفش را می‌خواست.

دوباره مادربزرگ از او خواست کمی آرام باشد تا راه‌حلی پیدا کنند و پدر هم به او گفت که باید کیفش را برمی‌داشته و خودش مقصر است.

هلیا گاهی اشک می‌ریخت و گاهی هم ساکت می‌شد، اما درهر دو حالت کیفش را می‌خواست.

آخر سر همه به این نتیجه رسیدند​ به آژانس تلفن بزنند و خواهش کنند​وقتی آقای راننده برگشت به او بگویند کیف را همانجا بگذارد تا بعد آنها بروند و تحویل بگیرند، اما هلیا قبول نمی‌کرد و کیفش را می‌خواست و مدام تکرار می‌کرد که می‌خواهد آن را به مامانی نشان بدهد، ولی وقتی با اصرار مامان و بابا و مادربزرگ روبه‌رو شد چاره دیگری نداشت جز این که صبر کند، اما شرط کرد که باید زود برگردند.

در همین موقع ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد و بابا برای بازکردن در رفت و چند لحظه بعد هلیا را صدا زد و از او خواست​ سریع جلوی در برود.

وقتی دخترک پیش بابا رفت چیزی را که می‌دید برایش باورکردنی نبود. پیرمرد با کیف جلوی در ایستاده بود و با لبخند به او اشاره می‌کرد که برود و کیفش را بگیرد.

هلیا از خوشحالی فریاد: «آخ جون، خدایا شکرت.»

و به سرعت جلو رفت و آن را گرفت و گفت: «خیلی ممنون آقای خوب مهربون!»

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها