در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
هلیا یک کیف کوچولوی قشنگ داشت که از قبل تصمیم گرفته بود اگر مادرش اجازه داد آن را با خودش بردارد. کیف را از توی کمدش بیرون آورد و یک شانه و یک گل سر داخل آن گذاشت و راه افتادند.
از خانه که بیرون آمدند بابا پیشنهاد داد برای این که زودتر برسند، بهتر است بروند و از آژانس سرکوچه یک ماشین بگیرند.
سوار ماشین که شدند دخترک به آقای راننده که یک پیرمرد مهربان بود سلام کرد و او هم خیلی گرم جواب سلام هلیا را داد و خیلی هم از کیفش تعریف کرد: «به به چه کیف قشنگی، چقدر خوشرنگه...»
و بعد هم برای اینکه بتواند بیشتر صحبت کند با مهربانی پرسید: «خب؛ خانم کوچولو حالا با این کیف خوشگل کجا داری میری؟»
هلیا هم با شیرین زبانی گفت: «دارم میرم خونه مامانبزرگم.»
ـ آفرین، آفرین خیلی کار خوبی میکنی؛ حتما مادربزرگت از دینت خیلی خوشحال میشه.
ـ بله؛ تازه کیفمم میخوام بهش نشون بدم.
تا رسیدن به خانه مادربزرگ هلیا و پیرمرد با هم کلی حرف زدند و مامان و بابا هم با تعجب و لبخند آن دو را نگاه میکردند.
وقتی رسیدند، از پیرمرد خداحافظی کردند و هلیا تا زمانی که ماشین کاملا از آنها دور شد برایش دست تکان میداد.
وارد خانه مادربزرگ که شدند هلیا توی بغل او پرید و حسابی خودش را لوس کرد و بعدش گفت: «مامانی کیفم رو میخوای ببینی؟»
و بعد رو به مامانش کرد و از او خواست کیفش را بدهد تا نشان مادربزرگ بدهد، اما مادرش گفت که دست من نیست و بعد به بابا نگاه کرد، ولی او هم گفت خبری از کیف ندارد!
هلیا خیلی ناراحت شد و گفت: «پس کیفم کجاس؟»
مامان که وضعیت را این طوری دید برای این که هلیا کمی آرام بشود، گفت: «حتما توی ماشین جا گذاشتی؛ اشکال نداره میریم میاریمش.»
با شنیدن این حرف هلیا زد زیر گریه و همان طور اشکریزان گفت: «چرا کیفمو برنداشتین، حالا چیکار کنیم، میخواستم نشون مامان بزرگ بدم.»
و با ناله رو به مادربزرگ کرد و گفت: «دیدی چی شد، کیفم گم شد.»
مادربزرگ، دختر کوچولو را بغل کرد و گفت: «دخترکم گریه نکن؛ بذار فکر کنیم ببینیم باید چکار کنیم.»
اما هلیا همچنان گریه میکرد و کیفش را میخواست.
دوباره مادربزرگ از او خواست کمی آرام باشد تا راهحلی پیدا کنند و پدر هم به او گفت که باید کیفش را برمیداشته و خودش مقصر است.
هلیا گاهی اشک میریخت و گاهی هم ساکت میشد، اما درهر دو حالت کیفش را میخواست.
آخر سر همه به این نتیجه رسیدند به آژانس تلفن بزنند و خواهش کنندوقتی آقای راننده برگشت به او بگویند کیف را همانجا بگذارد تا بعد آنها بروند و تحویل بگیرند، اما هلیا قبول نمیکرد و کیفش را میخواست و مدام تکرار میکرد که میخواهد آن را به مامانی نشان بدهد، ولی وقتی با اصرار مامان و بابا و مادربزرگ روبهرو شد چاره دیگری نداشت جز این که صبر کند، اما شرط کرد که باید زود برگردند.
در همین موقع ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد و بابا برای بازکردن در رفت و چند لحظه بعد هلیا را صدا زد و از او خواست سریع جلوی در برود.
وقتی دخترک پیش بابا رفت چیزی را که میدید برایش باورکردنی نبود. پیرمرد با کیف جلوی در ایستاده بود و با لبخند به او اشاره میکرد که برود و کیفش را بگیرد.
هلیا از خوشحالی فریاد: «آخ جون، خدایا شکرت.»
و به سرعت جلو رفت و آن را گرفت و گفت: «خیلی ممنون آقای خوب مهربون!»
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: