در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
بچهها بازی را خیلی جدی گرفته بودند و هر دو تیم سعی میکردند که گل بزنند و برنده شوند. در همین موقع یک توپ به مجید رسید و او هم تصمیم گرفت یک شوت محکم به طرف دروازه حریف بزند. توپ با سرعت زیاد به طرف دروازه رفت، اما گل نشد و از کنار آن گذشت و به سمت دیگری رفت و در میان حیرت بچهها توپ به شیشه پنجره خانه عباسآقا خورد و در یک چشم برهم زدن شکست و روی زمین ریخت. تا چند لحظه هیچکس حرفی نمیزد و همگی درجا خشک شده بودند و فقط همدیگر را نگاه میکردند و این فریاد عباسآقا بود که آنها را به خودشان آورد. او از خانه بیرون آمده بود و داد و بیداد میکرد.
بچهها با شنیدن صدای او به سرعت برق پا به فرار گذاشتند و پشت دیوار مخفی شدند، اما محمد که برای آوردن توپ رفته بود گیر افتاد. هیچکدامشان جرات این که نگاه کنند و ببینند چه اتفاقی میافتد را نداشتند، اما بالاخره مجید بعد از مدتی دل را به دریا زد و یواشکی نگاهی به داخل کوچه انداخت. از مرد بداخلاق خبری نبود و محمد هم داشت به سمت آنها میآمد. محمد به بچهها که رسید ایستاد و هیچ حرفی نزد و فقط نگاهی به مجید انداخت و رفت!
هیچکس نفهمید چه اتفاقی افتاده است، اما مجید خیلی ناراحت بود و خودش را مقصر میدانست، چون با شوت او شیشه شکسته بود. نگاه محمد خیلی معنادار بود و نمیتوانست فراموشش کند و به نظرش میآمد که خیلی از دستش ناراحت شده است و حالا باید کاری میکرد، اما چه کاری نمیدانست.
اولش تصمیم گرفت برود و از محمد معذرتخواهی کند، اما با خودش فکر کرد راهحل خوبی نیست. بعد فکر دیگری به سرش زد که با محمد به جلوی خانه عباسآقا بروند و واقعیت را به او بگوید، اما این هم خوب نبود چون میدانست که جرات انجام چنین کاری را ندارد. اینقدر فکر کرد تا بالاخره به این نتیجه رسید که برود و خودش تمام ماجرا را به عباسآقا بگوید!
داخل کوچه به نزدیکی خانه عباسآقا که رسید چند نفس عمیق کشید و جلو رفت. دستش را بالا برد تا زنگ بزند، اما ترسید و کمی عقب آمد، اما چارهای نداشت و باید هر طوری بود این کار را انجام میداد برای همین دوباره جلو رفت، دور و اطرافش را نگاه کرد و آرام زیرلب گفت «خدایا کمکم کن و مواظبم باش!» و زنگ را زد و چند متری از در فاصله گرفت و در حالت آماده به فرار ایستاد.
در باز شد و عباسآقا بیرون آمد و وقتی چشمش به مجید افتاد با صدایی بلند که ترس را در وجود مجید چند برابر کرد گفت: چیه؛ چی میخوای؟
مجید باز هم عقبتر آمد و با صدایی لرزان گفت: س... س... سلام...
ـ خب؛ علیک سلام، حالا بگو ببینم چیکار داری؟
مجید کمی سکوت کرد، اما یکدفعه خیلی تند و بلند گفت: شیشه رو من شکستم، تقصیر من بود...
و دوباره ساکت شد و همانجا بیحرکت ماند.
عباسآقا جلو آمد و درست روبهروی مجید ایستاد و بدون این که حرفی بزند نگاهی به سر تا پای مجید انداخت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: باریکلا، خوشم اومد، به تو میگن رفیق بامعرفت.
کمی سکوت کرد و بعد حرفی زد که مجید باورش نمیشد.
ـ برو به بچهها بگو از این به بعد هر وقت بخوان میتونن تو کوچه بازی کنن، فقط مواظب باشن شیشه مارو نشکنن.
و بعد بلند خندید و از مجید خداحافظی کرد و رفت و مجید همچنان به این فکر میکرد که عباسآقا آنقدرها هم ترس ندارد و مرد مهربانی است.
رضا بهنام
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد