کد خبر: ۴۶۶۱۵۰

بچه‌ها بازی را خیلی جدی گرفته بودند و هر دو تیم سعی می‌کردند که گل بزنند و برنده شوند. در همین موقع یک توپ به مجید رسید و او هم تصمیم گرفت یک شوت محکم به طرف دروازه حریف بزند.​ توپ با سرعت زیاد به طرف دروازه رفت، اما گل نشد و از کنار آن گذشت و به سمت دیگری رفت و در میان حیرت بچه‌ها توپ به شیشه پنجره خانه عباس‌آقا خورد و در یک چشم برهم زدن شکست و روی زمین ریخت. تا چند لحظه هیچ‌کس حرفی نمی‌زد و همگی درجا خشک شده بودند و فقط همدیگر را نگاه می‌کردند و این فریاد عباس‌آقا بود که آنها را به خودشان آورد. او از خانه بیرون آمده بود و داد و بیداد می‌کرد.

بچه‌ها با شنیدن صدای او به سرعت برق پا به فرار گذاشتند و پشت دیوار مخفی شدند، اما محمد که برای آوردن توپ رفته بود گیر افتاد. هیچ‌کدامشان جرات این که نگاه کنند و ببینند چه اتفاقی می‌افتد را نداشتند، اما بالاخره مجید بعد از مدتی دل را به دریا زد و یواشکی نگاهی به داخل کوچه انداخت. از مرد بداخلاق خبری نبود و محمد هم داشت به سمت آنها می‌آمد. محمد به بچه‌ها که رسید ایستاد و هیچ حرفی نزد و فقط نگاهی به مجید انداخت و رفت!

هیچ‌کس نفهمید چه اتفاقی افتاده است، اما مجید خیلی ناراحت بود و خودش را مقصر می‌دانست، چون با شوت او شیشه شکسته بود. نگاه محمد خیلی معنادار بود و نمی‌توانست فراموشش کند و به نظرش می‌آمد که خیلی از دستش ناراحت شده است و حالا باید کاری می‌کرد، اما چه کاری نمی‌دانست.

اولش تصمیم گرفت برود و از محمد معذرت‌خواهی کند، اما با خودش فکر کرد راه‌حل خوبی نیست. بعد فکر دیگری به سرش زد که با محمد به جلوی خانه عباس‌آقا بروند و واقعیت را به او بگوید، اما این هم خوب نبود چون می‌دانست که جرات انجام چنین کاری را ندارد. اینقدر فکر کرد تا بالاخره به این نتیجه رسید که برود و خودش تمام ماجرا را به عباس‌آقا بگوید!

داخل کوچه به نزدیکی خانه عباس‌آقا که رسید چند نفس عمیق کشید و جلو رفت. دستش را بالا برد تا زنگ بزند، اما ترسید و کمی عقب آمد، اما چاره‌ای نداشت و باید هر طوری بود این کار را انجام می‌داد برای همین دوباره جلو رفت، دور و اطرافش را نگاه کرد و آرام زیرلب گفت «خدایا کمکم کن و مواظبم باش!» و زنگ را زد و چند متری از در فاصله گرفت و در حالت آماده به فرار ایستاد.

در باز شد و عباس‌آقا بیرون آمد و وقتی چشمش به مجید افتاد با صدایی بلند که ترس را در وجود مجید چند برابر کرد گفت: چیه؛ چی می‌خوای؟

مجید باز هم عقب‌‌تر آمد و با صدایی لرزان گفت: س... س... سلام...

‌‌ـ‌ خب؛ علیک سلام، حالا بگو ببینم چیکار داری؟

مجید کمی سکوت کرد، اما یک‌دفعه خیلی تند و بلند گفت: شیشه رو من شکستم، تقصیر من بود...

و دوباره ساکت شد و همانجا بی‌حرکت ماند.

عباس‌آقا جلو آمد و درست روبه‌روی مجید ایستاد و بدون این که حرفی بزند نگاهی به سر تا پای مجید انداخت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: باریکلا، خوشم اومد، به تو میگن رفیق بامعرفت.

کمی سکوت کرد و بعد حرفی زد که مجید باورش نمی‌شد.

‌‌ـ‌ برو به بچه‌ها بگو از این به بعد هر وقت بخوان می‌تونن تو کوچه بازی کنن، فقط مواظب باشن شیشه مارو نشکنن.

و بعد بلند خندید و از مجید خداحافظی کرد و رفت و مجید همچنان به این فکر می‌کرد که عباس‌آقا آنقدر‌ها هم ترس ندارد و مرد مهربانی است.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها