ماهی‌ کوچولو

کد خبر: ۴۵۶۲۶۴

ساعت حدود یک بعدازظهر بود که خودم را جلوی مسجد رساندم و از دیدن اتوبوس و از این که بموقع رسیده بودم و می‌توانستم همراهشان باشم خوشحال شدم و از پله‌های اتوبوس بالا رفتم چند صندلی مانده بود به انتهای آن کنار پنجره نشستم. دو سه نفری بیشتر نیامده بودند، اما آقای راننده گفت که صبر می‌کنیم تا بقیه هم بیایند. همین‌طور که نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم احساس کردم یک نفر روی صندلی کناری من نشست. بی‌اختیار برگشتم و نگاهش کردم. پسرکی بود تقریبا 10 ساله که یک سطل کوچک سفید هم در دستش داشت و دسته‌اش را محکم گرفته بود وآن را کنارش روی صندلی گذاشت. کمی کنجکاو شدم ودلم خواست که بدانم داخل سطل چیست؟ برای همین با خودم شروع کردم به حدس زدن که چه چیزی می‌تواند توی سطل باشد. اولین چیزی که به نظرم آمد این بود که درون سطل ماست است؛ اما از این فکرم خنده‌ام گرفت و به خودم جواب دادم که این چه حدسی است که زده‌ای، او چرا باید با خودش ماست بیاورد؟!

توی همین افکار بودم که با صدای صلوات مسافران که حالا تعدادشان از 20 نفر هم گذشته بود به خودم آمدم و بعد صلوات دوم و سوم هم فرستاده شد و اتوبوس راه افتاد، اما همچنان کنار من و پسرک خالی بود. چند دقیقه‌ای از حرکت‌ که گذشت، تصمیم گرفتم یک طوری سر صحبت را با او باز کنم. به همین دلیل خودم را به سر صندلی نزدیک کردم و آهسته گفتم: سلام

پسرک برگشت و با لبخندی معصومانه به من نگاه کرد و جواب سلامم را داد و دوباره سرش را برگرداند و مشغول نگاه کردن به بیرون شد. چند لحظه‌ای که گذشت، دوباره پرسیدم: تنهایی اومدی؟

پسرک باز هم مثل بار اول با لبخند نگاهم کرد و گفت:

‌‌ـ‌ نه بامادرم اومدم، اون جلو نشسته.

آرام‌آرام گفت‌و‌گویمان بیشتر شد و اسمش را پرسیدم و او هم نام مرا پرسید و متوجه شدم که دورادور خانواده‌اش را می‌شناسم و می‌دانستم که پدرش در جنگ به شهادت رسیده است.

حالا دیگر هیچ‌کدام احساس غریبی نمی‌کردیم و با هم دوست شده بودیم که یکدفعه به یاد سطل افتادم و من که بد جوری کنجکاو شده بودم تا بدانم این پسر کوچولو در آن سطل چه دارد، از او پرسیدم:

‌‌ـ‌ خب محمدجان حالا که با هم دوست شدیم، بگو ببینم توسطلت چی داری که اینقدر مواظب هستی؟

‌‌ـ‌ تو سطلم؟

‌‌ـ‌ بله؛ البته اگه دوست داری بگو.

‌‌ـ‌ توی این سطل من یه دونه ماهی دارم.

‌‌ـ‌ یه ماهی.

و بعد خیلی آهسته در سطل را باز کرد و ماهی‌کوچولو را که این طرف و آن طرف می‌رفت، به من نشان داد و دوباره خودش گفت: این ماهی قرمز عید مونه که حالا دارم می‌برمش بهشت زهرا (س) تا تو حوض نزدیک شهدا آزادش کنم؛ آخه تا حالا تو یه تُنگ بوده. موضوع برام خیلی جالب شده بود، برای همین پرسیدم:

‌‌ـ‌ چرا؟

محمد کمی سرش را به من نزدیک‌تر کرد و از من هم خواست که جلوتر بروم و بعد خیلی آهسته گفت: قول میدی به کسی نگی؟

‌‌ـ‌ خیلی مهمه؟

‌‌ـ‌ بله مهمه، قول بده.

‌‌ـ‌ باشه قول می‌دم به هیچ‌کس نگم.

‌‌ـ‌ حالا خوب گوش کن‌ تا بگم؛ مامانم چند شب پیش خواب بابامو دیده که بهش گفته این ماهی گناه داره اونو ببرید آزادش کنید و چون ماهی مال من بود، مادرم ماجرا را برام تعریف کرد. اولش دوست نداشتم این کار رو بکنم، اما وقتی مادرم به من گفت که بابا ناراحت می‌شه، راضی شدم. منم گفتم که مامان اگه ماهی رو آزادش کنم بابا به خواب منم میاد و بعدش توی دلم با بابا قرار گذاشتم به شرطی ماهی رو توی حوض میندازم که بیاد تو خوابم.

و بعد چند لحظه‌ای ساکت شد و حرفی نزد، اما دوباره پرسید: آقا مرتضی؟

‌‌ـ‌ جانم.

‌‌ـ‌ به نظر شما اگه من ماهی رو آزاد کنم، بابام میاد به خوابم؟

خیلی سوال سختی بود و نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بله که میاد، چرا که نه؛ راستی محمدجان منم می‌تونم باهات بیام و بریم ماهی رو بندازیم تو حوض؟

محمد با خوشحالی گفت: واقعا میای؟

‌‌ـ‌ بله؛ خیلی‌ام دوست دارم.

‌‌ـ‌ پس یادتون باشه دعا کنید بابام بیاد به خوابم.

‌‌ـ‌ حتما دعا می‌کنم.

و زیر لب زمزمه کردم « خدایا...»

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها