در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
همدل شدن به سنت پیغمبری بزرگ
یک حس گنگ، در به در هر دوتایمان
باران قند روی سر هر دوتایمان
امید توی صورت داماد میوزید
پشت نگاه پنجرهها باد میوزید
طرح چقدر خاطره در خانهای قشنگ
در من نشست غیرت مردانهای قشنگ
نیلوفرانه ساکت و کمکم چه بیصدا
پیچید دور هر چه که دارم چه بیصدا
آرام میگرفت چه زیبا جنون من
وقتی که میوزید سکوتش درون من
دیدی چه خوب بر دل تقدیر من نشست
مردی که خیره بود نگاهش به دوردست
هر شب چه بیمقدمه و ساده میچکید
آهسته روی دامن سجاده میچکید
میریخت قطره قطره و آرام بر همان
سجادهای که بوی خدا میوزید از آن
دنیا قشنگ بود، دقیقا شبیه خواب
در دستهام سینی قرآن و ظرف آب
حک شد میان قصه ما ردپای جنگ
یک مرد و یک چفیه و یک ساک سبزرنگ
دستی تکان ندادم و بیتاب شد دلم
رفت و چقدر پشت سرش آب شد دلم
این جای ماجرا که رسیدیم بیگدار
پیچید در سکوت دلم موج انفجار
من ماندم و صدای سکوتی که قطع شد
باران چکید توی قنوتی که قطع شد
یک لحظه بعد فاجعه آژیر میکشید
دنیا سیاه بود و سرم تیر میکشید
از حرکت ایستاد و آهسته مکث کرد
تقدیر دلخوش مرا قاب عکس کرد
حالا منم نشسته کنار دری که نیست
چشم انتظار آمدن شوهری که نیست
مبهوت ماجرای تو این بار ماندهام
ناباورانه خیره به دیوار ماندهام
دیوار! تا همیشه بمان، خوش به حال تو
سهم همیشههای دلم گشته مال تو
از من گرفت دست تو سرمستی مرا
محکم بگیر در بغلت هستی مرا...
نیره کاشی
آشنای گمشده
تنها تویی یگانه عیار قیاسها
میزان محض مشغلهها و حواسها
تنها تویی یقین غیوری که تاکنون
در من نبرده راه به شک و هراسها
تا ردپای جوهر تو نبض میزند
در سرزمین خط به خط اقتباسها
من شاعری به جز تو ندارم سراغ آه
هر چند رنگرنگ شوی در لباسها
تو حرف در دهان دل من گذاشتی
وقتی که رو زدم به تو با «الغیاث»ها
تو من شدی و رو به خودت عاشقانهتر
زانو زدی و پر شدم از التماسها
آنگاه دست برسر عشقم کشیدی و
عاشق شدم به شیوه شکر و سپاسها
***
عمری ست در شمایل هر عشق دلفریب
از من گرفتهای چه فراوان تقاصها
ای ماه بیمضایقه که شوق دیدنت
هر شب مرا کشانده به روی تراسها!
سوسوی هر ستاره شبیه نگاه توست
ای آشنای گمشده در ناشناسها!
سودابه مهیجی
خماری خیابانهای شیراز
آب این تنگ را عوض کن
یک کاسه باران
یک مشت رنگینکمان
بریز پشت سرم
تا کفترهای همسایه
در کوچههای رنگها
جان بگیرند
قد بکشند و بزرگ شوند
تو را با ماهی قرمز
مرا با جعبه مدادهای بعد از باران چه کار؟
نام تو را ناودانها
نام تو را استکانها میشناسند
بی چکچک باران و
چکاچاک بزمهای شبانه
بیآسمان
که وارونه در کاسه چشمهات
رنگینکمان را مزه مزه میکند
نام مرا خماری خیابانهای شیراز
پسین پنجشنبههای باران خورده میشناسد
من نام دیگر بارانم
نامت را
باران را بریز پشت سفرم
هاشم کرونی
ذبیح علقمه
توان گریه ندارد تو را صدا بزند
چقدر کودک شش ماهه دست و پا بزند
کمان کشیده، ببین کفر و خوب میداند
که تیر آخر این ظلم را کجا بزند
گلوی تشنه و تیغ برهنه، یا الله
تمام ترسم از این است عشق جا بزند
گرفته کینه به دل کوفه گویی از جمرات
گرفته سنگ به ناموس مرتضی بزند
خوش آن سری که سر نیزه سر بلند شود
خوش آن دلی که به دریای کربلا بزند
گزیده بود عطش را وگرنه آسان بود
عصای معجزه بر نیل نینوا بزند
ندیده بود بیابان گلوی خشکی را
که دست رد به تمنای آبها بزند
نشسته مشک به سوگ دو دست بییاور
رسیده وقت که فریاد یا اَخا بزند
کفن به دوش شهادت کشیده محرموار
ذبیح علقمه تا خیمه در منا بزند
هزار سال مگر بگذرد که روزی عشق
دوباره دست بدین گونه کارها بزند
علی فردوسی
کوزهگر
قرار نیست با خاک تنم
کوزه بسازند برای تو
من همیشه دیر رسیدهام
و این خیابان
بوی قدمهای رفته تو را میدهد
قرار نیست با خاک تنم
گلدان بسازند
تا خاطرهای باشم گوشه اتاقت
من همیشه دیر رسیدهام
حتی برای دستان کوزهگرها
اما یادت باشد
غباری که تو را
به سرفه میاندازد
سرگردانی من است
به باد بگو
دیرتر بیاید
صدیقه مراد زاده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد