کد خبر: ۴۴۹۹۶۹

تا وارد مغازه شدند سعید زودتر از پدرش و بلند گفت: سلام، نقشه ایران دارید؟!

بابا و آقای فروشنده با تعجب به سعید نگاه کردند و خندیدند و مرد کتابفروش گفت: سلام، چه پسر خوبی؛ عموجون کلاس چندمی؟

سعید به پدرش نگاهی انداخت و او هم با اشاره سر به پسرک فهماند که اجازه دارد جواب بدهد، بنابراین گفت: کلاس سومم.

‌‌ـ‌ گفتی چی می‌خوای؟

‌‌ـ‌ یه نقشه ایران.

و آقای فروشنده از توی قفسه‌ها یک نقشه به او داد و بعد از آن پدر و پسر به طرف خانه حرکت کردند و البته سعید بسیار خوشحال بود. وقتی رسیدند سعید اولین کاری که کرد، این بود که نقشه را کف اتاق پهن کرد و با دقت و لذت فراوان مشغول نگاه کردن به آن شد.

چند دقیقه بعد مامان و بابا از او خواستند که برای خوردن ناهار بیاید، اما سعید تمام حواسش پیش نقشه بود و سوالی از بابا کرد که معلوم شد اصلا نشنیده آنها چه گفته‌اند.

‌‌ـ‌ باباجون می‌شه یه سوالی بکنم.

‌‌ـ‌ بپرس پسرم.

‌‌ـ‌ بابا ایران یعنی چی؟

بابا که از سوال سعید تعجب کرده بود، کمی فکر کرد و با لبخند گفت: خب من یه چیزایی درباره سوالات می‌دونم؛ شما بلندشو برو دستاتو بشور و بیا ناهار بخور تا منم هرچی می‌دونم برات بگم؛ بدو باریکلا.

بعد از خوردن ناهار آنها کنار نقشه نشستند و بابا از سعید خواست تا خوب گوش کند تا آنچه را که می‌داند، بگوید.

سعید خودش را جمع و جور کرد و به بابا خیره شد و او هم با این که از دیدن چهره سعید با آن حالت بامزه و عجیب خنده‌اش گرفته بود، گفت: اون چیزایی که من از تو کتابای تاریخی خوندم، نوشته خیلی سال قبل مردمی از یه جای خیلی دور که سرد بوده ، به این سرزمین اومدن که بهشون آریایی یا آرین‌ها گفته می‌شده و اسم این کشور رو گذاشتن ایران؛ البته به اونا ایریایی هم گفته می‌شده و تا اونجا که من می‌دونم «ایر» به زبون فارسی قدیم یعنی «آزاده» و ایریان یا همین ایران خودمون معناش می‌شه سرزمین آزادگان. البته سعید جان مطلب درباره ایران و تاریخش خیلی زیاده که به امید خدا وقتی بزرگ شدی اونا رو می‌خونی و چیزای بیشتری یاد می‌گیری.

حرف‌های بابا که تموم شد، سعید با این که همه آنها را متوجه نشد، اما نسبت به ایران احساس خیلی خوبی پیدا کرده بود و برای همین به بابا گفت: بابا من ایران را خیلی دوست دارم.

بابا که از این جمله سعید بی‌اندازه خوشش آمده بود پسرش را بوسید وگفت: قربون پسرم برم؛ ما همه ایران رو دوست داریم.

و سعید دوباره رو به بابا کرد وگفت: بابا جون.

‌‌ـ‌ جون بابا.

‌‌ـ‌ میای با هم سرود ای ایران رو بخونیم.

‌‌ـ‌ بله که میام!

و بعد با شور و اشتیاق بسیار دوتایی مشغول خواندن شدند: «ای ایران...».

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها