تک‌شاخ

کد خبر: ۴۴۰۶۸۴

هلیا، اسب تک‌شاخ خودش را که چند روز پیش مامان برایش خریده بود و خیلی هم دوستش داشت با خودش آورده بود و بقیه دختر‌ها هم هرکدام چیزی همراه آورده بودند. زمانی که داخل ماشین نشسته بودند و به سمت مقصد می‌رفتند یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد اسباب‌بازی‌هایی را که آورده‌اند به هم نشان بدهند و بعد یکی‌یکی شروع کردند به نشان دادن عروسک‌ها تا این‌که نوبت هلیا شد. اسبش را در دست گرفت و به همه گفت خیلی دوستش دارد و فقط چند لحظه‌ای آن را بالا آورد و بعد سر جایش گذاشت و اجازه نداد هیچ‌کس به آن دست بزند، حتی به بهترین دوستانش حنانه و نیلوفر که کنارش نشسته بودند.

در راه رسیدن به پارکی که قرار بود برای اردو به آنجا بروند خانم معلم با بچه‌ها صحبت کرد و به آنها گفت چه برنامه‌ای دارند و از بچه‌ها خواست نظم را رعایت کنند و مراقب خودشان هم باشند. به پارک که رسیدند ابتدا دسته‌جمعی گشتی زدند و بعد در محلی که خانم به آنها اجازه داد، مشغول بازی کردن با هم شدند. اولش دختر‌ها 2تا 2تا یا 3تا 3تا مشغول عروسک‌بازی شدند. هلیا، حنانه و نیلوفر با هم بودند، اما هلیا همان اول بازی گفت من اسبم را به کسی نمی‌دهم و باید دست خودم باشد. حنانه و نیلوفر با این که خودشان عروسک داشتند، اما خیلی دلشان می‌خواست یک‌بار اسب تک‌شاخ را در دست بگیرند، اما هلیا به آنها اجازه نمی‌داد.

چند دقیقه‌ای که گذشت چند تا از بچه‌ها پیش آنها آمدند و گفتند بیایید با هم گرگم به هوا بازی کنیم. و آنها هم قبول کردند و از جایشان بلند شدند و همه با هم مشغول بازی کردن شدند.

در بین بازی هلیا متوجه شد حنانه نیست. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دید رفته و کنار وسایل نشسته است. به نظرش اوضاع معمولی نبود و با خودش گفت چی شده که حنانه بازی نمی‌کند. یکدفعه فکری سراغش آمد که نکند او رفته تا اسبش را بردارد. برای همین سریع به طرف حنانه رفت و از او پرسید برای چه به اینجا آمده است؟

حنانه با دیدن هلیا دست و پایش را گم کرد و در جواب هلیا با صدایی لرزان گفت: هیچی، همین طوری اومدم.

هلیا متوجه شد حنانه چیزی را پشت سرش مخفی کرده تا او نبیند، برای همین پرسید: اگه راست می‌گی اون چیه پشتت قایم‌کردی؟

حنانه چیزی نگفت و هلیا دوباره سوالش را تکرار کرد و این‌بار حنانه در حالی که سرش را پایین انداخته بود دستش را جلو آورد. هلیا چیزی را که می‌دید باورش نمی‌شد، اسبش در دست او بود. با دیدن این منظره خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت: این چه کاریه، مگه بهت نگفتم بهش دست نزن، چرا بدون اجازه ورش داشتی؟ حنانه هم همان‌طور که پایین را نگاه می‌کرد آهسته گفت: می‌خواستم ببینم چه جوریه.

هلیا نگاهی به اسبش انداخت و سریع آن را از او گرفت، اما متوجه شد شاخش نیست و بلافاصله سر حنانه داد زد: شاخشو چه کار کردی، کجا انداختی؟ و شروع کرد به گریه کردن. با سرو صدای آن دو بچه‌ها دورشان جمع شدند و بعدش هم خانم معلم از راه رسید و پرسید: اینجا چه خبره، چه اتفاقی افتاده؟ و هلیا همان طور که گریه می‌کرد تمام ماجرا را تعریف کرد و خانم معلم وقتی از ماجرا با خبر شد رو به حنانه کرد و گفت: حنانه، کارت خیلی بد بوده که بدون اجازه دست به اسباب‌بازی دوستت زدی و از اون بدتر این که خرابشم کردی و بعد هم کمی با هلیا صحبت کرد و آرامش کرد و به او هم گفت: دختر گلم شما هم کمی اشتباه کردی. اگه می‌گذاشتی حنانه هم یه ذره با اسبت بازی می‌کرد حالا این اتفاق نمی‌افتاد.

‌‌ـ‌ آخه خانم من اسبمو خیلی دوسش دارم. حالا که دیگه خراب شد. چی کار کنم؟

خانم معلم با مهربانی دست های هلیا را گرفت و گفت: اصلا نگران نباش. الان با هم می‌گردیم و پیداش می‌کنیم و بعد هم به حنانه گفت: شما هم بیا و به ما کمک کن تا شاخ این اسب رو پیدا کنیم و شروع کردند به جستجو که البته بقیه بچه‌ها هم به کمک آمدند و هر کسی مشغول گشتن گوشه‌ای شد. هنوز زمان زیادی از جستجوی دسته‌جمعی بچه‌ها نگذشته بود که یکدفعه حنانه فریاد زد: پیداش کردم، پیداش کردم هلیا.

همه بچه‌ها به طرف حنانه دویدند و دیدند شاخ کوچولوی اسب را به دست گرفته و با خوشحالی آن را نشان می‌دهد و رو به هلیا گفت: هلیاجون بیا بگیرش، ببخشید که بدون اجازه بهش دست زدم، حالا خدا رو شکر که پیدا شد، مگه نه؟

هلیا شاخ اسب را گرفت و با لبخند گفت: می‌بخشمت، ولی تو هم منو ببخش که سرت داد زدم. تو بهترین دوست منی. باید اسبمو بهت می‌دادم.

و بعد خانم معلم و بقیه بچه‌ها که این صحنه را دیدند برای هر دوی آنها دست زدند و آنها در حالی که اسب توی بغل حنانه بود رفتند تا با هم بازی کنند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها