کد خبر: ۴۳۶۹۱۶

روزها ‌گذشت و آهوی کوچولو روزبه‌روز با دیدن بزهای کوهی بیشتر در آرزوی ارتفاع کوه بود و دلش می‌خواست مثل بزها با عظمت و افتخار در بین سنگ‌های نوک کوه بایستد و از آنجا اطراف را تماشا کند.

یک روز عقاب بزرگی در آسمان پرواز می‌کرد و یک دفعه آهو را دید که در دامنه کوه ایستاده و قصد بالا رفتن را دارد. عقاب دانا خیلی سریع به سمت آهو رفت و تا آهوی تیزپا قصد فرار‌کرد، عقاب گفت: آهو کوچولو... شنیدم خیلی دلت می‌خواهد بروی بالای کوه؟

آهو گفت: بله خیلی دوست دارم.

عقاب گفت: پس چرا نمی‌روی؟ چرا این پا و اون پا می‌کنی؟

آهو گفت: آخه آقا عقابه یه کم که می‌رم دیگه نمی‌تونم راه برم و مجبورم به پایین برگردم.

عقاب فکری کرد و گفت: خب... من می‌برمت فقط به شرطی که سر و صدا نکنی و خیلی آرام روی زمین بخوابی و چشمانت را هم باز نکنی.

و آهوی نادان حرف عقاب را گوش کرد و همین کار را انجام داد.

آهو روی زمین خوابید و عقاب پر کشید و با چنگال‌های قوی خود، آهو را بلند کرد و اوج گرفت تا به بالای کوه رسید و بعد آهو را روی زمین گذاشت. تازه در آن لحظه، آهو متوجه شد که چه کار اشتباهی کرده و آنجا محل زندگی عقاب است و طعمه عقاب شده است.

آهو شروع کرد به لرزیدن و اصلا دوست داشتن ارتفاع و نوک کوه از یادش رفت و حالا آرزو می‌کرد که‌ ای کاش روی همان زمین و در دامنه قرار داشت تا می‌توانست با پاهای تیزش بدود و فرار کند.

عقاب که لرزیدن آهو را دید، خیلی دلش برایش سوخت و تصمیم گرفت که او را به پایین کوه ببرد و دوباره با چنگال‌های تیزش، آهو را بلند کرد و پایین آورد. آهو وقتی که به پایین رسید، از عقاب سوال کرد: پس چرا مرا نخوردی؟

عقاب گفت: من همیشه دوست دارم حیواناتی را که در حال فرار هستند، شکار کنم و بخورم... ولی تو از ترس تمام گوشت‌هایت آب شده است‌ بنابراین دنبال شکار دیگری می‌روم؛ ولی خواستم این درس بزرگی برایت شده باشد که همیشه در جایگاه خودت باشی و آرزوی جا و مکان دیگری را نکنی، چون تو یک لحظه هم نمی‌توانی در آنجا دوام بیاوری و زندگی کنی. پس همین آهوی ظریف و زیبا باش و در دامنه کوه زندگی کن.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها