جام جم آنلاین گزارش میدهد
بچهها تازه به کلاس آمده بودند و باهم در مورد امتحان حرف میزدند. خانم معلم وارد کلاس شد و با ورود او، همه ساکت و از جایشان بلند شدند و با اجازه خانم دوباره روی نیمکتهایشان نشستند.
خانم معلم روی صندلی خودش نشست و گفت که ورقهها را صحیح کرده است و تا چند لحظه دیگر نمرهها را میخواند و تذکر هم داد که همگی باید ورقههایشان را به پدر یا مادرشان بدهند تا زیر آن را امضا کنند.
با این حرف خانم توی کلاس همهمه شد. خانم معلم از آنها خواست ساکت باشند و بعد بچهها را یکییکی صدا زد و برگه امتحانی هرکس را به خودش داد.
بالاخره نوبت سارا شد و خانم اسمش را خواند و او با نگرانی به کنار میز رفت و آنجا ایستاد. خانم معلم نگاهی به سارا انداخت و سری تکان داد و گفت: سارا اصلا از شما انتظار نداشتم؛ شدی 8 ،چرا؟
سارا که هیچ حرفی برای گفتن نداشت سرش را پایین انداخت و آهسته و با صدایی لرزان گفت: اجازه خانم...
خانم معلم ادامه داد: این ورقه رو بده به مادرت امضا کنه و بگو حتما بیاد مدرسه تا ببینم علت این نمره ضعیفت چیه؟
سارا این حرف خانم را که شنید سرش را بالا گرفت و با ترس و نگرانی گفت: خانم اجازه، تو رو خدا به مامانم نگید. اگه بفهمه خیلی ناراحت و عصبانی میشه؛ قول میدم که دفعه بعد نمره خوبی بگیرم.
ـ شما اگه به فکر ناراحتی مامانت بودی، خوب درس میخوندی تا نمره خوبی بگیری و خوشحالش کنی نه اینکه این جوری باعث ناراحتیش بشی.
سارا همان طور که پایین را نگاه میکرد، با بغض گفت: تنبلی کردیم خانوم، ببخشید؛ دیگه تکرار نمیشه.
خانم معلم کمی فکر کرد و بعدش گفت: حالا برو بشین ببینم چی میشه.
سارا با ناراحتی رفت و سر جایش نشست؛ اما یک لحظه فکر این که موضوع را چطور باید به مادرش بگوید از ذهنش بیرون نمیرفت. باید یک راهحلی پیدا میکرد؛ اما چیزی به فکرش نمیآمد و کاری نمیتوانست بکند چون این مشکل را خودش با درس نخواندن به وجود آورده بود و حتی به خاطر آورد که چقدر مامان و بابا از او خواسته بودند به جای بازیگوشی، درسش را به اندازه کافی بخواند و او گوش نکرده بود.
آخر کلاس او بازهم پیش خانم معلم رفت و اینقدر اصرار کرد تا خانم قبول کرد که مادرش به مدرسه نیاید؛ اما گفت که باید ورقه را امضا کند و حالا او مانده بود که ماجرا را چطور به مادرش بگوید. چند راهحل به نظرش آمد؛ اما هیچ کدام خوب نبودند، او حتی به این فکر افتاد که ورقه را به مادرش نشان ندهد؛ اما نمیشد و یک بار هم به فکر دروغ گفتن افتاد؛ ولی خیلی زود از این فکرش پشیمان شد، چون میدانست که دروغ گفتن بخصوص به پدر و مادر کار بسیار بدی است و دست آخر به این نتیجه رسید که راستش را بگوید، حتی اگر مامان دعوایش کند.
مدرسه که تعطیل شد، او سریع خودش را به خانه رساند و زنگ زد و چند دقیقه بعد مادرش در را باز کرد. سارا با دیدن او دستش را محکم گرفت و گفت: مامان جون منو ببخش!
مادرش با تعجب گفت: ببخشمت آخه مگه چی شده اتفاقی افتاده؟
ـ شما بگو میبخشی تا بگم!
ـ بگو ببینم چی شده؛ نگرانم کردی.
ـ میبخشی.
ـ باشه میبخشم.
ـ مامان جون میدونی چی شده... و گریهاش گرفت و در همان حالت ورقهاش را از کیفش بیرون آورد و به مامان نشان داد. مادر با دیدن ورقه سارا اخم کرد و با ناراحتی به داخل خانه رفت. سارا پیش خودش فکر کرد که حتما مامان او را نمیبخشد و دعوایش میکند و بعد بدون اینکه حرفی بزند به اتاقش رفت و گوشهای نشست؛ اما یک دفعه صدای مادرش را شنید که او را بلند صدا میزد: «سارا... سارا.»
با خودش گفت که حتما مامان عصبانی شده و میخواهد دعوایش کند؛ اما چارهای نداشت و باید میرفت برای همین از اتاق بیرون آمد و آرام گفت:
ـ بله مامان
ـ بیا اینجا باهات کار دارم.
و او هم با ترس و لرز پیش مادرش که توی آشپزخانه بود رفت و ساکت آنجا ایستاد.!
مادرش همین طور که غذا را آماده میکرد، گفت: زود برو دستاتو بشور و بیا غذاتو بخور.
همین که سارا خواست برود، دوباره مامانش گفت:
ـ صبر کن!
سارا سر جایش ایستاد و مامان ادامه داد:
ـ اگه قول بدی که دیگه همچین نمرهای نگیری، میبخشمت.سارا که باورش نمیشد مادرش او را بخشیده باشد، خیلی خوشحال شد و گفت: مامان جون ممنونم؛ قول میدم، قول میدم که درسمو خوب خوب بخونم...
رضا بهنام
جام جم آنلاین گزارش میدهد
جام جم آنلاین گزارش میدهد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد؛
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک فعال سیاسی:
یک نماینده مجلس:
در گفتوگوی «جامجم» با استاد حوزه و مبلغ بینالملل بررسی شد
گفتوگو با موسی اکبری،درخصوص تشکیل کمپین«سرزمین من»وساخت و مرمت۵۰خانه در منطقه زنده جان