در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
اصطلاحنامه سینمائیِ بروبچ
آرتیست: نامهنگاران صفحة بروبچ!/ پروژکتور: کلة اونهائی که کچل شد از بس گفتن نذارید کلاه گشاد سرتون بِره!/ تراژدی: وقتی اون کلاهه سرت رفته و سعی میکنی درش بیاری ولی اشتباهی کلهت رو هم باهاش میکَّنی!/ دِرام: سوال کردن ما با هزار بدبختی واسه تشخیص هوّیت پاسخگو/ ملودرام: وقتی پاسخگو واسة تعیین هوّیت خودش ما رو میپیچونه/ نگاتیو: نوشتههای سرشار از غرولند بعضی از بچهها!/ پزتیو: دقت به بخشهای مثبت صفحه/ سکانس: جوابهای پاسخگو که اگه جلوش رو نگیری تموم صفحه رو پُر میکنه!
(خیلی جالب نیست ولی چاپش کن دیگه! اگه نه دلم میشکنه! اونوقت میگم: دلمُ شکوندی برو...
هر چی میشکنی... خلاصه بشکن بشکنیهها!)
شبزده عاشق
هههههه! با این بشکن بشکنی که تو راه انداختی باز خوبه نگفتی: من مینا، «شیشه»ای «شکسته» از برهوت دوستی! پونزده سال دارم! (هر چند که الآن دیگه باید بیست و چند سالی داشته باشه!!)
عادت
همیشه عادت داشتی خستگیات را کنج چشمهای من آویزان کنی و بروی. بروی همان جائی که نه من باشم و نه چشمهایم. همیشه میرفتی لابلای تقویم...
روزها که از دستم [در]میرفت، بهانة ماندنم تو میشدی و دلیل خندة پنجره، من. شاید غصهدار یاسها نشدهای و شبهایت بوی ماه نمیدهد. شاید هنوز بلد نیستی مشت مشت خاطره را حراج قدمهایم کنی. تو همیشه عادت داشتی نباشی؛ نباشی تا اشکهائی که نمیخواستم، تمامِ من را کرور کرور ببرد. تو هیچ وقت به عیادت زخمِ ورقهایم نیامدی و سلام کلمههایم را جواب ندادی... تو خوب بلدی به همه چیز عادت کنی... من را عادت بده به تمام عادتهایت... غصههایم بدجور متنوع شدهاند. (یه گلایه ازت داشتم... میخواستم بگم [دفعة پیش] چرا اسمم رو کامل چاپ نکردی؟ حالا ملت از کجا بفهمن من [همون] «ستارة صبح» بودم؟ هان؟ ...راستی! ممنون به خاطر تمام ثانیههات که روی جملههام جا میذاری).
نرگس، عاشقترین ستاره
قانون دوم چی میگه؟ مترجم مییییشوییییم: نو ریسپانسیبل!! اند اویلبلکسی که تریلیِ اسامیاش را در این مکان بریزد! (با این همه کبود جاااا! +این تعداد اسمی که تو نوبت چاپ مونده، وَلو به اندازة همون یه اسم، اونم یه گوشهای از این صفحة کوچول موچول! دلت مییااااد؟ باشه؛ بگو بیااااد و بیزحمت ببخشه دیگه!)
هاااان...؟ چهطو شد...؟!
[...]راستش را بخواهی از همان جملة اولت فهمیدم که عشقی که از آن دم میزنی فقط یک سوءتفاهم است؛ اما فکر نمیکردم وقتی با تو باشم عقلم را پاک از دست میدهم و دوستانم راحت از کنارم میروند و با من بد میشوند. دیگر اسم تو برای من معنی باران ندارد و وقتی حرف تو به میان میآید حالم عوض نمیشود. حالا چند روزی است که هر چقدر فکر میکنم یادم نمیآید چطور شد که من احساساتی شدم؟!
فرید دانشفر
تب و لرز
[...]من یه مشکل بزرگ دارم، اینکه نمیتونم به خودم اعتماد کنم و بعدش نتیجهاش هم میشه همون «نمیتونم... نمی شه...» که ورد زبونمه. حتی تو بدترین شرایط هم یه ذره امید دارم [و] همونم باعث شده تا الآن سر پا بمونم [ولی] من با همة افسردگیهام بازم یک کمی تلاش میکنم اما نه اونطور که باید. شاید فکر کنی تو خونه نشستهم و تارک دنیا و جُم نمیخورم اما نه [...] نمیدونم چرا اینقدر در همه چیز سهلانگارم. تلاش نکردم برم ممتاز خطـ[ـاطی] رو بگیرم، عاشق شبکههام ولی تو درس دانشگام موندهم، ورزش رو هم به بهونة کنکور گذاشتم کنار. نزدیک به یک ساله میرم [یادگیری] زبان ولی اونم سهلانگاری میکنم توش. میدونی؟ یه تصمیم گرفتهم که خیلی برام سخته انجامش بدم ولی مجبورم. تصمیم گرفتهم همه رو بذارم کنار فقط پیگیر زبان و درسم باشم. چون به قول تو دنبال نون باش که هر کی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه. ببخشید اینقدر تند تند نامهام رو سر هم کردم[...] نمیتونستم ننویسم. دلم داشت پر میزد واسه نوشتن[...].
یه حوا
من؟ من؟ من؟! ...من کِی گفتهم دنبال نون باش؟! حرف میذارن تو دهن آدم!! اونم تو روز روشن! دِ...! من خودم به یه نون خشک بدون نونوپنیرم قانعم! بلکه بتونم با بقیه پولم ، یه کتابی بخرم که بشه غذای فکر و روانم، جونی بگیرم و برم دنبال یادگیری و آگاهی... چون حالا دیگه میدونم هر چی میکشم و هر بلائی سرم مییاد، از همین نابلدی و ناآگاهیه... حرفا میذاری تو دهن بچة مردمهاااا! دِ!
مسوولانه
[...]اگه میدونستم حوصله و وقتش رو داری یا نه، به جای تمام این یک سال که نامه ننوشتم، بهت سلام میکردم! اونقدر ننوشتم که یادم رفت اون موقعها چطوری نامههام رو شروع میکردم! [...] شاید بگی چی شد یاد ما کردی؟ ولی باور کنید من بیمعرفت نیستم. نمیدونم، شاید فکر میکردم من که مثل بقیة بروبچهها حرفی واسه گفتن ندارم؛ یه نقاشی بلد بودم که دیگه دست و دلم به کار نمیره. آره میدونم، همچین شاهکار که نمیکشیدم ولی سعی میکردم در خور باشه. شاید تنبل شدهم یا شاید به خاطر اتفاقهائی باشه که تو این چند وقت افتاد که اصلاً انتظارشون رو نداشتم: بدجوری درگیرم کردن. منم تجربة کافی نداشتم. حالا یه چند وقتیه چه خوب چه بد پشت سرشون گذاشتم. الان که فکر میکنم [به این نتیجه میرسم که] باید تجربهشون میکردم تا بفهمم همهچی اونجور که فکر میکنی و دوست داری پیش نمیره و حالا که اینجوریه تو باید خودت رو آماده کنی تا با هر اتفاقی که در آینده [ممکنه رخ بده] کنار بیای و سربلند باشی؛ یا حداقل گلیمت رو از آب بکشی، نشکنی، خودت رو گم نکنی و الکی خودت رو سرزنش نکنی و مهمتر از همه: مسئولیت انتخابهات رو تو زندگی بپذیری.بگذریم. دوشنبة این هفته، نامة «فرهاد ممیپور» یه جور تلنگر بود که برات بنویسم و به شما و بروبچهها بگم هنوزم به یادشونم. [...]راستی آخر نامههام رو چطوری تموم میکردم؟! سیییییـــــــب!
شب جنگلبان
یو نو وات؟! من به اندازة یه ریزهباکتریِ سُکناگُزیده در زیرِ ناخنِ پای یه مورچهای! (کاری نداریم که اصولاً پای مورچهها ناخنم داره آیا؟ یا نه!!) خوشحال میشم و دلم قییییقااااج میره(!) وقتی نامهها و نوشتههای از دل براومدة بروبچ رو میخونم (اگه بروبَچِشم، قدیمی بااااشن... که دیگه: چه شود؟!). قانون اول رو یه بار دیگه دقیقتر بخوووون، نوشته: تو بگو، هر چی میخوای بگو! (چون اینجاااا، چندین سااااله، که همهچییییش با همه! یکی شعر میگه، یکی شطح، یکی جدی، یکی طنز، یکی درد دل، یکیام از دلدرد!) وقتی توی دو سه خط، نشون دادی که به آرزوی پاسی برای یکایک بروبچ جامة عمل پوشوندی؛ اونم آرزوئی که هزاران بار به هزاران زبانِ بیزبانی گفته: اگه میخواین اتفاقات زندگیتون همونطوری پیش بره که دوست دارین، تا میتونین خودتون رو آماده کنین (مطالعه، تفکر، تحلیل، تجربه کردن و...)، نشکنین، گم نشین، مسئولیتپذیر باشین و... قانونای دوم تا شیشم رو هم که رعایت کردی؛ پس دیگه چرا میگی حرفی واسه گفتن نداری؟ اگه اینطوره، بهتره به جای سییییب بگی: گلااااابییییی!
مقطوع...
آهنگ دل برایت، کلی ترانه دارد/ بلبل برای خواندن، اینک بهانه دارد/ با رقصِ خطیِ تو، نُتها شدند عارف/ با تو سکوت قلبم، بزمی شبانه دارد/ آرامش دو دستت، توفان چشم مستت/ شاعر نموده دل را، تا این زمانه دارد/ هر چند میروی تند، کمتر نتیجهای هست/ دریای آبیِ ما چشمت کرانه دارد؟/ مانند سنگکی داغ، در صبح زود برفی/ دستت نسوزد از عشق، آتش زبانه دارد/ از جانب هوس نیست، پرواز گرم شاهین/ در معبد نگاهت، او آشیانه دارد/ سرما زده بهارِ عشق مقدسم را/ از دولتِ سرِ تو، این گُل جوانه دارد/ دنبال این چکاوک بیهوده میزنی پَر/ عشقش مبارکش باد، چون آب و دانه دارد!/ از تو جدا شدن نیست یک کار عاقلانه/ یلدای گیسوانت صد تازیانه دارد/ حق داری و سوالی در باب آن خطا هست/ در لحن مخملینت یک ترس خانه دارد/ بازوی خستهام نیست دیگر بدون پیچک/ شاعر برای خوابت، این بار شانه دارد/ بینقص صورت تو، یک چیز کم ندارد؟/ یک بار مشتری باش این جای چانه دارد!
علیرضا ماهری
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد