در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
مامان نگاهی به فرشته انداخت و لبخندی زد و گفت: «دخترم مدرسه من به خونمون نزدیک بود و خودم میتونستم بیام اما چون یه خیابون شلوغ سر راهم بود، همیشه مامانم دنبالم میاومد.»
«مامان! هیچ وقت شده بود که دلت بخواد تنهایی بری خونه؟»
مامان کمی فکر کرد و گفت: «بله شده بود، اتفاقا همسن و سال شما که بودم، یه ماجرای جالبی برام پیش اومد؛ ماجرا از این قراربود که تازه رفته بودم کلاس سوم و خودم فکر میکردم که دیگر خیلی بزرگ شدم و میتوانم تنهایی به خانه بیایم، برای همین هر روز به مادرم اصرار میکردم که به من اجازه بدهد که خودم برگردم، اما او قبول نمیکرد و میگفت که هنوز زوده و خطرناکه.
اما من دستبردار نبودم و هر روز اصرار میکردم که تنها بیایم و او هم مخالفت میکرد و میگفت که ممکن است خدای نکرده برایت اتفاقی بیفتد. تا این که یک روز بعدازظهر مامانم با برگشتن من موافقت کرد. اما یک شرط برایم گذاشت که فقط یک روز باشد. با تعجب و خوشحالی زیاد، شرط را قبول کردم و قرار شد که فردای آن روز، خودم به خانه برگردم.
آن شب با شادی فراوان زودتر از همیشه خوابیدم تا به آرزویم برسم !
روز بعد توی مدرسه حال خیلی خوبی داشتم و به همه همکلاسیهایم گفتم که قرار است تنها به خانه برگردم. بعضیها باور نمیکردند و بعضیها هم دلشان میخواست که جای من بودند!
وقتی زنگ آخر خورد، فوری خودم را جلوی در مدرسه رساندم و خواستم به طرف خانه راه بیفتم، اما دیدن پدرها و مادرهایی که دنبال بچهها آمده بودند، کمی ته دلم را خالی کرد و با خودم گفتم: «یعنی من امروز باید تنها بروم!؟» راستش را بخواهی، ترسیده بودم، اما این چیزی بود که خودم خواسته بودم. صبر کردم تا همه بچهها و بزرگترها بروند و بعد کیفم را محکم به دست گرفتم و چند قدمی از مدرسه دور شدم، اما به نظرم سنگینتر از روزهای قبل شده بود، ایستادم و آن را به دست دیگرم دادم و باز چند قدمی برداشتم، اما دوباره ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم، هیچ کس نبود چارهای نداشتم و باید میرفتم؛ کمی از کارم پشیمان شده بودم و توی دلم میگفتم کاش به حرف مامانم گوش میکردم، اما دیگر برای این حرفها دیر شده بود. آرام آرام به سمت خانه آمدم و خیلی زود به خیابان اصلی رسیدم. قصد داشتم از آن عبور کنم، ولی مدام ماشین میآمد و به نظرم شلوغتر و خطرناکتر از هر روز بود. چند دقیقهای ایستادم وسعی کردم که بگذرم، اما نمیشد. نمیدانستم چه کار کنم.
کمی عقبتر آمدم و کیفم را روی زمین گذاشتم. دلم میخواست که مامانم آنجا بود و کمکم میکرد و با هم برمیگشتیم. همینطور که فکر میکردم و دنبال راه چارهای میگشتم، یکدفعه صدایی آشنا و مهربان گفت: دختر گلم میخوای کمکت کنم؟ برگشتم و دیدم که مامانم کنارم ایستاده، از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم؛ نگاهش کردم و بلند گفتم: مامانجون... چه خوب کردی که اومدی و دست مرا گرفت و مثل هر روز با هم به خانه برگشتیم. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم. البته بعدها فهمیدم مامانم در تمام آن لحظات از دور مراقب من بوده است.!»
حرفهای مامان که تمام شد، فرشته سری تکان داد و گفت: «دیدی چه مامان مهربونی داشتی!»
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد