در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بابا که مشغول صحبت با عمهاش بود، نگاهی به پسرش انداخت و انگشت خود را روی بینیاش گذاشت و آرام گفت: هیس! داریم حرف میزنیم پسرم، بزار بعدن بهت میگم.
از خانه عمه که بیرون آمدند، مجید دوباره در مورد عکس از بابا سوال کرد و او هم لبخندی زد و دست مجید را گرفت و قدمزنان به طرف خانه راه افتادند و همانطور شروع کرد به حرف زدن: «مجیدجان، عکسی را که روی دیوار دیدی، عکس پسرعمه منه که در جنگ شهید شده است. داوود 2 سال از من بزرگتر بود و با هم خیلی دوست و صمیمی بودیم و این را همه میدانستند. او سرباز بود و در منطقه غرب در نزدیکی شهرسومار خدمت میکرد و همانجا در زمستان 1365 به شهادت رسید. آن روزها جنگ به اوج خودش رسیده بود و جوانان ما در جبههها جانانه از کشور دفاع میکردند برای همین دائم در گوشه و کنار شهر خبر شهادت رزمندهای را میآوردند.
خیلی خوب یادمه یک شب در همان زمستان سرد، زنگ خانهمان به صدا درآمد. پدرم رفت و در را باز کرد و من هم که دلم میخواست بدانم چه کسی به در خانه آمده است، پشت سر او رفتم ومتوجه شدم که یکی از فامیلها آمده و دارد در مورد جبهه و جنگ و داوود با پدرم صحبت میکند که یکدفعه متوجه من شدند. پدر برگشت و نگاهی به من کرد؛ نگاهش با همیشه تفاوت داشت و احساس کردم که او بسیار غمگین است و با همان حال از من خواست که به داخل اتاق برگردم و من هم بناچار برگشتم، اما دلم تاب نیاورد و باز هم از لای در اتاق بیرون را نگاه کردم؛ آن مرد رفته بود و پدرم سرش را بالا گرفته و به دیوار تکیه داده بود و به نظرم آمد که خیلی ناراحت است و حال خوبی ندارد. با دیدن حالت پدر، دلم لرزید و با خودم گفتم «نکنه برای داوود اتفاقی افتاده؟» برای همین صدایش زدم و او با صدای من به خودش آمد و با لحنی پر از غم گفت: چیه پسرم؟
ـ باباجون حالتون خوبه؛ چیزی شده؟
ـ نه پسرم هیچی نشده! و بعد مادرم را صدا زد و از او خواست که فوری با هم به خانه عمه بروند که من دوباره جلوی بابا ایستادم و گفتم: بابا چی شده؛ بهم بگو؟
او دستانش را روی بازوهای من گذاشت و گفت: علیجان مثل این که داوود زخمی شده؛ بریم ببینیم چه خبره، تو همین جا بمان تا ما برگردیم.
حرفش را باورنکردم. معلوم بود که اتفاق دیگری افتاده است؛ ترس و دلهره تمام وجودم را فراگرفت و دیگر نمیتوانستم بمانم. آنها که رفتند، من هم سریع آماده شدم و به طرف خانه عمه راه افتادم. توی راه مدام به داوود فکر میکردم و زیرلب زمزمه میکردم «وای، وای؛ اگه شهید شده باشد چی؟ اگه...» گاهی بغض میکردم و اشک در چشمانم حلقه میزد، اما خودم را دلداری میدادم و میگفتم که هنوز مشخص نیست چه اتفاقی افتاده، نگران نباش؛ اما ته دلم گواهی خبر بدی را میداد. وقتی رسیدم با منظره عجیبی روبهرو شدم؛ در آن موقع شب، عمهام مشغول آب و جارو کردن جلوی خانه بود! نزدیکتر شدم و سلام کردم عمه از دیدن من جاخورد و گفت: سلام علیجان، اینجا چه کار میکنی؟ من که هیچ جوابی نداشتم، سکوت کردم و او دوباره پرسید: چرا ساکتی؟ خب عیبی نداره، حالا بیا بریم تو.
با صدایی لرزان گفتم: نه کار دارم باید برم و بعدش خداحافظی کردم و از آنجا دور شدم البته خودم فهمیدم که رفتارم غیرعادی بوده، اما خوشحال شدم که اتفاقی نیفتاده و با خودم گفتم اگر خبری بود عمه اینجوری نبود. چند قدمی که آمدم، نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم که عمه به داخل خانه رفته و خواستم به راهم ادامه بدهم که یکدفعه متوجه شدم چند نفر دارند به طرف خانه عمه میروند، خوب دقت کردم و دیدم که پدر و مادرم به اتفاق چند نفر از بزرگترهای فامیل هستند. جلوی خانه که رسیدند، چند دقیقهای ایستادند و با هم صحبت کردند و بعدش زنگ زدند و داخل شدند. سریع خودم را به پشت در خانه رساندم و گوشم را به آن چسباندم تا بفهمم چه خبر است، اما هیچ صدایی نمیآمد. توی حال خودم بودم که ناگهان صدای شیون و زاری از توی خانه بلند شد، چند نفر با هم گریه میکردند و...
فقط خدا میداند که در آن لحظه چه حالی داشتم. از در فاصله گرفتم و کنار دیوار روی زمین نشستم و من هم به یاد دوست مهربانم اشک ریختم.
حرفهای بابا که تمام شد، مجید سرش را بلند کرد و دید که قطرههای اشک گونههای بابا را خیس کرده است برای همین دست بابا را در میان دو دستش گرفت و با مهربانی گفت: بابا جون؛ خیلی با هم دوست بودین.
ـ بله پسرم، خیلی؛ یادش بخیر.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: