در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
دختر کوچولوها از دیدن هم و این که حالا میتوانستند 2 نفری بازی کنند خیلی خوشحال شده بودند و تصمیم گرفتند با توپی که سمانه با خودش آورده بود بازی کنند و پدرانشان هم روی یک نیمکت همان نزدیکیها نشستند و مشغول حرف زدن شدند.
اولش چند دقیقهای توپ را به طرف هم انداختند، اما خیلی زود از این کار خسته شدند و تصمیم گرفتند که یک بازی بهتر انجام دهند. هر دویشان مشغول فکر کردن شدند و کمی بعد پرستو گفت بیا توپ را هر چقدر که میتوانیم بالا بیندازیم و هرکی بیشتر انداخت برنده است و سمانه هم قبول کرد و بازی را شروع کردند. توپ را بالا میانداختند و میخندیدند و حسابی به آنها خوش میگذشت.
یک بار که نوبت سمانه شد او توپ را محکم در دستانش گرفت و گفت حالا خوب نگاه کن که میخواهم بهترین پرتاب را انجام بدهم و با گفتن یک، دو، سه توپ را بالا انداخت، اما آن اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد!
توپ روی شاخه یکی از درختها گیر کرد و پایین نیامد! چند لحظهای بچهها همینطور هاج و واج مانده بودند و نمیدانستند که چه کار کنند. کمی که گذشت پرستو گفت: سمانه، دیدی چه کار کردی؛ بازیمون خراب شد.
ـ نه بابا نگران نباش، الان میارمش پایین.
ـ آخه چطوری؟
ـ کاری نداره بیا با هم درخت رو تکون بدیم میافته پایین.
و بعدش دوتایی شروع کردند به تکان دادن درخت، اما یک ذره هم نتوانستند تکانش بدهند برای همین پرستو دوباره گفت: دیدی نشد، نمیتونیم؛ آخه درختش بزرگه و زورمون نمیرسه.
هر دو ساکت ایستاده بودند و بالا را نگاه میکردند که این بار سمانه گفت: فهمیدم؛ بیا یه چیزی پرت کنیم بالا بخوره به توپ تا بیفته.
پرستو با تعجب گفت: خب چی بندازیم؟!
سمانه کمی فکر کرد و گفت: کفشمون چطوره؟
بعدش بدون این که منتظر جواب پرستو بشود یکی از کفشهایش را در آورد و به سمت توپ انداخت ولی توپ پایین نیفتاد و تازه اتفاق بدتری افتاد؛ کفشش هم آن بالا ماند.
سمانه همین طور به کفش روی درخت نگاه میکرد و پرستو هم که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد گفت: حالا خیالت راحت شد هم توپو انداختی هم کفشتو و باز هم خندید.
سمانه با ناراحتی گفت: بس کن نخند دیگه؛ نمیبینی چه اتفاقی افتاده؟ به جای این که بخندی یه فکری کن.
پرستو که فهمید کارش خوب نبوده برای این که سمانه را دلداری بدهد، گفت: نگران نباش الان با کفشم هر دو شونو میاندازم پایین؛ خوب نگاه کن.
پرستو یکی از کفشهایش را در آورد و خیلی با دقت نشانه گرفت و گفت: سمانه جون آماده باش که بگیریشون، ولی توپ نیفتاد و کفش پرستو هم بالای درخت ماند. سمانه نگاهش کرد و با یک حالتی گفت: آفرین، خیلی قشنگ انداختیشون پایین!
پرستو در حالی که دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود، سری تکان داد و همانطور ساکت ایستاد. چند لحظهای که گذشت دستانش را برداشت و گفت: وای ! حالا چه کار کنیم؟
سمانه هم نگاهی به آن بالا انداخت و گفت: نمیدونم.
دخترها دیگر هیچ فکری به نظرشان نمیرسید و همینطور آنجا ایستاده بودند که یک دفعه صدایی گفت: خب، بچهها اینجا چه خبره؟ فکر کنم بتونم کمکتون کنم.
بابای پرستو بود و دخترها از دیدن او خیلی خوشحال شدند.
ـ بابا ببین چی شده...
ـ اصلا نگران نباشید، الان درستش میکنم.
و بعدش کنار درخت ایستاد و آن را یک تکان محکم داد. کفشها و توپ پایین افتادند و دخترها از خوشحالی بالا و پایین پریدند و فریاد زدند « هورا... هورا...».و بابا با خنده گفت: مواظب باشین دوباره توپ شیطون بلا رو نندازین اون بالا! و آنها همانطور که میخندیدند با هم گفتند: «چشم، مواظبیم».
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: