کد خبر: ۴۳۰۱۲۵

دختر کوچولوها از دیدن هم و این که حالا می‌توانستند 2 نفری بازی کنند خیلی خوشحال شده بودند و تصمیم گرفتند با توپی که سمانه با خودش آورده بود بازی کنند و پدرانشان هم روی یک نیمکت همان نزدیکی‌ها نشستند و مشغول حرف زدن شدند.

اولش چند دقیقه‌ای توپ را به طرف هم انداختند، اما خیلی زود از این کار خسته شدند و تصمیم گرفتند که یک بازی بهتر انجام دهند. هر دویشان مشغول فکر کردن شدند و کمی بعد پرستو گفت‌ بیا توپ را هر چقدر که می‌توانیم بالا بیندازیم و هرکی بیشتر انداخت برنده است و سمانه هم قبول کرد و بازی را شروع کردند. توپ را بالا می‌انداختند و می‌خندیدند و حسابی به آنها خوش می‌گذشت.

یک بار که نوبت سمانه شد او توپ را محکم در دستانش گرفت و گفت ‌ حالا خوب نگاه کن که می‌خواهم بهترین پرتاب را انجام بدهم و با گفتن یک، دو، سه توپ را بالا انداخت، اما آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد!

توپ روی شاخه یکی از درخت‌ها گیر کرد و پایین نیامد! چند لحظه‌ای بچه‌ها همین‌طور هاج و واج مانده بودند و نمی‌دانستند که چه کار کنند. کمی که گذشت پرستو گفت: سمانه، دیدی چه کار کردی؛ بازیمون خراب شد.

ـ نه بابا نگران نباش، الان میارمش پایین.

ـ آخه چطوری؟

ـ کاری نداره بیا با هم درخت رو تکون بدیم می‌افته پایین.

و بعدش دوتایی شروع کردند به تکان دادن درخت، اما یک ذره هم نتوانستند تکانش بدهند برای همین پرستو دوباره گفت: دیدی نشد، نمی‌تونیم؛ آخه درختش بزرگه و زورمون نمی‌رسه.

هر دو ساکت ایستاده بودند و بالا را نگاه می‌کردند که این بار سمانه گفت: فهمیدم؛ بیا یه چیزی پرت کنیم بالا بخوره به توپ تا بیفته.

پرستو با تعجب گفت: خب چی بندازیم؟!

سمانه کمی فکر کرد و گفت: کفشمون چطوره؟

بعدش بدون این که منتظر جواب پرستو بشود یکی از کفش‌هایش را در آورد و به سمت توپ انداخت ولی توپ پایین نیفتاد و تازه اتفاق بدتری افتاد؛ کفشش هم آن بالا ماند.

سمانه همین طور به کفش روی درخت نگاه می‌کرد و پرستو هم که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت: حالا خیالت راحت شد هم توپو انداختی هم کفشتو و باز هم خندید.

سمانه با ناراحتی گفت: بس کن نخند دیگه؛ نمی‌بینی چه اتفاقی افتاده؟ به جای این که بخندی یه فکری کن.

پرستو که فهمید کارش خوب نبوده برای این که سمانه را دلداری بدهد، گفت: نگران نباش الان با کفشم هر دو شونو می‌اندازم پایین؛ خوب نگاه کن.

پرستو یکی از کفش‌هایش را در آورد و خیلی با دقت نشانه گرفت و گفت: سمانه جون آماده باش که بگیریشون، ولی توپ نیفتاد و کفش پرستو هم بالای درخت ماند. سمانه نگاهش کرد و با یک حالتی گفت: آفرین، خیلی قشنگ انداختیشون پایین!

پرستو در حالی که دست‌هایش را جلوی دهانش گرفته بود، سری تکان داد و همان‌طور ساکت ایستاد. چند لحظه‌ای که گذشت دستانش را برداشت و گفت: وای ! حالا چه کار کنیم؟

سمانه هم نگاهی به آن بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم.

دخترها دیگر هیچ فکری به نظرشان نمی‌رسید و همین‌طور آنجا ایستاده بودند که یک دفعه صدایی گفت: خب، بچه‌ها اینجا چه خبره؟ فکر کنم بتونم کمکتون کنم.

بابای پرستو بود و دخترها از دیدن او خیلی خوشحال شدند.

ـ بابا ببین چی شده...

ـ اصلا نگران نباشید، الان درستش می‌کنم.

و بعدش کنار درخت ایستاد و آن را یک تکان محکم داد. کفش‌ها و توپ پایین افتادند و دخترها از خوشحالی بالا و پایین پریدند و فریاد زدند « هورا... هورا...».و بابا با خنده گفت: مواظب باشین دوباره توپ شیطون بلا رو نندازین اون بالا! و آنها همان‌طور که می‌خندیدند با هم گفتند: «چشم، مواظبیم».

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها