یک تکه نان سنگک

کد خبر: ۴۲۵۷۴۶

برای همین وقت اذان ظهر‌ وضو گرفت و نماز و چند خطی هم قرآن خواند و بعد به نظرش آمد بهتر است چند ساعتی استراحت کند تا زمان برایش زودتر بگذرد.

از خواب بیدار شد هنوز دو سه ساعتی تا افطار مانده بود و احساس بسیار خوبی داشت، نباید به گرسنگی و تشنگی فکر می‌کرد و باید طوری خودش را سرگرم می‌کرد.

او از بزرگ‌تر‌ها شنیده بود که در ماه مبارک رمضان آدم باید سعی کند کارهای خوب هم انجام بدهد و اولین چیزی که به ذهنش رسید، این بود که به مادرش کمک کند.

برای همین پیش مادر رفت و گفت: مامان کاری نداری برات انجام بدم؟

مادر نگاهی به سرتاپای پسرش انداخت و لبخندی زد و گفت: کار! نه چطور؟

ـ می‌خواستم کمکت کنم.

ـ دستت درد نکنه پسرم؛ گرسنه‌ات نیست؟

علی با سر جواب منفی داد و مادر دوباره گفت: تشنه نیستی؟

علی با نگاهی که پر از غرور وکمی هم اخم در آن بود، مامان را نگاه کرد وگفت: مامان مثل این که من10سالمه و‌ بزرگ شدم، تازه مگه خودت نگفتی اگه از خدا بخوام کمکم می‌کنه.

مادر باخنده گفت: قربون پسرم برم که دیگه بزرگ شده و روزه می‌گیره.

ـ مامان تا وقت افطار یه کاری بگو برات انجام بدم.

ـ آخه چه کاری؟

ـ مامان می‌خوای برم نون تازه بگیرم؟

ـ نون؟ اگه باشه برای افطار بد نیست، اما اونجا گرمه، تشنه‌ات می‌شه.

ـ نه گرمم نمی‌شه، الان می‌رم می‌خرم.

ـ پس فقط یه دونه بگیر‌.

علی از مادرش پول گرفت و به سمت نانوایی سنگکی که نزدیک خانه‌شان بود، راه افتاد و وقتی رسید، توی صف یک دانه‌ای‌ها ایستاد و منتظر ماند تا نوبتش ‌شود.

کمی احساس گرما می‌کرد، اما می‌توانست تحمل کند. چند دقیقه بعد نوبتش شد و آقای نانوا یک عدد نان به او داد و علی با احتیاط سنگ‌هایش را جدا و صبر کرد تا نان کمی خنک شود و بعد آن را تا زد و برداشت و از نانوایی بیرون آمد.

همان‌طور که به سمت خانه می‌رفت به نان که آن را روی دو دستش قرار داده بود، نگاه کرد و به نظرش آمد که باید خیلی خوشمزه باشد، نان را کمی بالا آورد و بو کشید؛ به‌به، نان تازه چه عطر و بویی داشت. تا به حال نان سنگکی به این خوشبویی و خوشرنگی ندیده بود. با خودش فکر کرد که شاید آقای نانوا داخل نان‌ها یک چیزی ریخته است که اینقدر بوی خوب می‌دهد و‌ نان‌های قبلی تفاوت دارد. بعد تصمیم گرفت قبل از این که به خانه برسد یک تکه از نان را بخورد. بنابراین گوشه‌ای ایستاد و یک دستش را از زیر نان بیرون آورد و تکه‌ای کوچک از سر نان کند و آن را به طرف دهانش برد و لای دندان‌هایش گذاشت و همین که خواست گاز بزند یک دفعه یادش افتاد که روزه است و با یک حرکت سریع نان را از دهانش بیرون آورد و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: وای داشتم چه کار می‌کردم، نزدیک بود نان رو بخورم و روزه‌ام باطل بشه؛ خدایا شکرت که یادم انداختی.

نگاهی به تکه نان انداخت و با خودش قرار گذاشت که وقتی افطار شد آن را نوش جان کند وبعد آن را توی جیب پیراهنش گذاشت و آهسته گفت «برو تو جیبم تا به موقعش بخورمت تا دیگه نخوای روزه منو باطل کنی.» و دیگر تا رسیدن به خانه حتی به نان یک بار هم نگاه نکرد!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها