کد خبر: ۴۱۸۳۹۱

بابا کمی فکر کرد و گفت: برای پرنده‌ها! بله کمکت می‌کنم.

نازنین خیلی خوشحال شد، از پدرش تشکر کرد و به اتفاق‌ هم از خانه بیرون رفتند آنها یک سبد حصیری کوچک خریدند و آن را با میخ به دیوار زدند. خیلی خوب شده بود و حالا فقط باید منتظر می‌ماندند تا پرنده‌ها بیایند.

مدتی‌ گذشت و دو تا یاکریم قشنگ آمدند و لانه را برانداز کردند. چند دقیقه‌ای توی آن نشستند و بعد انگار تصمیم گرفتند آنجا بمانند، چون رفتند و خودشان هم چندتا چوب ریزه‌میزه آوردند و کف سبد گذاشتند.

چند روز بعد پرنده‌ها توی لانه تخم گذاشتند. نازنین از آنها مراقبت می‌کرد، ‌ برایشان خوراکی می‌آورد و آنها هم بدون هیچ ترسی می‌آمدند و آب و دانه‌ها را می‌خوردند.

مدتی بعد دوتا جوجه فسقلی از تخم‌ها بیرون آمدند. نازنین مدام به آن دو سر می‌زد و مواظبشان بود و حتی برایشان اسم هم گذاشته بود « کوچولو و موچولو» ؛ دخترک گاهی هم نزدیک لانه می‌ایستاد و با جوجه‌ها حرف می‌زد!

کوچولو و موچولو بزرگ و بزرگ‌تر شدند تا این که یک روز پرواز کردند و از آن لانه رفتند. نازنین که از این ماجرا بسیار ناراحت شده بود به بابا گفت: من که با اونا مهربون بودم؛ من که براشون آب و دونه می‌گذاشتم؛ پس چرا از پیشم رفتن؟ چرا یواشکی رفتن؟!

بابا که از حرف‌های بامزه نازنین خوشش آمده بود او را نوازش کرد و گفت: دختر قشنگ من، اون دوتا هم تو رو دوست داشتن و مطمئن باش که هیچ وقت فراموشت نمی‌کنن؛ اما بالاخره یه روزی باید از اینجا می‌رفتن.

نازنین نگاهی به پدرش انداخت و گفت: راست میگی بابا؟

ـ بله عزیزم، تازه یه چیزی رو می‌دونی؟ اون دو تا الان می‌رن و به بقیه دوستاشون میگن که تو خونه یه دختر مهربون زندگی می‌کردن و اون وقته که بازم پرنده‌ها بیان اینجا؛ حالا بهتره به جای ناراحتی منتظر مهمونای جدید باشیم!

نازنین که از صحبت‌های بابا خوشحال و دلگرم شده بود، تصمیم گرفت که منتظر پرنده‌های جدید بماند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها