گفت‌وگو با جوانی که دختر مورد علاقه‌اش را کشت

من در ذهن شیرین، هیولا بودم

3 سال قبل مردی به کارآگاهان اداره ویژه مبارزه با قتل پلیس آگاهی در استان فارس خبر داد، خواهرش کشته شده و او می‌داند قاتل چه کسی است. برادر مقتول به ماموران گفت، شاهرخ زمانی عاشق خواهر من بود و حالا قاتل اوست. به این ترتیب پسر جوان بازداشت شد و به قتل اعتراف کرد. شاهرخ حالا باید خود را برای محاکمه آماده کند. او برای ما از اتهامش می‌گوید:
کد خبر: ۴۰۹۹۸۷

دختری را دوست داشتی اما او را کشتی، آیا واقعا این عشق بود. چه طور ممکن است عشق، چنین فرجامی داشته باشد؟

من عاشق شیرین بودم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی چنین اتفاقی بیفتد، اما متاسفانه این‌طور شد و من از کار خودم پشیمانم.

چه مدتی با هم رابطه داشتید؟

حدود 2 سال با او بودم. از وقتی دیدمش زندگی‌ام زیر و رو شد، عاشقش شدم. دلم می‌خواست با او ازدواج کنم و آینده‌ام را با او بسازم. من عاشقش بودم، اما او همه چیز را خراب کرد.

چه چیز باعث شده بود تو آن دختر را بکشی؟

تحقیرم کرد و فریاد زد و گفت نمی‌خواهد با من باشد. همه چیز را خراب کرد، مرا دیوانه کرده بود. دیگر به خودم فکر نمی‌کردم و می‌خواستم همه چیز را نابود کنم. بدجوری عصبانی بودم و حتی می‌توانستم خودم را نابود کنم.

اگر شیرین را تا این حد دوست داشتی چرا او را کشتی؟

شیرین به من گفت لیاقت ازدواج با او را ندارم و می‌خواهد مرا ترک کند. می‌خواستم او را قانع کنم تا این کار را نکند. به او گفته بودم هر چه بخواهد برایش تهیه می‌کنم فقط به من نه نگوید، اما او توجهی نکرد و درگیری بین ما بالا گرفت.

خب می‌توانستی راه‌حلی منطقی انتخاب کنی مثلا به خواستگاری‌اش بروی؟

می‌خواستم این کار را بکنم. چند ماه قبل از حادثه به شیرین گفتم می‌خواهم به خواستگاری‌ات بیایم و خانواده‌ام هم آماده هستند. به من گفت فعلا زود است و ما باید بیشتر از این همدیگر را بشناسیم. من دوستش داشتم، نمی‌خواستم بیشتر از این رابطه‌مان کش پیدا کند. حتی به او گفتم خانه‌ام را هم آماده کرده‌ام. من شغل داشتم و هر چیزی که یک انسان برای ازدواج لازم داشت، داشتم ولی شیرین اجازه نمی‌داد به خواستگاری‌اش بروم.

ولی بالاخره قبول کرد، چطور توانستی او را راضی کنی؟

بعد از چندماه اصرار به او گفتم می‌خواهم به خواستگاریش بروم و به او گفتم اگر قبول نکند رفتار دیگری با او می‌کنم. او قبول کرد و با مادرش صحبت کرد و قرار خواستگاری گذاشته شد. به همه فامیل گفته بودم عاشق‌شده‌ام و زن زندگی‌ام را پیدا کرده‌ام و می‌خواهم با او ازدواج کنم و جواب مثبت را هم گرفته‌ام.

ما به خانه شیرین رفتیم و قرار شد چند روز بعد مادرم با مادرش تماس بگیرد و جواب قطعی را بگیرد؛ البته این یک رسم بود که باید از خانواده دختر جواب می‌گرفتیم و من فکر می‌کردم همه چیز حل است و فقط باید رسم و رسوم را رعایت کنم، اما وقتی مادرم با مادر شیرین صحبت کرد، متوجه شدیم جواب منفی است. واقعا شوکه شده بودم.

در این مدت با شیرین صحبت نکردی؟

نه هیچ حرفی با هم نزدیم. او به من گفت تا پایان مراسم نمی‌خواهد با من حرف بزند. من هم فکر می‌کردم این یک ناز دخترانه است و نمی‌دانستم می‌خواهد به من جواب منفی دهد. اصلا نمی‌فهمیدم در مغزش چه ‌می‌گذرد.

وقتی جواب منفی شنیدی اقدام به قتل کردی؟

نه این‌طور نیست، سعی کردم با شیرین صحبت کنم و از او خواستم دوباره در مورد ازدواج با من فکر کند. به او گفتم او همه زندگی من شده و از دست دادن او یعنی از دست دادن همه زندگی‌ام. به او گفتم نبودش چه ضربه بزرگی به من می‌زند. آنقدر به ازدواج با شیرین مطمئن بودم که در خواب و خیالم حتی اسم بچه‌هایمان را هم انتخاب کرده بودم. بنابراین نمی‌توانستم نبودنش را تحمل کنم.

چرا از او نپرسیدی، علت پاسخ منفی‌اش چیست؟

از او پرسیدم و خواستم برایم توضیح دهد. اوایل خودش را مخفی می‌کرد و جواب تلفن‌هایم را نمی‌داد، بعد از چند ماه بالاخره توانستم او را پیدا کنم و از شیرین خواستم به خانه‌ام بیاید، همانجایی که خریده بودم تا با هم زندگی کنیم. فکر می‌کردم اگر آنجا را به او نشان بدهم از جواب رد پشیمان می‌شود و من دوباره می‌توانم خانواده‌ام را به خواستگاری بفرستم، اما وقتی آمد همه چیز بدتر شد. بین ما درگیری پیش آمد.

همان موقع بود که تو شیرین را به قتل رساندی؟

او به من نمی‌گفت چرا دوست ندارد با من ازدواج کند و از من می‌خواست دیگر سراغش نروم. من هم اصرار داشتم بدانم کدام رفتارم بوده که او را ناراحت کرده. اول این شیرین بود که عصبانی شد و گفت دوست ندارد با من ازدواج کند و من را لایق زندگی نمی‌داند. فریاد می‌زد و من پشت سر هم سوالم را تکرار می‌کردم. یکدفعه عصبی شد و فحش داد و گفت دوست ندارد دیگر مرا ببیند. همه چیز را تمام شده می‌دیدم و انگار که آینده‌ای برایم وجود ندارد به همین خاطر هم به او حمله کردم و او را زدم.

خانواده شیرین می‌گویند تو نقشه قتل او را از پیش طراحی کرده بودی. در این باره چه جوابی داری؟

قسم می‌خورم این‌طور نبود. او را برای کشتن به آن خانه نکشاندم. فکر می‌کردم مثل همیشه می‌توانم با حرف‌هایم او را قانع کنم اما نتوانستم.

چطور او را کشتی؟

در آن لحظه‌های بد و آزاردهنده این شیرین بود که مرتب با من دعوا می‌کرد و از من می‌خواست دست از سرش بردارم و مرا تحقیر می‌کرد و می‌گفت که لیاقت ندارم. من که بشدت عصبی شده بودم چاقویی از آشپزخانه برداشتم و به سمت شیرین حمله کردم. یادم نمی‌آید چه اتفاقی افتاد و چطور او را زدم فقط یادم است خون‌آلود روی زمین افتاد و من هاج و واج او را نگاه می‌کردم.

می‌گویی دختر مورد علاقه‌ات را به عمد نکشتی، اما تلاشی هم برای نجات او نکردی؟

این کار را کردم. بلافاصله شیرین را بلند کردم و داخل ماشین گذاشتم و به سمت درمانگاهی رفتم که در نزدیکی خانه بود، اما او در ماشین فوت شد و من جسدش را در کنار درمانگاه انداختم و برگشتم.

وقتی شیرین مرد تو چه کردی؟

مثل آدمی که همه دارایی‌اش آتش گرفته، پریشان بودم. خیلی می‌ترسیدم دنیای بدون شیرین برای من معنایی نداشت و نمی‌دانستم چطور باید تحمل کنم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اما جراتش را نداشتم. به همین خاطر هم بهترین کار را در این دیدم که مسوولیت کاری را که کرده‌ام قبول کنم و واقعیت را بگویم.

تو بعد از قتل با برادر شیرین تماس گرفتی. چرا این کار را کردی؟

فقط شماره تماس او را داشتم. برادرش جوان منطقی و خوبی بود و من نمی‌دانستم باید چه کنم. به نظرم رسید که به برادر شیرین بگویم، چون او بهتر از هر کسی با من برخورد می‌کرد و حرفم را می‌فهمید.

به او چه گفتی؟

گفتم شیرین با ضربه چاقوی من کشته شده و حالا جسدش در نزدیکی درمانگاه است. بدون این‌که حرفی بزند گوشی را گذاشت و 5 دقیقه بعد در حالی که عصبی و پریشان بود به آنجا آمد و جسد شیرین را دید. با فریاد نام خواهرش را صدا زد.

چه کسی تو را به پلیس معرفی کرد؟

برادر شیرین در همان لحظه با ماموران تماس گرفت و موضوع را گفت و من بازداشت شدم. می‌دانستم راه فراری نیست و این کار را هم نکردم.

از خانواده شیرین نپرسیدی چرا او به تو پاسخ منفی می‌داد؟

مادرش می‌گفت شیرین از رفتارهای من ناراحت بوده. مرا آدم شکاکی معرفی می‌کرد و همین مسائل باعث شده بود از من دوری کند. بعد از مرگ شیرین بود که متوجه شدم او از من می‌ترسید و دوست نداشت با من ازدواج کند. من در ذهن شیرین، هیولا بودم.

اولیای دم تقاضای قصاص کرده‌اند و تو در صورت محرز شدن قتل عمد به قصاص محکوم خواهی شد.

بله می‌دانم. این بهترین اتفاق زندگی من است چون به شیرین می‌رسم و در آن دنیا با او خواهم بود. زندگی در این روزها برایم جهنم است و مرگ می‌تواند من را از عذابی که می‌کشم نجات دهد. از خانواده شیرین عذرخواهی می‌کنم که دخترشان را به قتل رساندم و تا پایان عمر آنها را سیاهپوش کردم. این یک اتفاق بود و من خودم بشدت در عذاب هستم و از آنها درخواست دارم یا مرا ببخشند و از این زندگی پر از درد نجاتم دهند یا اعدامم کنند و من راحت شوم.

خانواده‌ات برای جلب رضایت اولیای دم کاری کرده‌اند؟

بله، مادرم مرتب به سراغ خانواده شیرین می‌رود و از آنها درخواست بخشش می‌کند، اما مادر شیرین حاضر نیست با مادرم حرف بزند و هر بار او را از مقابل در برمی‌گرداند.

من باعث سرافکندگی خانواده‌ام شده‌ام، می‌دانم نمی‌توانم این خسارت را که به هر دو خانواده وارد کرده‌ام جبران کنم. عذابی که در زندان می‌کشم مجازات همین عمل است. هر شب دعا می‌کنم و از خدا می‌خواهم به روح بلند شیرین آرامش و به قلب من صبر عنایت کند و هر روز سر نماز از شیرین می‌خواهم مرا ببخشد. من در این روزها فقط خداوند را دارم و از او می‌خواهم کمکم کند.

‌مرجان لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها