تاب‌بازی

کد خبر: ۴۰۹۵۹۲

برای همین وقتی بابا به او گفت که چند دقیقه دیگر باید برویم، خودش را آماده کرد و رفت که تاب‌سوار شود.

آنجا در کنار تاب چند تا بچه دیگر هم به نوبت ایستاده بودند تا سوار بشوند شیرین پشت سر آنها ایستاد تا نوبتش برسد. بچه‌ها یکی‌یکی سوار می‌شدند و چند دقیقه‌ای بازی می‌کردند و پایین می‌آمدند.

شیرین خوشحال بود و با خودش نقشه می‌کشید که وقتی سوار شد چه کار‌هایی بکند که تاب سرعت بیشتری پیدا کند و چقدر بالا برود طوری که از روی تاب نیفتد و زنجیر تاب را چطور با دستانش بگیرد و خلاصه تمام حواسش به تاب‌سواری بود.

حالا فقط یک نفر مانده بود تا نوبتش برسد، او که پیاده می‌شد شیرین می‌توانست سوار شود. پشت سرش هم یک دختر کوچولو ایستاده بود تا نوبتش بشود. شیرین برگشت و نگاهی به او انداخت و با تعجب دید که چشمانش خیس است و معلوم بود که گریه کرده است. می‌خواست از آن بچه بپرسد «چرا گریه کرده؟» اما صدایی را شنید که می‌گفت: «بیا بریم بچه‌جون دیرمون شد.»

دختر کوچولو با خواهش به آن خانم گفت: «مامان تو رو خدا یه ذره تاب‌بخورم بعد.»

مامانش گفت: «دخترم کار داریم بیا بریم.»

دختر کوچولو دوباره گفت: «مامان فقط یه ذره...»

شیرین دلش خیلی برای آن دختر کوچولو سوخت و با خودش گفت کاشکی می‌توانستم کمکش کنم یا یک جوری از مامانش بخواهم به او اجازه بدهد کمی تاب‌سوار شود، اما چهره مادر آن دخترک عصبانی بود و شیرین جرات چنین کاری را نداشت. همین‌طور که داشت فکر می‌کرد تا بتواند به دخترک کمک کند آن بچه‌ای که سوار تاب بود پایین آمد و حالا نوبت او بود. شیرین نگاهی به تاب خالی انداخت و بعد یک نگاهی هم به آن مادر و دختر که پشت سرش ایستاده بودند که ناگهان فکری به نظرش رسید و بلافاصله برگشت و به آن دختر گفت:

‌‌ـ‌ کوچولو بیا اول تو سوار شو.

دخترک با تعجب نگاهی به مادرش کرد و گفت: «مامان سوارشم؟»

مامانش هم که از این کار شیرین خوشحال شده بود گفت: «دستت درد نکنه دخترم؛ پس خودت چی؟»

شیرین گفت: «من بعدش سوار می‌شم.»

‌‌ـ‌ بدو مامان‌جون سوار شو که می‌خوایم زود بریم.

دخترک با کمک مادرش سوار تاب شد و با خوشحالی مشغول بازی کردن شد و شیرین بازهم منتظر ماند تا بتواند تاب‌سواری کند، ولی از این کاری که انجام داده بود احساس خیلی خوبی داشت.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها