گفت‌وگو با مرضیه حدیدچی دباغ در سالگرد ارتحال امام (ره)

هنوز هم با رسیدن 14 خرداد، زندگی‌ام مختل می‌شود

وقتی از او می‌پرسم که ایام ارتحال امام کجا بودید و چگونه از این خبر مطلع شدید منقلب می‌شود و اشک در چشمانش حلقه می‌زند.
کد خبر: ۴۰۶۹۱۹

سال‌ها در راه انقلاب مبارزه کرده و شکنجه‌های فراوانی تحمل کرده است، ولی هنوز نتوانسته با موضوع ارتحال حضرت امام(ره) کنار بیاید و در حالی که بغض کرده است می‌گوید شاید کسی باور نکند، ولی هنوز هم با رسیدن14 خرداد، زندگی‌ام مختل می‌شود.

مصاحبه ما با این بانوی نستوه در فضایی بشدت متاثر از یاد امام و در عین حال ساده و صمیمی انجام شد.

مرضیه حدیدچی (دباغ)، 72 ساله است و با عصا گام برمی‌دارد، اگر به زندگی پرفراز و فرود و سال‌های سختی که در زندان و تحت شکنجه‌های روحی و جسمی ساواک گذرانده است، نگاهی بیندازید از این موضوع تعجب نمی‌کنید. او متولد 1318 در همدان است و پس از ازدواج با محمدحسین دباغ در سال 1333 به تهران می‌آید. تکان‌دهنده‌ترین بخش‌های خاطراتش که در قالب کتابی چاپ شده است به دورانی مربوط می‌شود که از شکنجه دخترش به دست ساواکی‌ها می‌گوید: «از سوراخ روی در سلول نگاه کردم...، یک پتوی سربازی آوردند، او را انداختند توی آن و بردند. با دیدن این صحنه احساس کردم دخترم مرده است، خوشحال شدم. خدا را شکر کردم از این که از شر ساواکی‌ها و شکنجه‌های کثیفشان راحت شده است.» مرضیه دباغ پس از هجرت امام(ره) به پاریس، در بیت ایشان مسوولیت‌هایی را به عهده می‌گیرد و ارتباطش با امام که از مدت‌ها قبل برقرار شده بود نزدیک‌تر می‌شود. انتخاب وی به همراه آیت‌الله جوادی آملی برای تحویل نامه بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به گورباچف، اوج اعتماد امام خمینی به این بانوی مبارز را می‌رساند. مسوولیت بسیج خواهران کل کشور، 3 دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی، فرماندهی سپاه همدان، استاد دانشگاه علم وصنعت، استاد مدرسه عالی شهید مطهری و قائم‌مقامی جمعیت زنان اسلامی ایران از جمله مسوولیت‌های وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی است.

خانم دباغ بسیار خودمانی و بی‌پیرایه سخن می‌گوید و در طول این مصاحبه یک ساعته، فارغ از خط و خطوط سیاسی متداول روز به سوالات ما پاسخ می‌دهد. مشروح این مصاحبه را می‌خوانید.

اولین جرقه فعالیت‌ها و مبارزات سیاسی شما کی زده شد و چگونه پای شما به این مسیر باز شد؟

قبل از شروع به صحبت، این ایام و رحلت جانسوز حضرت امام رضوان‌الله تعالی علیه، رهبر کبیر انقلاب اسلامی را به همه مردم عزیزمان تسلیت می‌گویم و امیدوارم خداوند متعال به همه ما توفیق دهد بتوانیم دستاوردهای انقلاب که با خون هزاران هزار شهید به دست ما رسیده است را حفظ و حراست کنیم.

15 خرداد سال 42 که جنایات شاه و خدعه‌های او برای مردم روشن شد و جنایتی مثل به شهادت‌رساندن طلاب مدرسه فیضیه را انجام داد من حدود 24 سال داشتم. در آن زمان احساس می‌کردم حالا که این حکومت، یک حکومت جاعلی است ما مکلفیم برای همراهی کردن با دستورات و خواسته‌های امام و اسلام، تحرک داشته باشیم، اما این که از کجا و چگونه شروع کنیم برایمان جا نیفتاده بود. من آن زمان طلبه بودم و این احساس را داشتم،‌ اما نمی‌دانستم چه کنم. از سال 46 که یکی از شاگردان حضرت امام، شهید آیت‌الله سعیدی رضوان‌الله تعالی علیه به مسجد موسی‌بن جعفر در خیابان غیاثی سابق و سعیدی امروز تشریف آوردند و پیش‌نماز مسجد شدند راه برای ما باز شد. در آن زمان تقریبا 4 سال از حوادث 15 خرداد می‌گذشت و ما در کنار استادان قبلی‌مان، خدمت ایشان هم می‌رسیدیم. ایشان درس‌هایی از جمله اخلاق را ادامه دادند و حرکت‌های سیاسی من از همان زمان شروع شد و این یکی از الطاف خفیه‌الهی برای من بود که توانستم کنار استادی مثل شهید سعیدی قرار بگیرم و در راستای آنچه که در اندیشه‌ام بود و فکر می‌کردم مسوولیتی است که به خاطر شهدای روز 15 خرداد بر دوشم گذاشته شده است، گام بردارم.

در زمان حوادث خرداد سال 42 کجا بودید؟

منزل ما در آن زمان سر خیابان غیاثی بود و ما آن موقع خیلی چیزها را دیدیم، اما یک تجمع و تشکیلاتی وجود نداشت که بشود در قالب آن فعالیت کرد. من به یاد دارم چند روز بعد از 15 خرداد که مردم قیام کردند و قضایا به تهران رسیده بود، عده‌ای از جوانان از میدان خراسان حرکت کرده بودند و با شور و هیجان این شعار را سر می‌دادند که: «یا مرگ، یا خمینی». پلیس کلانتری هم با دیدن این صحنه براحتی شروع به تیراندازی به سوی مردم کرد و همانجا حدود 10 نفر تیر خوردند و کف خیابان افتادند و بعضی‌ها هم خودشان را غلتاندند و داخل جوی خیابان رفتند تا تیر به آنها نخورد.

از همانجا افکار و اندیشه‌های من شکل گرفته بود و ما دنبال این قضیه بودیم که چه باید کرد که انجام وظیفه و انجام تکلیف شده باشد. خداوند هم لطف کرد و شهید سعیدی را سر راه ما قرار داد.

در زمان گذشته خانواده‌ها خیلی سنتی‌تر از الان بودند و در آن فضا، خانم‌ها محدودیت‌های زیادی برای فعالیت داشتند. چطور بود که این قضیه در مورد شما صدق نمی‌کرد و توانستید در سطح بالایی به فعالیت‌های سیاسی بپردازید؟

من بچه همدان هستم و 14 سالم بود که ازدواج کردم و به تهران آمدم. در تهران در همسایگی ما خانمی بود که دخترشان، خدمت حاج‌آقا کمال مرتضوی رحمت‌الله علیه می‌رفت و درس می‌خواند. ما هم به علت جوانی و شور و حال درس خواندن با او همراه شدیم منتها طبیعتا این‌‌طور نبود که اجازه بدهند به مدرسه و دبیرستان و دانشگاه و اینها برویم، ولی درس طلبگی را شوهرم بشدت استقبال کردند و این اذن را دادند و ما هم ادامه دادیم تا به اینجاها رسیدیم. منتها اصل قضیه و آن شور و حالی که خود من داشتم به خانواده‌ام برمی‌گشت.

خانواده ما در عین حال خیلی سنتی بودند. مادرم استاد قرآن بودند و در همدان قرآن تدریس می‌کردند و پدرم هم استاد اخلاق بودند و عصرها در مسجد جامع همدان برای بازاری‌ها صحبت می‌کردند. به همین دلیل ما یک ریشه‌ای از کار فرهنگی را از پدر و مادر داشتیم و هم خداوند لطف و عنایتی کرده و میدان برایم باز شد. ممانعتی هم از طرف همسرم یا خانواده او بحمدالله پیش نمی‌آمد و دلیل آن این بود که رعایت شوونی که لازم بود صورت می‌گرفت. من فکر می‌کنم این موضوع در هر خانواده‌ای می‌تواند صدق کند و آنهایی که پایبند به اسلام ناب هستند اگر زن حجاب و عفافش به‌جا باشد و همسرداری و بچه‌داری‌اش به‌جا باشد و در خانه مادر و همسر خوبی باشد و در خارج از خانه مسوولیت و رسالتی را که دارد به دوش بکشد فکر نمی‌کنم ممانعتی پیش بیاید.

شما زمانی که وارد فعالیت‌های سیاسی شدید 8 فرزند داشتید، چگونه هم امور خانه و بچه‌ها را رتق و فتق می‌کردید و هم به فعالیت‌های سیاسی‌تان می‌پرداختید؟

جواب اصلی سوال شما یک کلمه و آن «نظم» است. اوصیکم به تقوی‌ الله و نظم امرکم.

اگر انسان خودش را از تقوای الهی برخوردار و نظم را در زندگی برقرار کند مسلما مشکلی پیش نخواهد آمد. من 8 فرزند داشتم و همگی آنها با فاصله‌‌های سنی خیلی کوتاهی از هم بودند و مثل امروزی‌ها نبود که وقتی یک بچه به کلاس اول دبستان رفت، آن یکی بخواهد به دنیا بیاید و اینها. هر کدام از بچه‌های من یک‌سال یا کمی بیشتر با همدیگر فاصله داشتند، ولی بحمدالله 2 بچه اولم به شکلی آموزش دیده و تربیت شده بودند که برای بقیه بچه‌ها اثرگذار بودند. پدر و مادرم و مخصوصا مادرم که خداوند ان‌شاءالله غریق رحمتش کند بسیار به من کمک و همراهی می‌کردند، همسرم هم همین‌طور بود و ممانعتی در مسائل نداشتند. برنامه‌ریزی شده بود و من تا ساعت 10 صبح تمام کارهای منزل از جمله تهیه غذا و کارهای بچه‌ها را انجام می‌دادم و برای درس‌خواندن از خانه خارج می‌شدم. ساعت 30/11 به منزل برمی‌گشتم و در این مدت، بچه‌ها خودشان با آموزش‌هایی که دیده بودند همدیگر را در خانه مدیریت می‌کردند.

ما خیال می‌کنیم اگر دائما بچه‌ها را خوف بدهیم و از آنچه که هست بترسانیم کار درستی است و به آ‌نها محبت می‌کنیم در حالی که می‌بینیم در سنت معصومین ما بچه‌ها باید از کوچکی در حد خودشان نسبت به بدی‌ها و زشتی‌ها شناخت داشته باشند. حضرت زینب سلام‌الله علیها حدود 5 یا 6 سال داشتند که حضرت زهرا سلام‌الله علیها از دنیا می‌روند ولی روز عاشورا حضرت زینب(س)‌ لباسی را برای پوشاندن به بدن مبارک امام حسین(ع)‌ می‌آورند که در 6 سالگی از مادر گرفته است. ایشان در آن سن و سال، قصه کربلا و شهادت حسین(ع)‌ و برهنه شدن امام حسین(ع)‌ را از مادر شنیده و این لباس را برای روز شهادت امام حسین(ع)‌ نگه داشته است. این مساله به ما می‌فهماند و درس می‌دهد که باید در حد درک بچه‌ها و با زبان خاص خودشان، مسائل را به آنها آموزش دهیم و آنها را برای خیلی از مسائل، چه خوب و چه بد آماده کنیم. من بعدازظهرها هم 2 ساعت برای تدریس و گاهی اوقات برای سخنرانی و جلساتی که داشتیم بیرون می‌رفتم. بنابراین در روز تقریبا حدود 3 ساعت و نیم تا 4 ساعت با بچه‌هایم نبودم، ولی امروز اگر شما زندگی بچه‌های من را بررسی کنید می‌بینید که بحمدلله والمنه همه آنها در مسیر انقلاب هستند، حالا یا طلبه هستند و در حوزه‌ها تدریس می‌کنند یا آموزش و پرورشی هستند و در کارهای فرهنگی تدریس می‌کنند. مساله مهم این است که الحمدلله رب‌العالمین، در این همه فعل و انفعالاتی که از اول انقلاب در این مملکت اتفاق افتاده و در میان «چپ» و «راست» و «یون» و «یت» و سایر مسائل، فرزندان من مستقیم دنباله‌رو حضرت امام(ره)‌ بوده‌اند، هستند و خواهند بود. این نشات گرفته از آن نظم و شناختی است که از بچگی از طریق اسلام و قرآن و مکتب به این‌ها داده شده و الحمدالله هیچ مشکلی برایشان پیش نیامده است.

شما اشاره کردید که پدر و مادرتان هم در امور منزل به شما کمک می‌کردند. آیا آنها هم همراه شما به تهران آمده بودند؟

خیر، برای پدرم در همدان اتفاقی افتاد و زمانی که چند روزی برای مسافرت به تهران آمده بود، دزد به منزل آنها رفته و هرچه داشتند و نداشتند برده بود. به حدی که حتی یک دست لباس برایشان باقی نگذاشته بود. زمانی که از تهران به همدان رفتند، از این ماجرا مطلع شدند، دوباره به تهران برگشتند و مدتی اینجا و آنجا شاگردی می‌کردند. بعدا که کارخانه قو راه افتاد، ایشان در آنجا حسابدار شدند و ماندند. به همین دلیل بعد از این که من دستگیر و با مشکلاتی روبه‌رو شده بودم، آنها به منزل ما آمده و بچه‌ها را یاری می‌کردند.

وضع مالی خانواده‌تان در آن زمان چطور بود. آیا امکان این را داشتید که کسی را برای کمک به امور منزل استخدام کنید؟

من تمام کارهای خانه و بچه‌ها را خودم انجام می‌دادم. البته یک خانمی بود که هر 15 روز یکبار برای شستن لباس‌های بزرگ، ملحفه‌ها و چیزهایی از این دست که شستن آنها از توان من خارج بود به منزل ما می‌آمد و سه‌ چهار ساعتی این‌ها را می‌شست، پهن می‌کرد و می‌رفت. بقیه کارهای خانه حتی تهیه لوازم مورد نیاز منزل نیز با خودم بود، زیرا شوهرم مدت خیلی زیادی حدود 16 سال با ما زندگی نمی‌کرد. ایشان کارشان خوزستان بود و هر ماه یکی، دو شب به تهران می‌آمدند و دوباره می‌رفتند. بنابراین همه مسوولیت خانه با خود من بود. حالا امروز ما می‌بینیم که در فروشگاه‌ها همه چیز اعم از مرغ، ماهی، سبزی و... به شکل کاملا تر و تمیز و پاک کرده وجود دارد، ولی باز بعضی‌ها می‌گویند ما نمی‌رسیم.

در زمان طاغوت هنگامی که مبارزه می‌کردید چقدر احتمال می‌دادید که این مبارزات شما به پیروزی برسد. آیا کلا شما به امید پیروزی مبارزه می‌کردید یا این که صرفا به دنبال انجام تکلیف بودید؟

فقط ادای تکلیف. من فکر نمی‌کنم هیچ کدام از عزیزان مبارزمان، چه آنهایی که زیر شکنجه به شهادت رسیدند و چه آنهایی که معلول شدند و هنوز هستند باور می‌کردند که ممکن است این مبارزات به پیروزی برسد، اما این احساس مسوولیت بود که برای دفاع از اسلام و خون شهدایی که به ناحق ریخته شده است، باید مبارزه کرد و این مسائل را به ملت شناساند. من به خاطر دارم زمانی که ما را برای تنبیه به زندان قصر و پیش برخی زنان بد و کثیف برده بودند، بعضی از بچه‌های چپی از جمله ویدا خواجوی، زمانی که پیش هم می‌نشستند و از ایده‌آ‌ل‌های خود صحبت می‌کردند می‌گفتند یک وقتی می‌بینید که هلی‌کوپتر می‌آید و وسط حیاط می‌نشیند و اعلام می‌کنند که همه زندانی‌های سیاسی آزادند و باید بروند. ما بچه مسلمان‌ها به آنها می‌‌خندیدیم و می‌گفتیم آرزو بر جوانان عیب نیست. پیش خودمان می‌گفتیم مگر با این اوضاع و احوالی که هست چنین چیزی شدنی است، ولی این را هم می‌دانستیم که از خداوند متعال هیچ چیز بعید نیست.

من خودم زمانی که از ایران خارج شده بودم در نجف خدمت حضرت امام عرض کردم با توجه به این که 8 فرزند من در ایران مانده‌اند. من با مشکل روبه‌رو هستم و از طرفی هم احساس می‌کنم اگر برگردم این احتمال وجود دارد که من را دستگیر کنند و شاید هم اعدامم کنند و در این میان نمی‌دانم تکلیفم چیست. سال 54 بود که من این مطالب را به حضرت امام(ه)‌ گفتم و ایشان فرمودند نه، شما بمانید و ان‌شاءالله انقلاب پیروز می‌شود و همگی باهم برمی‌گردیم. من در دلم می‌گفتم خدایا امام چه می‌‌گوید، با این قدرت ساواک و شاه و در حالی که مردم دستشان خالی است و تنها سلاح‌هایشان همین چند اسلحه‌ای است که ما از سوریه و لبنان برایشان می‌فرستیم، چطور می‌شود که در این نبرد پیروز شویم؟ ولی دیدیم که خیلی نگذشت و نهضت پیروز شد. تازه آن وقت بود که متوجه شدیم ما نمی‌فهمیدیم و امام دقیقا این عنایت را داشتند.

شما بعد از چند بار دستگیری از ایران خارج شدید؟ در سوابق شما هست که برای مدتی در سوریه و لبنان تحت نظر شهید چمران به فعالیت‌های چریکی مشغول بودید. چه شد که شما به این مسیر گرایش پیدا کردید؟

من در همان جلسه‌ای که اشاره کردم و از امام در مورد تکلیفم پرسیدم، بعد از فرمایشات ایشان عرض کردم که آیا اجازه می‌دهید که به جنوب لبنان بروم و کنار دست برادران و خواهران فلسطینی با اسرائیلی‌ها بجنگم؟ امام فرمودند که این یک تکلیف است و این تکلیف پیر و جوان و زن و مرد نمی‌شناسد. وقتی یک کشور اسلامی مورد هجوم قرار گیرد بر همه مسلمانان واجب است که از آن دفاع کنند. با این فرمایش امام تکلیف من معلوم شد. بر همین اساس در پادگان‌های «الفتح»، دوره‌های چریکی و جنگ تن به تن دیدم و کنار برادران و خواهران فلسطینی در جنوب لبنان در خدمت مردم، اسلام و قرآن بودیم تا این که حضرت امام به فرانسه تشریف بردند و برادران و خواهران بزرگوار و خود حضرت امام، این مسوولیت را به عهده من گذاشتند که در طول مدتی که حضرت امام در نوفل لوشاتو تشریف داشتند داخل بیت حضرت امام کارهایی را انجام می‌دادم. من داخل بیت حضرت امام ابتدا مسوولیت نامه‌هایی را که می‌آمد بر عهده داشتم، اما بعدها مسوولیت تهیه غذای حضرت امام و شستن لباس‌های ایشان از لحاظ امنیتی و همچنین کارهای شخصی ایشان بر عهده من بود تا این که انقلاب پیروز شد.

چطور شد که شما این‌قدر مورد وثوق حضرت امام قرار گرفتید؟

حدیدچی دباغ: امام با به کار بردن تعبیر شنیده شدن صدای خرد شدن استخوان‌های مارکسیسم به آقای گورباچف توصیه کرده بودند حالا که او یک تکانی در مسائل کمونیست‌ها ایجاد کرده است خودش هم بیاید سردمدار قضیه باشد. البته گورباچف نفهمید و واقعا نتوانست متن نامه را درک کند‌

امام من را از سال‌ها قبل از پیروزی انقلاب می‌شناختند. زمانی که با شهید سعیدی کار می‌کردیم، ایشان نامه‌هایی را برای امام می‌فرستادند و در مورد برخی کارهایی که من می‌خواستم انجام بدهم و به نظریه ولی فقیه احتیاج داشت اذن می‌گرفتند و به همین خاطر حضرت امام با این که من را ندیده بودند با نام دباغ آشنایی داشتند. زمانی که من در نجف خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم من دباغ هستم پرسیدند همان دباغی که شهید سعیدی راجع به او با من صحبت می‌کرد؟ عرض کردم بله. ایشان فرمودند حالا بنشینید و از زندان و شکنجه‌هایتان برای من بگویید. متوجه شدم که امام دقیقا بنده را می‌شناسند و اعتماد هم داشتند.

مخصوصا وقتی که ایشان نه به نقل از من بلکه به نقل از افرادی که از سرگذشت من در زندان مطلع بودند متوجه شدند که آنجا فقط تحمل صبر بوده است و شاید بتوان کلمه شجاعت در مقابل ساواکی‌ها را نیز به کار برد، اعتماد زیادی نسبت به من پیدا کرده بودند و این اعتماد به حدی بود که وقتی امام می‌خواستند نامه‌ای به گورباچف بفرستند از میان خانم‌ها بنده را انتخاب کردند. از میان آقایان هم حضرت آیت‌الله جوادی آملی که ذیحق هم بودند انتخاب شدند. منتها انتخاب بنده برای این نبود که من خانم دباغ هستم، بلکه بیشتر به خاطر شناختی بود که حضرت امام نسبت به صبر، تحمل و ایستادگی در برابر فشارها از من داشتند و به همین دلیل این عنایت را کرده بودند و بعدها حاج احمد آقا نیز یک اشاره‌ای به این قضیه داشتند. وقتی من به ایشان عرض کردم که این همه خانم‌های دکتر و امثالهم هستند، چرا بنده را انتخاب کرده‌اند، فرمودند شما یک خصوصیاتی دارید که دیگران ندارند.

زمانی که شما به همراه‌ آیت‌الله جوادی آملی، نامه حضرت امام را برای گورباچف می‌بردید چقدر احتمال می‌دادید که در آینده‌ای نزدیک، پیش‌بینی امام خمینی‌(ره)‌ تحقق یابد؟

شاید چنین چیزی به نظر هیچ‌کس نمی‌آمد. این نامه یک نامه توحیدی بود و دیدگاه شخص حضرت امام بود که احساس می‌کردند زمان آن رسیده است گوشزدی به آقای گورباچف داشته باشند. امام با به کار بردن تعبیر شنیده شدن صدای خرد شدن استخوان‌های مارکسیسم به آقای گورباچف توصیه کرده بودند حالا که او یک تکانی در مسائل کمونیست‌ها ایجاد کرده است خودش هم بیاید سردمدار قضیه باشد. البته گورباچف نفهمید و واقعا نتوانست متن نامه را درک کند. خودش هم چند سال پیش در مصاحبه‌ای با صداوسیما گفته بود من تاسف می‌خورم و اگر شناختی که امروز نسبت به نامه امام و اشارات امام دارم آن روز داشتم، شوروی این طور تکه‌تکه به دست غربی‌ها و کشورهای مختلف نمی‌افتاد. حالا می‌خواهم این را عرض کنم که ما خودمان نمی‌توانستیم خیلی در این زمینه نظری داشته باشیم. ولی چون حرف، حرف خدا بود و از قلم امام برخاسته بود دقیقا آن اثری را گذاشت که ظرف حدود 6 ماه خبر آوردند که کشورهای اسلامی که تحت سیطره کمونیست بوده‌اند مساجدشان را برای ماه مبارک رمضان راه انداخته‌اند و درخواست قرآن کرده‌اند. آقای موسوی اردبیلی ـ که خداوند ان‌شاءالله سلامتش بدارد ـ در مصاحبه‌ای تلویزیونی اعلام کرد تا ما بخواهیم قرآن چاپ کنیم خیلی طول می‌کشد و اگر در این کار عجله شود ممکن است غلط‌هایی در قرآن‌ها وجود داشته باشد و ما این کار را درست نمی‌دانیم، بنابراین هر کسی که قرآن اضافی در خانه‌اش دارد به ارشاد تحویل دهد تا برای کشورهای اسلامی بفرستیم. یادم هست که چقدر قرآن در آن زمان از منازل جمع‌آوری و برای کشورهای اطراف ایران که مردمشان مسلمان و تحت سیطره کمونیست‌ها بودند، فرستاده شد. آن وقت تازه داخلی‌ها و خارجی‌ها به هوش آمدند. خارجی‌ها مخصوصا آمریکا و اسرائیل متوجه شدند که عجب چوبی خورده‌اند و داخلی‌ها نیز متوجه شدند که امام را هنوز نشناخته‌اند و برای شناخت امام، دقت‌ها و عمیق‌نگری‌های زیادی لازم است.

برگردیم به زمان خروج شما از ایران. آیا آن موقع هیچ یک از اعضای خانواده‌تان شما را همراهی می‌کردند؟

خیر.

چند ‌سال از خانواده دور بودید؟

من اوایل سال 53 از ایران فرار کردم و بهمن 57 به ایران برگشتم.

آیا خانواده شما در این مدت از سوی ساواک تحت فشار نبودند؟

ساواک خیلی آنها را اذیت می‌کرد. منزل ما آن وقت در نارمک بود و ساواک از طریق کنترل تلفن و دیده‌بانی، همه رفت و آمدهای خانواده ما را کنترل می‌کرد. یکی دو بار هم آمده بودند از بچه‌ها سوالاتی پرسیده بودند ولی به هر حال وضع همین طور ادامه داشت تا این که انقلاب پیروز شد.

آیا شما هم همزمان با امام به ایران برگشتید؟

حضرت امام 12 بهمن تشریف آوردند ولی به ما دستور دادند بمانیم و ما 27 بهمن به ایران برگشتیم. ایشان به ما فرمودند که آن خانه را به هم نزنید، اگر پیروز شدیم بیایید و اگرنه حداقل یک جایی باشد که صدای مظلومیت ملت و مردم را به دنیا برساند.

زمانی که حضرت امام در پاریس حضور داشتند افراد زیادی دور و بر ایشان بودند که در میان آنها چهره‌هایی چون قطب‌زاده و بنی‌صدر هم مشاهده می‌شد که بعدا فاصله گرفتند و کنار گذاشته شدند. برخورد امام با آنها چطور بود و چگونه شد که آنها از امام فاصله گرفتند؟

امام رضوان‌الله تعالی علیه، خلق رسول اکرم(ص)‌ را برای خودشان مبنا قرار داده بودند و تا برایشان حجت تمام نمی‌شد و بد بودن کسی صددرصد برایشان مشخص نمی‌شد، برخورد نمی‌کردند. احتیاط می‌کردند ولی برخورد نمی‌کردند. مثلا من یادم هست یک نفر بود به نام تهرانی که شاه او را جای خودش گذاشت و در رفت. او مثلا سرپرست حکومت شده بود و ریاست شورای نیابت سلطنت را برعهده داشت، اما وقتی متوجه شده بود که چه کلاهی به سرش رفته است به فرانسه آمده بود و می‌خواست به خدمت امام برسد و استعفا کند، اما حضرت امام فرمودند که او قبل از این که بیاید استعفایش را بنویسد تا من ببینم اگر مورد رضایت ما و ملتمان بود آن وقت آن را بیاورد و تحویل دهد. او هم همین کار را کرد و حاج احمدآقا متن استعفا را خدمت حضرت امام آوردند. ایشان متن استعفا را خواندند و یکی دو نکته را گفتند که باید عوض شود. این متن برگردانده شد و پس از اصلاح توسط خود این فرد برای امام آورده شد. امام هم آن را گرفتند و مطلبی با این مضمون فرمودند که خداوند ان‌شاءالله شما را هدایت کند. کل این ماجرا که این فرد استعفانامه‌اش را به امام تحویل داد و ایشان هم پذیرفتند حدود دو سه دقیقه طول کشید و بعد هم امام بلند شدند و آن فرد هم بلند شد و رفت. منظورم این است که امام اجازه ندادند که حالا این فرد بیاید برای مدت زیادی بنشیند و صحبت کند. با خیلی‌های دیگر هم امام چنین برخوردهایی داشتند و حتی به آنها اجازه ملاقات هم نمی‌دادند ولی بعضی از بچه‌های منافقین که از زندان آزاد شده بودند و به آنجا آمده بود امام اجازه می‌دادند که بیایند و پشت سرشان نماز بخوانند. بنابراین افراد مختلف بودند. بنی‌صدر و قطب‌زاده که اعدام شد دائم آنجا پلاس بودند و شاید امام از موقعیت‌های خاص این افراد هم مطلع بودند. چون امام راجع به افراد، اطلاعات مختلفی از افراد مختلف می‌گرفتند. بچه‌هایشان تعریف می‌کردند که یک شب باران می‌آمد و ما خدمت حضرت امام رسیدیم، هر یک از ما که داخل می‌شدیم امام می‌پرسیدند باران می‌آید؟ عرض می‌کردیم بله. امام می‌پرسیدند چقدر و هر یک از بچه‌ها نظر خود را در مورد میزان باران بیان می‌کرد. بعد امام فرمودند من که اینها را می‌پرسم به خاطر این است که شما متوجه شوید و بدانید که یک مطلب را که از یک نفر گرفتید، سریع آن را تایید نکنید. این نشان می‌دهد که حضرت امام همین طوری ساده با قضایا برخورد نمی‌کردند. شاید امام خیلی چیزها از بنی‌صدر می‌دانستند، اما بنی‌صدر از همان روز اولی که وارد ایران شد خدعه و نیرنگ عجیبی به کار برد. اولا اکثرا به روستاها و شهرستان‌های کوچک و بزرگ می‌رفت و به شکلی صحبت می‌کرد که گویا صحبت‌های امام را به مردم منتقل می‌کند. از طرفی هم پدر ایشان یک روحانی خیلی سرشناس در همدان و اطراف همدان و کرمانشاه بود. بنی‌صدر چند رفیق هم داشت که از ایلات مرزنشین بودند که با بنی‌صدر در فرانسه رفیق بودند و راه افتاده بودند این طرف و آن طرف از بنی‌صدر تعریف می‌کردند. خود بنی‌صدر هم هر کجا می‌رفت واقعا از امام مایه می‌گذاشت و خیلی راحت توانست خودش را در دل مردم جا کند. حضرت امام به این باور رسیدند که اگر بگویند نه مسلما مردم به راحتی نمی‌توانند بپذیرند، پس باید گذاشت که بیاید و مردم او را بشناسند. او هم آمد و واقعا خودش هم شروع کرد به تخریب‌کردن. امام کوچک‌ترین اشاره‌ای در این مسائل نداشتند و همچون بقیه حکمش را به دستش دادند. منتها بعد از قضایای دانشگاه و دستگیری و ضرب و شتم بچه‌ها و قصه مهم طبس و مدارکی که گیر آمد امام این تکلیف را احساس کردند که باید مسائل را مطرح کنند. این بود که به مجلس واگذار کردند و الحمدلله مجلس هوشیار بود. در مورد قطب‌زاده هم واقعا خیانتش علنی شد. کسی که خاکروبه‌های جماران را جمع می‌کرد می‌آید و می‌گوید که هر روز دو سه کیسه خاک از این خانه (خانه قطب‌زاده)‌ خارج می‌شود و مشخص است که این خاک‌ها را از جایی می‌کنند. بعد که رفتند دیدند که بله او مشغول کندن نقبی از خانه خود به خانه حضرت امام است. وقتی او را گرفتند مقدار زیادی پرونده هم از وزارت خارجه بار زده بود و مشخص نشد که آنها را سوزانده بودند یا خیر. ولی به هر حال این پرونده‌ها که پرونده خود او نیز در میان آنها بود دیگر به دست ما نرسید و برنگشت و الحمدلله او را اعدام کردند.

از امام خمینی(ره)‌ به عنوان یکی از عرفای معاصر یاد می‌شود. آیا شما هیچ‌گاه قول و عملی از ایشان شاهد بودید که بخواهند بروز دهند که کاری را براساس الهام از عالم غیب، مطابق آنچه این روزها در مورد یک جریان می‌شنویم انجام داده‌اند؟

روزی که شاه فرار کرد همه مردم شادی می‌کردند. من هم که برای گرفتن نان بیرون رفته بودم وقتی به ساختمان برگشتم و متوجه شدم که شاه رفته است، خیلی خوشحال شدم و به خدمت امام رسیدم و گفتم که می‌گویند شاه از تهران رفته است. امام هم گفتند: خب. خیلی برای من سخت و سنگین بود ولی حضرت امام چون رفتن و برگشتن سی‌ام تیر شاه را دیده بودند خیلی برایشان چیزی نبود. خبرنگارها هم ریخته بودند که نظر امام را در مورد رفتن شاه بشنوند. آقای دکتر یزدی آمد و گفت به آقا بگویید تشریف بیاورند و نظرشان را به خبرنگاران اعلام کنند. من خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم که دکتر این طوری می‌گویند. امام مکثی کردند و فرمودند که بگویید ساعت 5 بعدازظهر خبر می‌دهم. آقای یزدی خیلی زورش آمده بود که حالا باید اینها را تا 5 بعدازظهر نگه داریم و به آنها ناهار بدهیم و خبرنگاران مغز ما را می‌خورند، اما من گفتم حرف امام که دو تا نمی‌شود و ایشان هم رفتند. من در آشپزخانه مشغول کار بودم که دیدم حضرت امام مرا صدا می‌زنند. وقتی خدمتشان رسیدم فرمودند این نامه را به دکتر یزدی بدهید و بگویید برای خبرنگاران بخوانند. وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم 5 است. امام فرموده بودند که ساعت 5 آماده می‌شود، ولی من اصلا حواسم نبود و فکر می‌کردم همین‌طوری فرموده‌اند ساعت 5. خود این موضوع برای من سوال شده بود.

بجز این مورد آقای خلخالی هم می‌گفتند شب قبل از 22 بهمن وقتی اعلام حکومت نظامی شده بود من خدمت امام رسیدم و از ایشان برای مردم کسب تکلیف کردم. آقا فرمودند چند دقیقه دیگر به شما می‌گویم. آقای خلخالی می‌گفتند من همان‌طور که پشت در ایستاده بودم صدای گریه امام را شنیدم و دیدم که ایشان به نماز ایستادند. بعد از همان وقت مشخصی که فرموده بودند در اتاق را باز کردند و فرمودند به مردم بگویید به خیابان‌ها بریزند. دو سه مورد این شکلی از امام شنیده شده است، اما این‌طور نیست که حالا بگویند هاله سبزی دور ایشان دیده شده است. هرگز اینها نیست. احتمال دارد که ایشان نمازی می‌خواندند و استغاثه‌ای به آقا امام زمان(عج)‌ داشتند و استخاره‌ای می‌کردند یا چیزی، اما اینها را ما نمی‌دانیم و هیچ‌کس هم نمی‌تواند به جرات این مطالب را تایید یا تکذیب کند.

شما وقتی در بیت امام زندگی می‌کردید حجابتان به چه شکلی بود و برخورد امام با شما چطور بود؟

من حجابم همیشه همین‌طور بود منتها در فرانسه بدون چادر و با یک مانتوی آزاد و گشاد بودم ولی در ایران چادر هم سرم می‌کردم. حضرت امام هم خیلی معمولی با قضیه برخورد می‌کردند. اگر کاری و امری داشتند دستور می‌دادند و انجام می‌دادیم. مثلا صبح که می‌‌خواستم برای خرید بروم، خدمتشان می‌رسیدم و اقلامی را که نیاز داشتیم خدمتشان عرض می‌کردم. می‌خواهم این را بگویم که مشکلی نداشتیم و حضرت امام واقعا به این موضوع اعتقاد نداشتند که خانم‌ها باید در صندوقخانه باشند، البته اعتقاد هم نداشتند که کسی حق دارد هر طور دلش می‌خواهد لباس بپوشد. حتی یادم هست بعد از این که در جبهه پای من مشکل پیدا کرده بود، بعد از مرخص شدن از بیمارستان، ایشان فرمودند دیگر حالا که نمی‌خواهی بالای کوه بروی یا تیر بار به دوش بکشی، آیا بهتر نیست چادرتان را سر کنید. یعنی اعتقاد داشتند چادر بهترین حجاب است، اما نه این‌که اگر کسی چادر ندارد پس لابد حجاب ندارد. ایشان معتقد بودند حد و حدود باید مراعات شود.

به نظر شما چرا ما هنوز در کشورمان بر سر موضوع حجاب مشکل داریم و آیا سیاست‌‌های پرفراز و نشیب در این زمینه می‌‌تواند راهگشا باشد؟

اولا این که حجاب یک اصل فقهی اسلام است و ما نمی‌توانیم منکر آن بشویم. ولی نوع آن ممکن است در زمان‌‌های خاصی عوض شود، اما بهترین حصار برای زن از دید نامحرمانی که حقیقتا نامحرم هستند، چادر است. الان من و شما رودرروی هم نشسته‌ایم و من صحبت می‌کنم. شما جوان هستید و از من سن و سالی گذشته است. اما با این حال اگر خدای نخواسته سخن گفتن و حالات به کار بردن کلمات، باعث تحریک احساسات مردانه یا زنانه بشود، سخن گفتن طبیعی به این شکل هم حرام است. حالا چه پیر باشند و چه جوان.

مساله حجاب یک اصل است، ولی ما خانم‌ها اگر عمق رسالت این حجاب را بتوانیم درک و برای جوانان‌مان توجیه کنیم و توضیح دهیم اصلا مشکلی نخواهیم داشت. آن وقت دیگر خودشان حاضر نیستند خودشان را ارزان بفروشند.

اما شرطش این است که شناخت ما کامل شود و ما بیاییم قرآن و روایاتی را که در مورد حجاب است بررسی کنیم تا متوجه شویم چقدر خداوند متعال به زن عنایت داشته و چقدر دوستش داشته که به او امر کرده خودش را بپوشاند، در حالی که به مردها گفته است چشم‌هایشان را ببندند. این که به کسی گفته شود چشمش را ببندد خیلی مشکل‌تر از این است که کسی بخواهد سرش را بپوشاند، ولی ما برای این که نتوانسته‌ایم این مسائل را بفهمیم خیال می‌کنیم حجاب برای زن‌ها محدودیت است، در حالی که یک رسالت بسیار زیبا و قشنگی از جانب خداست.

شما بعد از انقلاب از موسسان سپاه پاسداران بودید و مدتی هم فرماندهی سپاه همدان را به عهده گرفتید. چطور شد که در میان این همه مسوولیت، شما چنین پستی را برعهده گرفتید؟

من دوره‌های چریکی و نظامی را قبل از انقلاب دیده بودم. متاسفانه پس از انقلاب تمام نیروهایی که مجهز بودند در همدان کمپ داشتند. آن منطقه، گلوگاه کردستان هم بود و از آنجا می‌شد براحتی از مرزها به سمت عراق و سایر کشورها رفت و آمد کرد. آنجا گلوگاهی برای حرکت‌های خائنانه به سمت شهرستان‌های مختلف بود. توسط آیت‌‌الله مدنی،‌ شهید محراب رضوان‌الله تعالی علیه، حکمی به من داده شد و قرار شد تا زمانی که احساس ناامنی می‌شود مسوولیت سپاه را بنده برعهده داشته باشم تا به این طرف و آن طرف نغلتد که الحمدالله برادران خوبی همچون شهید شاه حسینی و بقیه عزیزانی که بعدها آمدند، شناسایی شدند و اواخر سال 60 و اوایل 61 این عزیزان آمدند و مسوولیت را به دوش گرفتند و ما هم آمدیم و مسوولیت‌های دیگری را برعهده گرفتیم.

نگاه امام در خصوص پذیرش مسوولیت توسط اعضای خانواده‌شان چگونه بود؟

به خانواده که خیلی توصیه می‌‌کردند تا وقتی حضرتشان زنده هستند مسوولیتی نگیرند. می‌فرمودند اگر مسوولیتی بگیرید و بعد کلامی بگویید آن را به حساب من می‌گذارند و اگر کلامی نگویید می‌گویند کم‌کاری شده است. بنابراین اگر مسوولیت نپذیرید بهتر است تا این‌که خدای ناخواسته به صورت غیرعمد مشکلی در این ارتباط پیش بیاید. بعد از رحلت ایشان هم دیدیم که وقتی رهبر معظم انقلاب می‌خواستند مسوولیت حج را به حاج احمد آقا بدهند ایشان ابتدا زیربار نرفته بودند و بعد گفته بودند که باید فکر کنم. وقتی مادرشان فرموده بودند که من راضی نیستم براحتی زنگ زدند خدمت رهبری و فرمودند چون والده رضایت نمی‌دهند من مسوولیت نمی‌پذیرم.

روابط نزدیک شما با امام و بیت ایشان آیا بعد از انقلاب نیز ادامه داشت؟

دقیقا. با خود حضرت امام و طبیعتا با خانم و خانواده ایشان هم ارتباط داشتیم. چون من زمانی که فرماندهی سپاه همدان را برعهده داشتم هفته‌ای یک روز به تهران می‌آمدم و به حضرت امام گزارش کار می‌دادم و عملکردها و عملیات‌های مختلف را برای ایشان توضیح می‌دادم. بعد از زمان نمایندگی مجلس هم، ماهی یک دفعه یا 40 روز یکبار برای انرژی گرفتن و کسب تکلیف خدمت ایشان می‌رفتم.

شما خبر ارتحال حضرت امام را چگونه متوجه شدید و آن زمان کجا بودید؟

من شیراز سخنرانی داشتم. می‌دانستم که ایشان حالشان خوب نیست، اما نه به این شکل که آن شب از دنیا بروند. وقتی خبردار شدم اصلا نمی‌دانید چه حالی پیدا کرده بودم. خلاصه هر طور بود من را به تهران رساندند. عصب هر دو پای من از زانو از کار افتاد و تقریبا نزدیک به 3 ماه روی ویلچر بودم و نمی‌توانستم راه بروم. ایام خیلی سختی بود و هنوز هم سخت است. هنوز هم بعد از گذشت این همه سال هر وقت 14 و 15 خرداد می‌رسد زندگی‌هایمان مختل می‌شود. شاید کسی باورش نشود.

حرکت انقلاب پس از ارتحال امام خمینی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

بالاخره وقتی نوسان به وجود می‌آید قبض و بسط‌هایی رخ می‌دهد، اینها طبیعی است. منتها الحمدالله رهبر موفق انقلاب توانسته‌اند شرایط را خوب کنترل بکنند و امیدواریم که این فرزند خلف بتواند انقلاب را حفظ کند تا به دست امام زمان‌(عج)‌ برسد.

حسین نیکپور 
گروه سیاسی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها