در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
محمد آن روز وقتی به خانه آمد خیلی فکر کرد تا مطلبی بنویسد و سرانجام به این نتیجه رسید که موضوع را با پدرش در میان بگذارد و از او کمک بگیرد و اتفاقا بابا هم به او گفت که یک خاطره جالب از آن روز بزرگ به یاد دارد که برایش تعریف میکند و خاطرهاش را اینطور شروع کرد:
«محمدجان آن روزها من یک پسربچه 11 ساله بودم که اخبار مربوط به جنگ را از تلویزیون ـ رادیو و بزرگترها میشنیدم و میدانستم که عراقیها به کشورمان حمله کردهاند و خیلی جاها را گرفتهاند و میدانستم که خرمشهر را هم اشغال کردهاند و مناطقی را هم که دسترسی نداشتند مثل تهران و شهرهای دورتر را با هواپیما بمباران میکردند. موقع حمله هوایی که میشد صدای آژیر قرمز در همه جای شهر میپیچید، واقعا شبهای سخت و ترسناکی بود، اما مردم ما مقاومت کردند و جوانان دلیرمان در جبههها در مقابل دشمن ایستادند تا توانستند آنها را از سرزمینمان بیرون کنند.
خب حالا نوبت خاطره است. درست یادمه که روز سوم خرداد سال 1361، من رفته بودم مغازه آقاجون، آخه میدانی آن موقعها بابابزرگ سر همین کوچه خودمان یک شیرینیفروشی داشت و اتفاقا شیرینیهای خیلی خوشمزهای هم درست میکرد.
بعدازظهر بود، ولی دقیق یادم نمیآید چه ساعتی بود. همین طور که تو مغازه مشغول بودیم، یک دفعه یکی از دوستان آقاجون پرید توی مغازه و داد زد: حاجی مژده بده، مژده؛ آزاد شد و بعد آقاجون را بغل کرد و چند بار او را بوسید!
آقاجون من و چند تا مشتری که داخل مغازه بودند با تعجب او را نگاه میکردیم و هیچ کس منظور او را نمیفهمید، برای همین آقاجون دستهای او را گرفت و گفت: چیه، چه خبره؛ چیچی آزاد شد؟
حاجیجون مگه خبر نداری، خرمشهر آزاد شد.
خرمشهر! درست حرف بزن بگو ببینم چی شده؟
همین الان اخبار اعلام کرد که خرمشهر آزاد شده؛ خدایا شکرت، خدایا شکرت.
آقاجون به سرعت رفت و رادیواش را روشن کرد و متوجه شدیم که او درست میگوید.
گوینده رادیو چند بار خبر را اعلام کرد: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید.....».
دوست آقاجون گفت: حاجیجون چند کیلو شیرینی برام بکش، امروز باید جشن بگیریم.
شیرینیها را گرفت و از همان داخل مغازه به همه تعارف کرد و میگفت: دهنتونو شیرین کنید... و همانطور خوشحال و خندان از مغازه بیرون رفت. بلافاصله بعد از رفتن او، آقاجون هم یک میز کوچک جلوی مغازه گذاشت و چند تا جعبه شیرینی روی آن چید. مغازه پر شده بود از مردمی که برای خرید شیرینی آمده بودند، همه چیز مثل شبهای عید شده بود.
محمدجان شاید باورت نشود، اما کمتر از یک ساعت نکشید که شیرینیها و شکلاتها تمام شد!
توی خیابان غوغا بود، مردم شادی میکردند، ماشینها بوق میزدند و چراغهایشان را روشن کرده بودند و برفپاکنهایشان را هم که گل به آنها چسبانده بودند تکان میدادند؛ عجب جشنی بود، جشن بزرگ پیروزی.
توی همین اوضاع و احوال بود که احساس کردم یک نفر در چند قدمی من ایستاده و مرا نگاه میکند. سرم را بلند کردم و دیدم دوستم علی که چند وقتی بود باهم قهر بودیم با یک جعبه شیرینی آنجاست، چند لحظهای به هم خیره شدیم، او لبخندی زد و من هم بیاراده به طرفش رفتم و خواستم حرفی بزنم که گفت: هیچی نگو، امروز جشنه! بعدش همدیگر را بغل کردیم و دوران طولانی قهر ما تمام شد. در همین حال آقاجون و چند نفر دیگر که نزدیک ما بودند به سمت ما دو تا آمدند و بدون این که بدانند جریان چیست ما را بغل کردند و همه باهم بلند صلوات فرستادند!
حرفهای بابا که تمام شد، محمد لبخندی زد و گفت: خیلی خاطره خوبی بود؛ باباجون راستی حالا اون دوستت کجاست؟
بابا نفس عمیقی کشید و گفت: علی 2 سال از من بزرگتر بود و سال 66 رفت سربازی و در منطقه غرب شهید شد و ... .
بابا دیگر نتوانست ادامه بدهد، بلند شد و کنار پنجره ایستاد و بعد از چند لحظه در حالی که چشمانش از اشک خیس شده بود، گفت: «پسرم، اونا به خاطر آسایش و آرامش ما و سربلندی ایران جان خود را فدا کردند؛ اینو هیچ وقت نباید یادمون بره.»
محمد به پدرش نگاه کرد و دستهای او را با مهربانی گرفت و آرام گفت: چه بچههای خوبی بودین باباجون.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: