در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
«از همه تبعیضها و دوروییها خسته شده بودم. از این که متفاوت باشم و متفاوت برخورد کنم، ناراحت بودم و دنبال راهی میگشتم تا خشمی که سالهای سال در تنم ریشه دوانده بود را تخلیه کنم. از زمانی که یاد داشتم مدام به خاطر شرایط ویژهام متمایز بودم و این تمایز نه فقط در مدرسه و کلاس درس بلکه در خانه و در میان خانوادهام بیشتر دیده میشد. والدینم هرگز مرا به چشم فرزندی که از خون خودشان است و با دیگران تفاوت چندانی ندارد، نگاه نکردند و همواره به خاطر بیماری و شرایط روحی خاصی که داشتم از من دوری کردند. تنهاییام روزها و سالها طول کشید و بالاخره به جایی رسیدم که با خودم فکر کردم شرایطم از این که هست، بدتر نخواهد شد. باید این خشم و تنفر راتخلیه میکردم و بهترین محل برای آن منزل والدینم بود. پدر و مادری که هرگز اهمیتی برایم قائل نشدند و با رفتارها و پرخاشگریهایشان در برابر من که به قول خودشان «همه عمر بیمار بودم» شرایطم را نهتنها بهتر، بلکه روز به روز سختتر و مشکلتر ساختند. حمله وحشیانهام به آنها، تخلیه سالهای سال خشم و دردی بود که به من منتقل کرده بودند. خشمی که هنوز هم در وجودم شعله میکشد».
«مایکل بلوچی» 30 ساله بارها به خاطر عدم شرایط روحی مناسب برای حضور در دادگاه از پاسخگویی به سوالات معاف شده و تحت معالجه طولانیتر قرار گرفته است. این پسر جوان که سابقه بیماری اسکیزوفرنی دارد، متهم است با استفاده از چاقوی بسیار تیز مخصوص شکار حیوانات، والدینش «آرتور» 65 ساله و «ماریان» 56 ساله را به قتل رسانده است. او با وجود اعتراف به گناه بزرگی که مرتکب شده هنوز به طور رسمی در دادگاه حاضر نشده و وکیلش سعی دارد با تکیه بر سابقه بیماری روانی و مشکلات روحی کنونی این متهم، او را به نحوی تبرئه کرده و به جای حبس در زندان، زندگی در بیمارستان روانی تا پایان عمر را برایش حتمی کند. حکمی که میتواند زندگی پشت میلههای آهنی زندان را با میلههای بیمارستان روانی معاوضه کند. گرچه به گفته مایکل برای او زندگی در هر جایی بیاهمیت است و مرگ را به همه آنها ترجیح میدهد. «حدود 14 یا 15 ساله بودم که برای اولینبار در بیمارستان بستری شدم. این مرکز مخصوص بیماران روحی و روانی بود و حضور در این محل نه تنها وضعیتم را بهتر نکرد بلکه از لحاظ روحی ضربه محکمی به من وارد کرد. این که فهمیده بودم واقعا دچار مشکلات هستم و به خاطر آن باید بستری شوم واقعیت تلخی بود که حاضر به پذیرفتن آن نبودم و والدینم به جای آن که مرا دلداری بدهند و در شرایط سختی که داشتم کمک حالم باشند اوضاع را بدتر میکردند. بعد از دو هفته بستری شدن و انواع و اقسام داروهایی که برایم تجویز شده بود به خانه برگشتم، اما دیگر شرایط هرگز مثل سابق نبود. پیش از آن که راهی بیمارستان شوم هم مشکلات روحی و رفتاری زیادی داشتم که باعث شد والدینم بهناچار مرا نزدیک روانپزشک ببرند تا تحت درمان باشم، اما این که به خاطر شدت یافتن بیماری مجبور به ساکن شدن در بیمارستان شده بودم همه چیز را برای همیشه تغییر داد. به خانه که برگشتم متوجه شدم اتاقی که در طبقه دوم خانه بزرگ ویلاییمان داشتم جایش را به اتاقی تاریک در زیر زمین خانه داده و والدینم با ادعای این که این محل آرامش بیشتری دارد و برایم بهتر است همه وسایلم را به آنجا منتقل کردهاند. احساس بدی داشتم و بخوبی میفهمیدم که آنها سعی دارند فرزند بیمار روانیشان را هر چه بیشتر از محیط خانه دور کنند. دو خواهر و برادرم هیچ اعتنایی به من نمیکردند و هرگز رابطه خوبی با هم نداشتیم که لااقل با آنها درددل کنم و کمک بگیرم. بعد از انتقال من به آن اتاق تاریک و پر از سوسک و موش اوضاعم بدتر شد. با روانشناس که هر هفته ملاقات داشتم حتی کلمهای حرف نمیزدم، چون احساس میکردم که او هم مثل خانوادهام به محض این که واقعیت شرایط مرا بفهمد طردم میکند و رفتاری بیرحمانه نشان میدهد. سکوتم باعث شد تا شرایط روحیام از آنچه که بود وخیمتر شود و در فاصله کوتاهی باز روانه بیمارستان روانی شوم. رفت و آمد به این محل گرچه با مصرف انواع و اقسام قرصهای خوابآور و بیحالکننده همراه بود که برای مدتی آرامش به همراه داشت، اما در عین حال از نظر روحی بشدت آزارم میداد و نمیتوانستم بار سنگین آن را روی دوشهایم تحمل کنم. بار دوم که از تیمارستان مرخص شدم باخودم عهد کردم که هر طور شده طوری رفتار کنم تا دیگر به آن محل بازگردانده نشوم. خوابیدنهای اجباری را دوست نداشته و ترجیح میدادم بیدار بمانم و با مغزم که لحظهای استراحت نمیکرد، کلنجار بروم. این بود که بار دوم، آخرین حضور من در بیمارستان روانی شد. گرچه والدینم هرگز بعد از آن نیز به چشم پسری سالم به من نگاه نکردند.» جسد بیجان زوج میانسال، توسط دختر بزرگشان کشف شد. ماموران پلیس به محض حضور در منزل مسکونی بزرگ آنها، قتل بیرحمانه با ضربات چاقو را تایید کرده و فرزند پسرشان به عنوان مظنون معرفی شد. غیبت ناگهانی این پسر که همراه خانوادهاش زندگی میکرد و مشکلات روانی جدی داشت دلایلی کافی بود تا ماموران او را به عنوان فردی که در این جنایت دست داشته، شناسایی کنند. دو روز بعد، مایکل در حالی که سعی داشت از فرودگاه بلیتی تهیه کند و راهی چین شود، دستگیر شد. او به محض دستگیری و حضور در پاسگاه پلیس به اقدامش اعتراف کرد اما مشکلات شدید روحی و رفتاریاش سبب شد تا چندین روانشناس او را تحت نظر بگیرند و تا زمانی که بتوانند آمادهاش کنند تا در دادگاه حضور یابد مداوای جدی را ادامه دهند. مداوای طولانیمدتی که با بهبود نیافتن شرایط مایکل که دائما از لحاظ روحی دچار تغییر است تاکنون به نتیجه نرسیده و دادگاههای این متهم مدام به تعویق افتاده است.
زندگی در خانه والدینم زجرآور بود. در هیچ مهمانی شرکت داده نمیشدم و هیچ یک از اعضای خانواده علاقهای به دیدنم نداشتند.
به نظرم خوشحالترین لحظات برایشان زمانی بود که من بناچار به اتاق تاریک زیرزمین خانه میرفتم تا از آنان دور باشم و آنها که همه عمر از من میترسیدند، رفتنم را جشن میگرفتند. صدای حرف و خندههایشان تنها زمانهایی که من در اتاقم بودم به گوش میرسید و این نشان میداد که چهره تلخ و عبوس آنها تنها زمانی است که من در خانه پرسه میزدم و آنها را معذب میکردم. از همه بیشتر از والدینم خشمگین بودم که میدانستند من با کمی محبت کاملا بهبود پیدا میکنم و لااقل شرایط بهتر میتواند روی وضعیتم تاثیر بگذارد اما حاضر نبودند کوچکترین کمکی به من بکنند. به محض نشان دادن هر عکسالعملی از سوی من، تهدید میشدم که به بیمارستان روانی بازگردانده میشوم و همین کافی بود تا من بشدت ضربه بخورم و از آنها کینهای عمیق به دل بگیرم. انگار فهمیده بودند حضور در آن محل برایم زجرآور است و به همین خاطر برای کنترل هر رفتاری که از من سر میزد از این روش استفاده میکردند که عذابم میداد. مادرم هرگز محبتی که در چشمانش نسبت به خواهر و برادرم میدیدم به من نداشت و از خدا میخواست تا هر چه زودتر بههرنحوی از زندگی کردن با من خلاص شود. سالها گذشت با وجود بالاتر رفتن سن من و مصرف دائمی داروها شرایطم بهتر شده بود. خودم میفهمیدم که رفتارهایم عادیتر شده و حتی درگیری درونیام را بهطور کامل از دست داده بودم اما پدر و مادرم همیشه نسبت به این موضوع شک داشتند. اجازه سوار شدن به خودروی آنها هرگز به من داده نشد و با وجود خلوت بودن خیابانهای اطراف خانهمان، آرزوی رانندگی که عاشقش بودم به دلم مانده بود. ماهها سعی کردم تا راضیشان کنم اجازه بدهند مثل دیگران براحتی زندگی کنم و لذت ببرم اما ترسی در آنها بود که اجازه هیچ چیز را به من نمیداد. از همه رفتارهایشان خسته شده بودم. روزی که جنایت بیرحمانه را رقم زدم تمام کنترلم را از دست داده بودم. اصرار برای به دست آوردن هر چیز کوچکی خستهام کرده بود. از این که میدیدم در 30 سالگی هنوز مثل کودکی بیمار با من رفتار میکنند دیوانه شده و دنبال راهی برای آرام شدن میگشتم. در آن دعوا و جدل بر سر رانندگی نفهمیدم چطور چاقوی شکار پدرم را برداشتم و به سویشان رفتم، به خودم که آمدم فاجعه رقم خورده بود و با بهت و ناباوری سوار بر خودرویشان شده و برای همیشه از آن خانه خارج شدم، میخواستم خودم را در شلوغی دنیا گم کنم که دستگیر شدم و براحتی همه جزئیاتش را اعتراف کردم. همه روانشناسان بعد از ملاقات با من وضعیتم را وخیم میدانند و دهها قرص برایم تجویز کردهاند و خودم میدانم عدم تعادل همه روحم را تسخیر کرده است، اما یک واقعیت را در این میان هرگز از یاد نمیبرم، والدین مقصران اصلی مشکلات من بودند.
منبع: کورت نیوز
مترجم: المیرا صدیقی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: