ماجراهای ‌کارآگاه شهاب - قسمت اول

شعله‌های مرگبار

سرگرد شهاب تازه سودوکو را دست گرفته و فقط نظری کلی به آن انداخته بود که خبر دادند باید به خیابان دامپزشکی برود. حدس قوی زده می‌شد که ماجرا قتل باشد. کارآگاه، دستیارش ستوان ظهوری را مثل همیشه در آبدارخانه پیدا کرد و 2 نفری راهی محل حادثه شدند.
کد خبر: ۳۹۹۲۷۷

قتل ته کوچه‌ای طولانی و باریک اتفاق افتاده بود و ماشین وارد کوچه نمی‌شد. به همین خاطر دوهمکار 200 متری را پیاده گز کردند و وقتی جلوی در رسیدند و چشم‌شان به نمای دودگرفته طبقه سوم افتاد، خیلی چیزها دستگیر‌شان شد.

یک سرهنگ که معلوم بود رئیس کلانتری محل است از کارآگاه استقبال کرد و ماجرا را برایش شرح داد. طبقه سوم ناگهان و بدون هیچ دلیلی آتش گرفته و وقتی امدادگران شعله‌ها را خاموش و جنازه زن صاحبخانه را پیدا کرده بودند، به این نتیجه رسیده بودند که حریق عمدی است. سرگرد وارد آپارتمان شد. چشم، چشم را نمی‌دید. همه جا را دود گرفته بود و خانه آفتابگیر نداشت که نوری به داخل بتابد. یک مامور کلانتری پروژکتور کوچکی را روشن کرد.

جنازه زن کنار کاناپه افتاده بود، می‌شد گفت کاملا سوخته است. در اتاق‌های دیگر هم سرنخ دندانگیری وجود نداشت به غیر از یک صندوقچه کوچک فلزی که طلاهای داخلش سالم مانده بود و نشان می‌داد انگیزه قاتل هر چه بوده، به سرقت فکر نمی‌کرده. البته حدس زدن این موضوع کار زیاد سختی نبود؛ وقتی قاتل محل جنایت را به آتش می‌کشد، یعنی از آشنایان قربانی بوده و می‌خواسته با صحنه‌سازی ذهن‌ها را  منحرف کند.

آشنا بودن قاتل وقتی برای شهاب مسجل‌تر شد که چشمش به آیفون تصویری افتاد. مهین ـ همان جنازه سوخته ـ حتما طرف را پشت در دیده و بعد در را باز کرده بود. کارآگاه حالا به جزییاتی درباره زندگی مهین احتیاج داشت. این‌که شوهرش کیست و کجاست، بیشتر با چه کسانی رفت و آمد داشته، چه افرادی و به چه دلیل می‌خواستند سر به تن این زن نباشد و اطلاعاتی از این دست.

او جواب بعضی از این سوالات را می‌توانست از پیرزنی که پشت در آپارتمان شیون راه انداخته بود، بپرسد. پیرزن همسایه طبقه اول بود و آن طور که هق‌هق می‌کرد و مویه سرداده بود، حتما صمیمیتی با مهین داشت و زیر و روی زندگی او را می‌دانست. پیرزن نباید وارد صحنه جرم می‌شد به همین خاطر کارآگاه به طرف در خروجی رفت و ناگهان چشمش به رشته‌ای براق افتاد که درست چسبیده به چارچوب روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. زنجیر طلا بود و به احتمال زیاد از آن مهین. اما آنجا چه کار می‌کرد؟ یک لنگه صندل پاشنه‌دار هم نزدیکی چارچوب جا خوش کرده بود. صندل نیم سوخته اما معلوم بود روفرشی است. کارآگاه سرباز دوربین به دست را صدا زد تا از آن دو شی‌ء عکس بگیرد. ظهوری که زیر چشمی مراقب رئیس‌اش بود جلو رفت تا از او بپرسد چه نکته تازه‌ای کشف کرده است. شهاب وقت توضیح دادن نداشت و بی‌صبرانه می‌خواست از زیر زبان پیرزن حرف بکشد. آنها به طبقه اول رفتند و زن مسن هر چه درباره مهین می‌دانست روی دایره ریخت.

ـ شوهرش از آن هفت‌خط‌هاست و تا حالا دو بار زندان افتاده. خیلی دعوایی است. آنقدر این زن بیچاره را اذیت کرد تا جانش به لبش رسید. اول می‌خواست مهرش را ببخشد و طلاق بگیرد اما من راه بهتری را نشانش دادم. او این خانه را بابت مهریه گرفت و ادریس را بیرون کرد. بعد هم درخواست طلاق داد. البته هنوز زن و شوهر بودند اما مهین به خانه راهش نمی‌داد.می‌ترسید. ادریس دست بزن داشت.

حرف‌های پیرزن هنوز تمام نشده بود که ستوان ظهوری در ذهنش قاتل را دستگیر هم کرد. به نظر او ادریس به خاطر کینه‌ای که از همسرش داشت این جنایت را انجام داده بود. در همان لحظات سرگرد هم تقریبا به همین احتمال فکر می‌کرد. زن همچنان به صحبت ادامه داد: هفته پیش بود که ادریس به زور به خانه آمد و جار و جنجال راه انداخت. فردایش مهین قفل‌ها را عوض کرد؛ هم قفل در ورودی را و هم واحد خودش را. کار عاقلانه‌ای بود. صبح من رفته بودم استخر. آب‌درمانی می‌کنم، برای زانودردم. وقتی برگشتم و این بلوا را دیدم چیزی نمانده بود پس بیفتم. طبقه دوم‌مان هم یک زن و شوهر کارمند هستند که از صبح تا شب سرکارند. از دیوار صدا درمی‌آید، از آنها نه.

پیرزن طوری حرف می‌زد که انگار مثل رابینسون کروزوئه، سال‌ها در جزیره‌ای متروک گرفتار شده و حالا دنبال یک گوش شنوا می‌گشت تا عقده سال‌ها سکوتش را خالی کند. ستوان به دستور رئیس‌اش حرف‌های پیرزن را صورتجلسه کرد و او زیر هرصفحه را انگشت زد.

2 مامور کارهایشان را جمع و جور کردند تا هرچه زودتر سراغ ادریس بروند. نشانی زیرپله او را از پیرزن گرفته بودند. در راه ستوان از این‌که این‌دفعه پرونده زیاد پر پیچ وتاب نیست و همه چیز خیلی زود حل و فصل می‌شود ابراز خرسندی کرد اما شهاب مثل همیشه برجک او را هدف گرفت: زیاد هم خوشبین نباش شاید کار ادریس نباشد.

ـ‌ کار ادریس نباشد؟ یعنی چه؟ دیگر از این واضح‌تر هم مگر می‌شود؟

کارآگاه تازه نتیجه کشف بزرگش را به اطلاع ظهوری رساند: زنجیر پاره شده و صندلی که پاشنه‌اش شکسته. اینها چه معنی‌ای می‌تواند داشته باشد؟

به نظر شهاب، مهین نمی‌خواست به قاتل اجازه ورود به آپارتمان را بدهد و حتی با او درگیر شده بود به همین خاطر هم پاشنه صندلش شکست و زنجیر طلایش پاره شد، اما در نهایت زورش نرسید و قاتل کار خودش را کرد. ستوان برای این فرضیه رئیس‌اش یک «اما»ی بزرگ دارد: خب از همان اول می‌توانست در را روی او باز نکند. همسایه دیگری که در ساختمان نبود پس خود مهین در ورودی را زده.این همان معمایی بود که سرگرد هم برایش جوابی نداشت و باید بیشتر فکر می‌کرد یا منتظر می‌ماند، ببیند تحقیقات چه‌طور پیش می‌رود و چه نکات تازه‌ای عایدش می‌شود. 2 همکار چنان گرم صحبت بودند که خیابانی را که باید داخلش می‌پیچیدند، رد کردند و مجبور شدند یک دور بزنند تا به زیرپله برسند.

ادریس جلوی محل کسبش روی یک چهارپایه زهواردررفته نشسته بود، از همان‌ فلزی‌ها که پایه‌اش مثل ضربدر است و رویش یک لایه پارچه. او ظاهرا از نزاکت بویی نبرده بود. وقتی ستوان خودش را معرفی کرد، با دهانی کج کرده و پیشانی گره انداخته، جواب داد: خب! فرمایش؟

شهاب اصلا از این طرز برخورد خوشش نیامد برای همین خیلی چکشی جواب ادریس را داد: زنت را کشته‌اند همین یکی دوساعت پیش. حالا همه از جمله اینجانب فکر می‌کنیم تو حرف‌های زیادی برای گفتن داری.

مرد میانسال برای چند ثانیه‌ای انگار دهانش دوخته شد. او خوب می‌دانست حالا مظنون اصلی پرونده است و به این زودی‌ها از این مخمصه نجات پیدا نمی‌کند. ظهوری به ادریس دستبند زد و کارآگاه قوز کرد تا داخل زیرپله برود و ببیند آنجا چه خبر است. چند باکس سیگار، چند بسته چیپس و پفک و کمی خرت و پرت کل سرمایه ادریس بود، کارآگاه مظنون را صدا زد تا در گاوصندوقش را باز کند. مرد میانسال همان طور که با دستبند با قفل کلنجار می‌رفت، گفت: من مهین را نکشتم. شما باور نمی‌کنید اما من از زیرپله تکان نخوردم.

در گاوصندوق باز شد. داخلش پر بود از انواع و اقسام چک‌ و سفته و رسید. چشمان شهاب گرد شده بود. او نگاهی به مظنون انداخت: شاید هم حرفت را باور کردم اما قبلش باید درباره اینها توضیح بدهی.

ادریس لحن انسانی نیکوکار را به خودش گرفت: من سال‌های سال است که اینجا کاسبی دارم. معمولا آشناییان وقتی به کسادی می‌خورند و پول‌لازم می‌شوند سراغ من می‌آیند، من هم کمک‌شان می‌کنم. بالاخره همسایگی به درد چنین روزهایی می‌خورد. خدا را چه دیدی شاید یک روز هم من به آنها محتاج شدم.

ستوان ظهوری بلافاصله حدس زد طرف از آن نزول‌خواران قهار است. او با ادریس در زیرپله ماند و شهاب سری به مغازه‌های دور و اطراف زد. همسایه مهین ساعت 9 صبح از خانه بیرون رفته و آتش‌سوزی 40/10 به آتش‌نشانی گزارش شده بود. چند مغازه‌دار که دل خوشی از ادریس نداشتند، گفتند اصلا حواس‌شان به او نبود اما دو‌سه نفری هم دیده بودند زیرپله تمام صبح باز بوده که این می‌توانست به نفع ادریس تمام شود.

ساعت حدود 5 بعدازظهر بود که بازجویی از ادریس در اداره آگاهی شروع شد. او هم به اختلافاتش با مهین اعتراف کرد و هم به نزول‌خواری، اما قتل را گردن نگرفت. مدرکی هم علیه‌اش وجود نداشت. تازه شهادت کسبه هم احتمال بی‌گناهی او را بیشتر از قاتل بودنش کرده بود. ادریس خیلی به مغزش فشار آورد تا ببیند مهین با چه کسانی اختلاف داشت اما به غیر از خودش شخص دیگری را سراغ نداشت و از این نظر با پیرزن همسایه هم‌عقیده بود.

بازجویی به نتیجه‌ای نرسید. کارآگاه خیلی بی‌طاقت بود تا علت اصلی مرگ مهین را بفهمد. این می‌توانست خیلی راهگشا باشد اما دکتر پزشکی قانونی هنوز به جایی نرسیده بود. او که سال‌ها در پرونده‌های مختلف با شهاب کار کرده و اخلاق کارآگاه دستش بود، می‌دانست چه‌طور او را از سر خودش باز کند: خیال کردی خم رنگرزی است. کار ما علمی و دقیق است باید آزمایش کنیم. مثل شما نیستیم که پشت میز بنشینیم و دو دقیقه یکبار سفارش هات‌چاکلت بدهیم.کارآگاه خسته و دست خالی به خانه برگشت تا مثل هر شب کمی با پسرش فربد جر و بحث کند، شامی سرپایی بخورد و تخت بگیرد بخوابد. صبح روز بعد سرگرد کارش را با بازجویی دوباره از ادریس شروع کرد. او این‌بار فرضیه تازه‌ای داشت.

مهین قربانی کارهای شوهرش شده و کسی که می‌خواسته از این مرد انتقام بگیرد، بی‌خبر از اختلافات خانوادگی او، زن بیچاره را کشته. ادریس خودش هم این را بعید نمی‌دانست. او دیشب تا صبح نخوابیده و تمام وقت به همین مساله فکر کرده بود برای همین چند اسم را در آستینش آماده کرد: اینها بیشتر از بقیه از من لج داشتند. هیچ کدام‌شان هم در جریان داستان زندگی‌ام نبودند و اصلا مهین را نمی‌شناختند. آن قید«اصلا» کار را سخت می‌کرد چون به هر حال مهین به دلیلی در را روی قاتل باز کرده و باز به دلیلی تصمیم گرفته بود اجازه ندهد وارد خانه شود. طبیعتا یک زن تنها در را روی مردی که اصلا نمی‌شناسدش باز نمی‌کند. به هر حال بد نبود درباره افرادی که ادریس معرفی‌شان کرده بود، تحقیق شود.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها