کد خبر: ۳۹۷۱۵۴

یک روز موقع برگشت به خانه علی به محمد گفت که در مدرسه یکی از دوستانش یک چیز قشنگی به او داده است. بعد علی از‌کیفش یک قایق کاغذی کوچک را در آورد و به محمد نشان داد.

محمد قایق را از دست او گرفت و کمی نگاهش کرد و گفت: چقدر قشنگه، می‌شه بندازیمش تو آب؟

علی کمی فکر و گفت: نه، خراب می‌شه!

محمد دوباره گفت: خراب نمی‌شه، پس قایق به چه دردی می‌خوره، باید توآب باشه دیگه.

علی نگاهی به محمد انداخت و با اخم گفت: خودم می‌دونم که جای قایق تو آبه ولی قایق واقعی، این کاغذیه آب بهش بخوره خراب می‌شه.

و بعد قایق را از دست محمد گرفت و آن را داخل کیفش گذاشت.

اما محمد دلش می‌خواست هر طور شده قایق را بگیرد و توی آب بیندازد، برای همین دوباره به علی گفت: داداش جون! من دوستی داشتم که اونم مثل تو یه قایق کاغذی داشت و با هم گذاشتیمش توی همین جوی خیابون، چه کیفی داشت؛ خیلی خوب می‌رفت، بیا ماهم قایقمونو بندازیم تو آب، باشه؟

علی هم بدش نمی‌آمد که قایق را تو آب بیندازد اما می‌ترسید که خراب بشود، کمی فکر کرد و گفت: به یه شرط که قایق رو بذاریم رو آب و‌زودی برش داریم.

ـ باشه قبوله، حالا زودباش از تو کیفت درش بیار وبدش به من.

ـ نه نمی‌دم، مال خودمه، خودمم می‌ذارمش رو آب.

علی قایق را از‌ کیفش بیرون آورد و آن را گذاشت تو جوی آب.

قایق آرام آرام به حرکت در آمد و علی و محمد خوشحال در کنار جوی آب قدم می‌زدند و آن را تماشا می‌کردند. حالا به نزدیکی خانه رسیده بودند و علی قصد داشت که قایق را بردارد، اما یک دفعه قایق به زیر یه پل رفت و آنها نمی‌توانستند قایق را ببینند. علی نگاهی به محمد کرد و با نگرانی گفت: دیدی چی شد!؟ همش تقصیر تویه؛ گفتم نندازیمش تو آب... .

محمد هم برای این که علی را آرام کند گفت: عیب نداره چیزی نشده، الان درش میارم.

اما هر چقدر تلاش کرد نتوانست. علی گریه کرد و گفت: دیگه هیچ کاری نمی‌شه کرد، قایقم خراب شد و بعد با عصبانیت ادامه داد: تو خرابش کردی، دیگه با من حرف نزن! و به طرف خانه راه افتاد.

محمد که نمی‌دانست چه کار باید انجام دهد، گفت: وایسا، الان پیداش می‌کنم. همش که تقصیر من نبود، خودتم خواستی بندازیش تو آب و بعد او هم به دنبال علی به سمت خانه رفت. وقتی رسیدند، مادرشان با دیدن آنها متوجه شد که ناراحت هستند. از آنها پرسید چه شده ‌؟

علی حرفی نزد و فقط گفت که با محمد قهر است، ولی محمد تمام ماجرا را برای مامان تعریف کرد. بعد از این که مامان قضیه را فهمید، لبخندی زد و از آنها خواست که چند دقیقه‌ای همانجا صبر کنند تا او به اتاق دیگری برود و برگردد. پسر‌ها آنجا ایستادند و مادر رفت و برگشت و به هر دویشان گفت که چشمانشان را ببندند و لحظه‌ای بعد از آن دو خواست نگاه کنند.

چیزی را که در دستان مادر می‌دیدند برایشان باور نکردنی بود؛ 2 تا قایق کاغذی در دست‌های مادر بود و با مهربانی گفت: یکی برای آقا محمد و یکی برای علی آقا، اما باید قول بدید که هیچ وقت با همدیگه قهر و دعوا نکنید، قهر کردن خیلی کار بدیه و خدا هم این کارو دوست نداره.

علی که خیلی خوشحال شده بود، فوری با محمد دست داد و گفت: من که قهر نبودم، مگه نه محمد؟‌و یکی از قایق‌ها را از مادر گرفت و همین طور که نگاهش می‌کرد گفت: آفرین به مامانم، خیلی خوب درست کردی.

مادر هر دویشان را با مهربانی نوازش کرد و قول داد که خیلی زود درست کردن قایق کاغذی را به آنها یاد بدهد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها