گفت‌وگو با یک زندانی سابق

آن روزهای سخت گذشت

جرایم خرد معمولا کمتر به چشم می‌آیند و مورد توجه قرار می‌گیرند حال آن‌که همین جرم‌های کوچک می‌تواند زمینه‌ساز بسیاری از آسیب‌های بزرگ شود. سوسن زنی 39 ساله است که یک سال از عمرش را در زندان گذراند ه آن هم به خاطر دزدی‌های کوچک. او می‌گوید در زندان با زنانی آشنا شده که از سرقت‌های کوچک شروع کردند و کارشان به جرایم سنگین کشیده شده است. گفت‌وگو با این متهم را بخوانید:
کد خبر: ۳۹۵۸۶۰

چطور شد به زندان افتادی؟

چند باری با یکی از دوستانم برای شوخی و تفریح از مغازه‌ها خرده‌ریزهایی مثل عطر، صابون و خودنویس دزدیدیم. ما وضع مالی خوبی نداشتیم برای همین هم چیزهایی را که نمی‌توانستم بخرم سرقت می‌کردم. بعد از مدتی این کار برایم عادت شد. دیگر مانتو و کفش و چیزهای گران‌تر هم می‌دزدیدم تا این‌که یک بوتیک‌دار مچم را گرفت و به زندان افتادم.

آن موقع چند سالت بود؟ ازدواج کرده بودی یا هنوز در خانه پدرت زندگی می‌کردی؟

20 سالم بود. شوهر نکرده بودم اما یکی دو تا خواستگار داشتم و پدرم اصرار می‌کرد به یکی بله بگویم و قال قضیه را بکنم ولی وقتی به زندان افتادم همه چیز تغییر کرد. پدرم که اصلا حاضر نبود اسم من را بیاورد مادرم هم هر وقت با او تلفنی حرف می‌زدم خیلی سرسنگین رفتار می‌کرد.

تو فقط به خاطر یک سرقت، یک سال زندان افتادی؟

نه چند مغازه‌دار هم قبلا شکایت کرده بودند و وقتی گیر افتادم به همه دزدی‌ها اعتراف کردم. مهم‌ترین جرمم سرقت یک گوشواره نگین‌دار بود. همین که پایم به زندان رسید هزار بار خودم را نفرین کردم. بدجوری ترسیده بودم. همه می‌خواستند اذیتم کنند آنها خلافکارهای حرفه‌ای بودند و من یک دختر جوان و به قول خودشان جوجه دزد بودم. در آن یک سال سعی کردم از همه دوری کنم چون در زندان چیزهایی دیدم که اگر فقط آنها را می‌شنیدم باورم نمی‌شد. خیلی از آن زن‌ها مثل من با جرایم کوچک شروع کرده و به آن حال و روز افتاده بودند.

بعد از آزادی چه کردی مخصوصا روزهای اول خیلی مهم است معمولا افرادی مثل تو با خانواده‌شان بشدت به مشکل می‌خورند.

من هم همین‌طور بودم روزی که آزاد شدم فکر می‌کردم پدر و مادر یا لااقل برادرهایم جلوی زندان منتظرم هستند اما هیچ‌کدام‌شان نیامده بودند. من با پول کمی که داشتم به سختی خودم را به خانه رساندم و زنگ زدم وپدرم در را باز کرد و همین که من را دید آن را بست. در کوچه ماندم، بیشتر از 3ساعت تا این‌که برادرم من را به خانه راه داد.

اولین جملاتی که بین تو و اعضای خانواده‌ات رد و بدل شد هنوز به یاد داری؟

اولش که فقط گریه بود. من و مادرم اشک می‌ریختیم و پدرم که از عصبانیت چشمانش یک کاسه خون شده بود پشت سر هم سیگار دود می‌کرد بعد من همان حرف‌هایی را گفتم که مددکارم در زندان به من یاد داده بود. توضیح دادم که یک خطایی کرده‌ام و حالا پشیمان هستم و می‌خواهم جبران کنم ولی کسی حرف‌هایم را جدی نگرفت البته می‌دانستم ممکن است این اتفاق بیفتد. آن شب شب سختی برایم بود مثل شب اول زندان.

به هر حال آن شب گذشت و آن دوره سپری شد و تو وارد بازارکار شدی. درباره پیدا کردن شغل‌ات بگو؟

پدرم با این‌که من کار کنم مخالف بود اما برادر بزرگم که زن و بچه داشت و اتفاقا زنش شاغل بود با او صحبت کرد و راضی‌شد. زن برادرم در یک درمانگاه بهیار بود. او خیلی سعی کرد برای من همانجا کاری دست و پا کند ولی نتوانست اما من را به یکی از فامیل‌هایش که شیرینی‌فروشی داشت معرفی کرد و در آنجا مشغول شدم.

پس زیاد دنبال کار نگشتی و این مرحله را به آسانی پشت سر گذاشتی؟

خوشبختانه در به دری نکشیدم. در شیرینی‌فروشی هم تمام حواسم به کار بود تا آبروی زن برادرم را نبرم و کسی نتواند گیر الکی به من بدهد. 3 سال آنجا ماندم و در همان مغازه بود که با شوهرم آشنا شدم.

شوهرت هم همانجا کار می‌کرد؟

نه او مشتری ما بود و وضع مالی خوبی هم داشت البته نه این‌که پولش از پارو بالا برود. کارمند بانک است و همان موقع هم از خودش خانه داشت. من تا وقتی صاحب مغازه درباره‌اش صحبت نکرد اصلا متوجه او نبودم ولی ظاهرا او از خیلی قبل‌تر از من خوشش آمده بود. مراسم عقد و عروسی ما ساده اما شیک و تر و تمیز برگزار شد و بعد از آن من باز هم به کارم ادامه دادم البته دیگر نه در آن شیرینی‌فروشی در خیاطی خواهرشوهرم.

مسیر زندگی زیاد هم برایت ناهموار نبوده یعنی زندان ظاهرا زیاد تاثیر بدی روی تو نداشت؟

من همه این ماجراها را خیلی خلاصه تعریف می‌کنم. قضیه به همین سادگی هم نبود. سختی زندان، تحمل آن شرایط روزهای اول در خانه پدرم، نگاه بدبینانه خانواده‌ام و هزار و یک مشکل دیگر برایم پیش آمده بود البته بزرگ‌ترین همتی که به خرج دادم این بود که دیگر سراغ کار خلاف نرفتم.

الان زندگی‌ات چطور است راضی هستی یا این‌که گلایه داری؟

خدا را شکر همه چیز خوب است. یک دختر و یک پسر دارم. شوهرم مرد مهربانی است و به خانواده خیلی اهمیت می‌دهد تقریبا می‌توانم بگویم مشکل بزرگی ندارم.

مریم عفتی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها