کد خبر: ۳۹۰۲۰۱

شب‌ها بعد از تمام شدن نماز، علی صبر می‌کرد تا با پیرمرد همسایه که مسیرش از همان کوچه بود به خانه برگردد. البته به همه گفته بود که برای کمک به پیرمرد با او همراه می‌شود، اما واقعیتش این بود که علی از تاریکی آن کوچه می‌ترسید. خیلی دوست داشت که یک روز جرات‌ پیدا کند که خودش تنهایی از آن کوچه به خانه بیاید اما...!

علی از این موضوع خیلی ناراحت بود و مدام خودش را سرزنش می‌کرد (پسر تو دیگه 11 سالته، بزرگ شدی، چرا می‌ترسی؟ اگه بچه‌ها بفهمن...).

یک شب که مثل دفعه‌های قبل جلوی مسجد منتظر پیرمرد ایستاده بود هر چقدر صبر کرد خبری از او نشد. رفت و داخل مسجد را نگاه کرد، اما پیرمرد نبود! نمی‌دانست چطور و چه وقت رفته که او متوجه‌اش نشده؟ به فکر فرو رفت «چه کار باید می‌کرد» بدون پیرمرد نمی‌توانست از کوچه بگذرد، اما انگار یک نفر به او می‌گفت که پسر امشب وقتشه، راه بیفت و نترس، از خدا کمک بخواه.

چند دقیقه‌ای ایستاد و فکر کرد و بالاخره تصمیمش را گرفت. آرام آرام به طرف کوچه قدم برداشت. علی می‌خواست امشب ترس را در وجودش از بین ببرد و از آن کوچه بگذرد. هنوز ته دلش کمی می‌ترسید، اما باید این کار را می‌کرد.

وقتی به سر کوچه تاریک رسید نگاهی به آخر کوچه که نور کمی روشنش کرده بود انداخت. به روشنایی خیره شد و نفس عمیقی کشید؛ امشب کوچه به نظرش خیلی هم ترسناک نبود!

باید می‌رفت؛ یک «بسم‌الله الرحمن الرحیم» گفت و با سرعت شروع به دویدن کرد. فقط به جلو نگاه می‌کرد و هرچه می‌توانست سریع می‌دوید، به وسط کوچه رسیده بود که احساس خوب شجاعت ‌سراغش آمد، دیگر نمی‌ترسید. سرعتش را کم کرد و بقیه راه را آهسته‌تر قدم برداشت تا به انتهای کوچه رسید. برگشت و با غرور به پشت سرش نگاه کرد، از این‌که موفق به انجام این کار شده بود، خیلی خوشحال بود.

سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: «خدای مهربون شکرت».

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها