کد خبر: ۳۸۸۷۵۴

چند وقتی می‌شد که دوقلو‌ها را ندیده بود، برای همین روز چهارشنبه از بابا خواست که برای آخر هفته او را پیش فسقلی‌ها ببرد. بابا هم گفت به شرطی که تمام کارهای مدرسه‌اش را انجام بدهد و دختر خوبی باشد به خاله تلفن می‌کند و اگر آنها خانه باشند او را می‌برد. هلیا هم به بابا قول داد که به حرف‌هایش گوش بدهد و مشق‌هایش را کامل بنویسد.دخترک خیلی خوشحال بود و با خودش فکر می‌کرد که وقتی به آنجا رفت چه کارهایی انجام بدهد و چطور با بچه‌ها بازی کند. خلاصه برای خانه خاله کلی نقشه‌های شیرین کشید.

هلیا روز پنجشنبه وقتی از مدرسه به خانه رسید، بعد از کمی استراحت تصمیم گرفت که مشق‌هایش را زودتر بنویسد تا بابا بیاید و با هم به خانه خاله بروند، اما بعد از چند دقیقه‌ای که نوشت با خودش گفت که حالا وقت دارم بهتره کمی بازی کنم و بعد کارم را ادامه بدهم.

او زود درس و مشقش را رها کرد و به سراغ اسباب‌بازی‌هایش رفت و سرگرم بازی شد و اصلا یادش رفت که به بابا چه قولی داده بود.

هلیا به قدری مشغول بازی بود که متوجه گذشت زمان نشد و فقط موقعی به خودش آمد که مامان به او گفت که بابا از سر کار برگشته است.

اما او هنوز کارهایش را تمام نکرده بود و خواست برود و بقیه مشق‌هایش را بنویسد که صدای بابا را شنید: دخترم، دخترم کجایی، چه کار می‌کنی؟

هلیا که درس‌هایش نیمه‌کاره مانده بود حالا نمی‌دانست چه جوابی به بابا بدهد. با خودش فکر کرد که بهتره به بابا بگویم کمی از کارهایم مانده و وقتی از خانه خاله برگشتم انجام می‌دهم.

بابا وارد اتاق هلیا شد و گفت: سلام دخترم! چطوری، حاضری بریم؟

هلیا بابا را نگاه کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: بابا جون، می‌دونی چی شده؟

ـ‌ چی شده؟

ـ‌ بابا، من همه مشقامو ننوشتم و یه کمش مونده. می‌شه وقتی برگشتیم بنویسم؟

ـ‌ نه عزیزم نمی‌شه شما باید کاراتو تموم می‌کردی، حالا که درساتو ننوشتی خونه خاله هم نمی‌ریم.

ـ‌ آخه بابا... . ـ‌ دیگه آخه نداره. ـ‌ بابا... .

ـ‌ حالا برو بقیه کاراتو انجام بده تا منم برم به کار خودم برسم.

و بابا از اتاق بیرون رفت. هلیا خیلی ناراحت بود و چیزی نمانده بود که گریه‌اش بگیرد. باید فکری می‌کرد، اما چه فکری؟

به سراغ مادرش رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد و مامان هم به او گفت که حق با باباست، چون شما زیر قولت زدی و به آن عمل نکردی او هم شما را نمی‌برد و مامان هم هلیا را تنها گذاشت.

دخترک به فکر راه چاره دیگری افتاد، برای همین تلفن را برداشت و به خاله زنگ زد و تمام اتفاقاتی که افتاده بود را برای او گفت. خاله جان هم حق را به مامان و بابا داد و گفت که شما باید یاد بگیری به حرفی که می‌زنی عمل کنی و خوش‌قول باشی، حالا اگر به من قول بدهی که فوری بروی و مشق‌هایت را تمام کنی، من هم سعی می‌کنم اجازه‌ات را بگیرم... .

چند ساعت بعد هلیا توی خانه خاله مشغول بازی با دوقلوهای شیطون بلا بود و از بازی با آنها لذت می‌برد. البته آن روز تصمیم گرفت که همیشه آدم خوش قولی باشد و به حرفش عمل کند.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها