در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
او حتی از وسایل شخصیاش خوب مراقبت نمیکند، مثلا بعضی وقتها باقیمانده خوراکیهایش را میگذارد توی جیب رو پوشش، یک بارکه مامان برایش لقمه نان و پنیر گذاشته بود نصف آن را خورد و نصف دیگرش را بدون اینکه داخل نایلون بگذارد توی جیبش گذاشت و لباسش خیلی کثیف شد که مادرش برای شستن آن حسابی توی درد سر افتاد!
پدر و مادرش بارها در این مورد با او صحبت کرده بودند، اما فایدهای نداشت و حتی یکبار خانم معلم به خواهش مادرش با او حرف زده بود، اما ناهید همچنان به این مساله اهمیت نمیداد تا اینکه یک روز توی مدرسه قرار شد یک نمایش اجرا کنند و ناهید هم برای این کار از طرف خانم معلم انتخاب شد و خانم به هر کدام از بچهها متنی داد که ببرند و بخوانند و خوب تمرین کنند و چند روزی به بچهها وقت داد تا کارشان را انجام دهند.
ناهید مثل همیشه وقتی به خانه رسید، وسایلش را نامرتب این طرف و آن طرف گذاشت و موقع انجام تکالیفش یکی یکی آنها را از کیفش بیرون آورد و روی زمین گذاشت و بعد مشقهایش را نوشت. چند روزی از این ماجرا گذشت و او همان کارهای گذشته را تکرار میکرد.
در آخرین روزی که خانم معلم مهلت داده بود، تصمیم گرفت که متن نمایش را تمرین کند و میخواست که خوب یاد بگیرد، چون خانم به بچهها گفته بود که اگر خوب آماده نباشند یک نفر دیگر را به جای آنها انتخاب میکند.
ناهید به اتاقش رفت تا نوشته را پیدا کند، اما همه چیز به هم ریخته بود و یافتن متن کار سختی بود. با این حال دنبال آن گشت ولی نتیجهای نگرفت. دوباره گشت اما بیفایده بود. او هر جایی را که به فکرش میرسید نگاه کرد، اما هیچ خبری از گمشدهاش نبود. ناهید روی زمین نشست تا کمی فکر کند اما هرچه تلاش کرد چیزی یادش نیامد. یاد حرف خانم معلم افتاد که گفته بود هر کی خوب آماده نباشه از گروه خارج میشه و او اصلا دلش نمیخواست این اتفاق بیفتد، ولی متن نوشته هم پیدا نمیشد. باید چه کار میکرد نمیدانست؟
ناهید تصمیم گرفت از مادرش کمک بگیرد. بنابراین به سراغ او رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. مامان نگاهی به ناهید انداخت و گفت: نه دخترم نمیتونم کمکت کنم، بهتره بری و خودت پیدایش کنی!
ناهید که چیزی نمانده بود گریهاش بگیرد با همان حال و با صدایی لرزان گفت: مامان تورو خدا کمکم کن، همه جارو گشتم نیست؛ اگه پیداش نکنم خانم منو از گروه بیرون میکنه.
بعد دست مامانشو گرفت و کشید و ادامه داد: مامان جون خواهش میکنم بیا... و اشکش سرازیر شد. مامان که این وضعیت را دید، دلش برای او سوخت و گفت: به یک شرط کمکت میکنم که قول بدهی از این به بعد دختر خوب و مرتبی بشی، قبوله؟
ـ چشم، قول میدم فقط شما به من کمک کن اونو پیداش کنم.
بعد 2 نفری به طرف اتاق رفتند که یک دفعه مامان ایستاد و گفت: نه این طوری نمیشه! باید قولتو روی یک کاغذ بنویسی، بله اینجوری بهتره!
ـ باشه مامان جون مینویسم؛ بعدش برام پیداش میکنی؟
ـ حالا شما برو بنویس تا ببینم چی میشه.
ناهید فوری رفت و یک کاغذ و قلم آورد وروی آن نوشت (من ناهید هستم و امروز به مامانم قول میدهم که از این به بعد برای همیشه بچه مرتبی باشم و کاغذ را به دست مادرش داد و مامان بعد از خواندن آن گفت: آهان حالا خوب شد! خدا کنه که امروز برات درس عبرتی بشه و دیگه به حرفای ما گوش بدی و اینقدر نامرتب نباشی.
ـ مامان جون به همه حرفات گوش میدم، قول!
آن روز مامان به ناهید کمک کرد تا نوشته را پیدا کند و دخترک دستخطش را به دیوار اتاقش چسباند تا هیچ وقت این ماجرا را فراموش نکند و منظم بماند و البته به آخر نوشتهاش چند کلمه با خط درشتتر اضافه کرد: مامان چه مهربونه.
رضا بهنام
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: