خانه بروبچه‌ها

زندگی شیرین می‌شود

کد خبر: ۳۸۶۰۷۲

حالا آن روزها چون گنج گرانی، باارزش شده. کسی نمی‌داند چه بر سر رفاقت آمد. گروهی آدم‌نما، سرش را بریدند و تمام. او می‌گفت: عهدهای دیروز هیچ قَسَمی نداشت. حرف آدمها سند بود و قول قیمت زیادی داشت. عاشق شدن تکرار نداشت و مثل امروز هر آدمی تجربة چندین دوره عاشقی را نداشت! دل لیلی و مجنون مثل امروز خون نبود. دلشان را همین آدم‌ها خون کرده‌اند.

چه کسی می‌داند چه بر سر آن‌همه لذت و بزرگی آمد که حالا حتی نامش هم فراموش شده. آن روزها خیانت و نامردی هم بود اما حتی آوردن نامش شرم داشت و فکرش عذاب‌آور. مثل حالا بی‌اعتمادی حاکم [بر] رابطه‌ها نبود.

[او] از چیزی می‌گوید به نام دست دادن و متعهد شدن... این بهشتی که پدربزرگ از آن حرف می‌زند چقدر با امروزمان فاصله دارد. خوش به حال مردمان دیروز!

سید اشکان اشرفی از ساری

آدما، خودشون بهشت و جهنمشون رو می‌سازن. من و تو و نواده‌های پدربزرگا هم اگه پاشنة کفشمون رو بکشیم و همتی به خرج بدیم و خودمون، رفتار و گفتار و افکار خودمون رو اصلاح کنیم، می‌تونیم یه بهشت واسه خودمون بسازیم حداقل در حد خودمون. یه چن صباح، عمل کن؛ منتظر تغییر و عمل دیگران هم نباش، همون‌طور که ریزعلی و پترس منتظر دیگران نموندن (اگه مونده بودن، می‌دونی چی شده بووووود؟!).

درکِ والا

دل رؤیایی و قلب شفافی داشت که راحت می‌شد از یکرنگ بودنش، مهربانی و محبت را خواند. شادی زیر پوستت می‌دود وقتی در کنارش هستی؛ احساس خوشبختی را می‌توانی حس کنی و حال: دریچة نگاهم به سوی جهانی باز شد[ه است] که پیشتر از اینها حتی به فکرم خطور نمی‌کرد.

چه خوب می‌شد وسعت دیدمان به سرزمین پاک و آبیِ توانخواهان باز می‌شد و درکِمان به سوی آسمان‌ها سرمی‌کشید.خاکستر

تفاوت نوابغ

راستش من از خواننده‌های قدیمی این صفحه هستم. با این‌که الآن 17 سالمه ولی از وقتی که هنوز صفحه تغییر نکرده بود، خواننده‌ش بودم. اون موقعی که هر کی هر چی دل تنگش می‌خواست می‌نوشت، چه نوشتة خودش، چه [نوشته‌های دیگران] و... تا این‌که زد و سیاست صفحه تغییر کرد [و بنا بر این شد] که بچه‌ها فقط باید نوشته‌های خودشون رو واسه صفحه بفرستن. من این‌قدر ناراحت شده بودم که واسه 2 هفته صفحه رو تحریم کردم؛ فقط واسه 2 هفته! آخرش هم دلم دوباره طاقت نیاورد و برگشتم. آخه من با این صفحه بزرگ شدم. نمی‌تونم به همین راحتی‌ها ازش دل بکنم... بعد از یه مدتی بچه‌ها کارای خوبی رو می‌فرستادن: نثرهای ادبی زیبا و شعرای خوب. منم با اجازة خودم، متنا رو می‌بردم سر صف صبحگاه دبیرستانمون می‌خوندم... می‌خوام بگم که من هنوزم به صفحة خودم وفادارم و با تموم وجود دوستش دارم.

...راستش من از بچگی، یعنی اول-دوم دبستان که بودم می‌نشستم راجع به چیزای دور و اطرافم می‌نوشتم. راجع به درختا، گل و بلبل و خلاصه هر چی. هیچ واهمه‌ای هم نداشتم از این‌که خوب می‌نویسم یا بد، ولی الآن نمی‌تونم. احساس می‌کنم واسه نوشتن نثر و سرودن شعر حتماً باید نابغه بود و کلاسای مختلف رفت. راستش نوشته‌های خودم رو قبول ندارم دیگه. جوری شدم که حتی یه کلمه هم نمی‌تونم راجع به یه موضوع خاص بنویسم...

غزل زندگانی

نوابغ این‌جا، نوابغ اون‌جا، نوااااابغ همممممه‌جااااان! فقط کافیه در «زندگانی» اگه می‌خوای «غزل» بنویسی، اگه می‌خوای یه اسمی تو اسما و سری تو سرا دربیاری (مث حافظ تو غزل، مولوی تو مثنوی و...)، بری ‌ مبانی و اصول رو یاد بگیری؛ اگه نه که... هیییییچ آدابی و ترتیبی مجو (چون به قول مولانای مثنوی:) گرچه باشد در نوشتن شیر، شیر!! (فرق شیر با شیر اینه:) یادگیری مبانی فقط به این نیس که بری کلاسای مختلف ثبت‌نام کنی؛ همین که کتابا و مقالات استادای اون حیطه رو بخونی و اصول کار رو خوب بفهمی، فرق بین دوغ و دوشاب، دستت می‌آد؛ چون تفاوت زیادیه بینِ کسی که از بچگی، هیچ آدابی و ترتیبی نمی‌جویه! تو بزرگسالی هزاران صفحه و چند ده عنوان کتابم داره اما نه اسم و رسمی داره، نه اگه داره، موندگاره! با‌به قول تو نابغه‌ای که اول می‌فهمه نوشته‌های خودشم قبول نداره، بعد به جای احساس ناامیدی و درماندگی (اولین تفاوت نوابغ)، مبانی و اصول رو یاد می‌گیره، به کارشون می‌بنده، یه خلاقیتِ بازم بامبنا و اصولی رو (دومین‌ فرقشون) به آموخته‌هاش اضافه می‌کنه و اگرچه شونصد سال پیش، یه‌چی می‌نویسه که دربارة اون یه‌چی نوشته‌ش، نوشته‌ها نوشته می‌شه، نوشتنی نوشتنا!! (ئو...ه! چه نوشتن تو نوشتنی شد! بیا خودت قلم رو بگیر به جای نوشته‌ش، شعر، اثر، کار، آشپزی، تعمیر، زندگی، ازدواج، ...هر چی می‌خوای بذار)! منم، بر اساس همون دقت در مبانی بود که دیدم همچو سیاستی در صفحه، محسوس یا نامحسوس، دزدی رو، ولو در حد ارسال آثار دیگران رایج و عادی می‌کنه‌ و با سیاست جدید بود که هر‌کی مستعدتر بود ، اگر شد و فرصت بیشتری هم پیدا کرد و به قول خودت «بعد از یه مدتی بچه‌ها کارهای خوبی رو می‌فرستادن» تو هم می‌رفتی سر صف می‌خوندی (اَی شیطون!) ولی هنوزم می‌تونی هر چه می‌خواهد دل تنگت بگی. با این حال، اگه بازم از دستم برای تغییر سیاست صفحة مورد علاقه‌ت ناراحتی، لنگه کفش که دم دستته! هه‌هه‌هه! برش دار و... (نخند! ئه! می‌خوای مبنای خندیدن به دیگران، عادی شه، سر خودتم بیاااااد؟!) یادت باشه من گفتم: احتمال چاپ نامه‌های طولانی کمتره یا کوتاه می‌شه، وگرنه 10 صفحه که‌ نه، 50-40 صفحه بنویس (تقلب می‌رسانیم: فارگیلیسی بنویس بیا بگو: پس بخون تا چِشِت درآد! هاه‌هاه‌هاه... حااااالا... هه‌هه‌هه... می‌تونی... هوه‌هوه‌هوه! ...بخندی...! هیه‌هیه‌هیه...! خندیدنی! هیهیدنی!)

عجایب دوگانه

17 سالشه! باباش بهش 18 ماه فرصت داده... ازدواج کنه! اگر نه از ارث محرومش می‌کنه! [آخه خود] باباهه 19 ساله بوده که پدر شده!

عجب آدمایی پیدا می‌شن! پسر 17 ساله رو یکی باید بزرگش کنه، تر و خشکش کنه، چطوری می‌خواد زندگی بچرخونه آخه؟! با کدوم کار؟ با کدوم درآمد؟ نمی‌دونم، شاید می‌خواد یه عمر از جیب بابا خرج کنه! اصلاً کی بهش دختر می‌ده؟ مگه این‌که با یه دختر 12-10 ساله ازدواج کنه!...

شنیده بودم دختر رو زود شوهر بدن، اما این‌که به یه پسربچه بگن باید زن بگیری... از عجایبه! نه؟

مرهم

گمشده

(فقط و فقط من باب شوخی؛ فک کنید پاسی گم شده و ما بروبچ به عنوان طرفدارای پروپاقرصش می‌خوایم براش یه اطلاعیه چاپ کنیم!)

اطلاعیه: فردی با مشخصات زیر گم شده است:

نام: ف/ نام خانوادگی: احتمالاً حسامی/ ملقب به: پاسی/ شغلِ نیمه‌وقت: پاسخگوی چاردیواری/ شغل ثابت: نمی‌دونیم/ سن: مجهول/ قد: نامعلوم/ جنسیت:؟/ رنگ مو: اطلاعاتی در این‌باره نداریم/ رنگ چشم: از این‌جا مشخص نیست/ برای راهنمایی بیشتر: همیشه یک عده دانشمند و شاعر او را احاطه کرده و یک گله دایناسور به دنبال اویند! از مشخصات بارز او زبان پُرمویش است... از کسانی که این اطلاعیه را می‌خوانند تقاضا می‌شود او را پیدا کرده و به ما تحویل دهند و عده‌ای زیاااااد رو از نگرانی نجات دهند و مژدگانی هنگفتی را به دلخواه، از خود او دریافت نمایند.

...[خودت بگو] با این اطلاعات کسی می‌تونه پیدات کنه؟ نه، وجداناً می‌تونه؟ یه‌وخ فک نکنی ما فضولیمااااا؟ واس خاطر خودت می‌گیم. حالا دو راه بیشتر نداری، یا این‌که هرگز گم نشی (که این دست خود آدم نیست [اونم] با این آلزایمری که تو داری...) یا این‌که رخی بنمایی و دل ما را شاد [کنی].

شیطون بلا

گم شدن تو خیابونا، اونم به خاطر آلزایمر که‌ مشکلی نیس؛ آدم تو افکارش گم نشه (اِهِم... اِهِم... چه فلسفی شد! به‌به‌! به‌به! ولی بین خودمون باشه همین حملة گلة دایناسورا باعث شد تک و تنها تو غار بشینم و هم‌صحبت یک عده دانشمندی بشم که با کتاباشون احاطه‌م کرده بودن. اگه راهنمایی اونا نبود، واااای... هنوزم خودمو پیدا نکرده بودم. وجداناً درد اون وقت بود)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
رأی معنادار لبنانی‌ها

در گفت‌و‌گوی اختصاصی روزنامه «جام‌جم» با دو تن از اعضای بلندپایه جنبش امل و حزب‌الله لبنان بررسی شد

رأی معنادار لبنانی‌ها

در رستوران انتخاب شدم

علی‌امین حسنی، بازیگر نقش بهروز در سریال پایتخت در گفت‌وگو با «جام‌جم» از خاطرات حضورش در این سریال می‌گوید

در رستوران انتخاب شدم

نیازمندی ها