بی‌نیاز‌ی

کد خبر: ۳۸۶۰۶۰

هنگامی‌که بالای تپه رسید، با حیرت در آنجا عقاب بزرگی را دید که با چشمان بسته و خواب‌آلود در لانه‌اش نشسته بود. پیرمرد خوب که دقت کرد، دید خمره‌ای پر از سکه‌های طلا در کنار عقاب است. عقاب خواب بود و پیرمرد چوپان می‌توانست چندین سکه طلا بردارد و به آرامی از آنجا دور شود،‌ اما او بی‌اعتنا به سکه‌ها‌، بره‌اش را برداشت و به عقاب بزرگ و سکه‌های طلا پشت کرد و به سوی گله‌اش رفت، اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدایی او را از حرکت بازداشت.

ـ «پیرمرد! چطور از این همه سکه طلا و برق خیره‌کننده‌اش گذشتی؟»

پیرمرد با تعجب برگشت و دید که عقاب بزرگ با چشمانی باز و بیدار به او نگاه می‌کند. عقاب بال‌های قدرتمندش را لحظه‌ای باز کرد و بست، سپس سرش را به خمره نزدیک کرد و گفت: «این سکه‌ها هر انسانی را وسوسه می‌کرد، چطور بدون توجه به آنها از اینجا رفتی؟»

پیرمرد پوزخندی زد و به آرامی گفت: «در طول عمرم به این پی برده‌ام که در کنار هر مال باد‌آورده‌ای، خطری هم هست. من به مال ناچیز خود راضی‌ام و از تو چیزی نمی‌خواهم. پولی که از زحمت خودم به دست می‌آورم، شیرین‌تر از برق سکه‌های توست!»

عقاب بزرگ ابرویی بالا انداخت و با حالتی تحسین‌کننده به پیرمرد نگاه کرد و گفت: «حال که اینقدر بی‌نیاز و عاقبت‌اندیش هستی، بیا و به پشت خمره نگاهی بینداز و از راز این خمره وسوسه‌انگیز آگاه شو.»

پیرمرد با احتیاط جلو رفت و به پشت خمره سرک کشید و با ترس و حیرت،‌ آنجا گودالی را پر از استخوان‌های پوسیده انسان دید. او آهی کشید و گفت: «پس تو این‌طور روزگار می‌گذرانی!» عقاب بزرگ خندید و گفت: «آری، حرص و طمع انسان‌ها، غذای هر روز مرا فراهم می‌کند.»

فرشته رامشینی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها