کد خبر: ۳۸۰۷۹۵

شاید برای شما تعجب‌آور و حتی خنده‌دار باشد، اما آموختن از پسربچه‌ای شیطان هم ممکن است. البته به نکته‌ای هم اعتراف می‌کنم؛ شاید اگر آن شب حالم چندان خوب نبود، حوصله نداشتم یا به هر دلیل دیگری، می‌شد برداشت متفاوتی از رفتار پسرم داشته باشم، در نتیجه برخوردم هم تغییر می‌کرد. اما خوشبختانه من آن شب حالم خوب بود و به بهترین شکل با او رفتار کردم.

چند روزی بود که برای تفریح و استراحت به میامی رفته بودیم. ایان پسر کوچکم هم که تنها 5 سالش بود، از بازی و تفریح در آنجا لذت می‌برد. چند نفر از دوستان و آشنایان هم با ما بودند؛ در آن مدت، اغلب تا آخر شب بیدار می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌شنیدیم.

آن شب هم دور هم نشسته بودیم. اما وقت خواب ایان رسیده بود. کم‌کم بی‌حال شد؛ مثل این‌که می‌دیدم خواب توی تنش رخنه می‌کند و سراسر وجودش را فرا می‌گیرد. اینقدر خواب‌آلود شده بود که حتی توان لبخند زدن هم نداشت. روی زمین افتاد و داشت آماده یک خواب عمیق می‌شد.

بلند شدم تا او را به رختخوابش ببرم. نگاهی به اتاق نشیمن انداختم؛ همه چیز به هم ریخته بود. اسباب‌بازی‌های رنگارنگ وسط اتاق پخش بودند. فکر کردم دردسر امشب من هم شروع شد. دلم نمی‌خواست برای جمع کردن اتاق از همسرم کمک بگیرم. فکر کردم کنار دوستانش خوش می‌گذراند؛ پس بهتر است مزاحمش نشوم.

«ایان، اینا چیه؟ چرا اتاق این‌قدر شلوغه؟ قبل از خواب همه جا رو تمیز کن و تمام اسباب‌بازی‌ها رو جای خودشون بذار.»

«بابا، من خیلی خسته‌ام. تو رو خدا؛ نمی‌تونم این همه اسباب‌بازی رو جمع کنم. قول می‌دم فردا اتاق رو تمیز کنم.»

در لحظه اول، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که او را مجبور کنم هر طور که شده، اتاق را تمیز کند. او باید یاد می‌گرفت؛ باید یاد می‌گرفت که بعد از بازی اتاق را مرتب کند. اما خوشبختانه در یک لحظه تصمیمم تغییر کرد؛ از زور و اجبار استفاده نکردم و برخورد دیگری با پسرم داشتم. به جای این‌که او را مجبور کنم اتاق را تمیز کند، همراهش به اتاق خواب رفتم. کنار او روی زمین دراز کشیدم.

«بیا ایان، دوست داری یک کم با هم بازی کنیم؟»

مثل فنری که از جا در رفته باشد، از روی زمین پرید و روی زانوهای من نشست. زانوهایم را تکان تکان دادم و شعر مخصوص آن بازی را که خیلی هم دوست داشت، برایش خواندم. ایان می‌خندید و بازی می‌کرد. چند بار بازی را تکرار کردم و بالاخره گفتم: «خوب دیگه بازی بسه.»

ایان اصرار کرد که باز هم بازی کنیم؛ گویا خوابش حسابی پریده بود.

گفتم: «باشه، اما اگه دوست داری بازم بازی کنیم اول اتاق رو جمع کن.»

راستش خودم هم انتظار چنین واکنشی را نداشتم. ایان از جایش بلند شد و سریع به اتاق نشیمن رفت. همه اسباب‌بازی‌ها را تنها ظرف 2 دقیقه جمع کرد؛ مطمئنم اگر حوصله این کار را نداشت و نمی‌خواست این کار را انجام دهد، بیش از 30 دقیقه طول می‌داد. اما آن شب با سرعتی باورنکردنی اتاق جمع شد و همه چیز سر جای خودش قرار گرفت.

ایان می‌خندید و شاد بود. چون می‌دانست وقتی وظیفه‌اش را به درستی انجام دهد، هدیه‌اش را هم می‌گیرد. با همان سرعتی که رفته بود، برگشت و روی زانوهای من نشست.

«دوباره بابا، دوباره.»

«ایان، مگه خسته نبودی. فکر می‌کردم نمی‌تونی اتاق رو به این زودی جمع کنی.»

جواب ایان برای من جالب بود؛ جوابی محکم و قاطع: «خسته بودم بابا. اما می‌خواستم زود اتاق مرتب بشه تا بتونم بازم بازی کنم.»

لبخند زدم. دوباره ایان را روی زانوهایم تاب دادم و شعر را با هم خواندیم. اما این بار من داشتم به موضوعی مهم‌تر از بازی با پسرم فکر می‌کردم؛ ما می‌توانیم هر کاری را به خوبی تمام کنیم، تنها اگر بخواهیم.

‌زهره شعاع

inspirationalstories.com

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها