در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
مدتی پیش، به یکی از شهرهای خوب کشورما سفر میکردیم. توی مسیر، وقتی از یه ایستگاه میگذشتیم، یه نفر یه سنگ به سمت قطار پرت کرد و یکی از شیشههای قطار خُرد شد! خیلی متأسف شدم. آخه چرا ما آدما دلمون برای خودمون نمیسوزه؟! یا برای وسیلهای که قراره خودمون مسافرش باشیم؟...
زهرا چاوشی از اهواز
نیش ترمز
... پسر خالهم یه موتور خریده بود. اومد دنبالم که با هم بریم یه گشتی تو خیابون بزنیم. از این لاین به اون لاین از اینور به اونور که تو خط سبقت ماشین پشت سری دستش رو گذاشت رو بوق و این پسر خالة ما هم که یهدنده! یه نیش ترمز زد حال راننده رو بگیره... یه دفعه دیدم من و پسر خاله و موتور، شدیم برادران رایت! داریم رو هوا پر میزنیم! (الانم که دست و پامون از هفتصد جا شکسته!... یه کتک مفصلم بعد از بهبودی داریم! بهش میگم... ترمز کردنت چی بود؟ میگه میخواستم راننده ماشینه رو بترسونم، چه میدونستم مخش دیر جواب میده میاد از رومون رد میشه!)
بهادر. م از تهران
ایول اعتماد به نفس! بهش بگو تو خط سبقتِ وسائط نقلیة «چهارچرخ» نباید هم شک کنه که مخ راننده ماشینه عیب داشته! مخ اون که سوار موتور «دوچرخ» بوده و به جای عبور از خط کُندرو، یا فکر کردن به مال و جون خودش حداقل، پی حالگیری بوده اصصصصلاًم عیب و ایراد نداشته! (تازه، مادر قلی میگه: ننه قلی! بش بگو یه نیش ترمزم اینجا بزنه، برم یه خرده اسفند بیارم دود کنه، یهوخ چش نخوره مااااادر!)
مشق شب
سوار اتوبوس شد. اضطراب داشت. امتحانش دیر شده بود. کتابش را باز کرد. ذهنش کشیده شد به حرفای صاحبکارش: «اگه از این به بعد بخوای اینقدر زود بری دیگه نیا». سرش را تکان داد و زُل زد به کتاب. خیلی خسته بود. از صبح سر کار بود؛ چند فصل را نخوانده بود. از پنجرة اتوبوس بیرون را نگاه کرد: خورشید در حال غروب کردن بود. چشمهایش را بست.
با صدای رانندة اتوبوس از خواب بیدار شد: «بلند شو، آخر خطه»! چشمهایش را که باز کرد شب شده بود.
فاطمه ملکوتینیا از قم
فالگیر!
بعد از ظهر از مدرسه اومدم خونه، دیدم مامان حالش گرفتهس. پرسیدم: چیه مامان، ناراحتی؟ گفت: ای دختر! نمیدونی که، ناهار خونة فرنگیس خانوم اینا بودم، یه فالِ باقالی پلو با ماهی سفید بدون استخوان گرفت، چشت روز بد نبینه... اون پسرِ داییِ جاریِ مامانِ رؤیا، همکلاسی پارسالت، همون پسره که سه سال پیش بابات ازش یه نیسان آبی گرفته بود، پشتش یخچال گذاشته بود، چقدرم اون موقع کارش گرفته بود، کلی از قسطامونو از کار با همون نیسان دادیم، اون پسره یه رفیق داره، بغل سوپر مارکت جعفر آقا، یه باشگاه بدنسازی داره که میگن شهریهش هم خیلی گرونه، یادت اومد؟ تو فال اومده بود که اون پسره تا 3 هفته دیگه سر کوچة خاله لیلا اینا تصادف میکنه!... وای بیچاره مادرش، بچهش جون [به] مرگ میشه!
(8ماه بعد:)
-مامان، دایی زنگ زد گفت: امروز نمییاد خونهمون... گفت: ناپدری یکی از همکلاسیهای سابقش سرطان داشته، فوت کرده، میره مراسم اون.
-وای... مادر یادته؟ یادته 3-2 هفته پیش فال گرفته بودم گفتم این میمیره؟ آره؟ دیدی مادر جون، دیدی فالای من ردخور نداره؟!
فرانک
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: