در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
از وقتی فربد-پسر کارآگاه ـ باشگاه بوکس میرفت این وسوسه را به جان او هم انداخته بود بخصوص اینکه خود کارآگاه هم هر وقت فیلش یاد هندوستان میکرد و از دوران جوانیاش حرف میزد، چنان از ماجرای مشتزنیهایش با آب و تاب صحبت میکرد که انگار قهرمان سنگینوزن جهان بوده است. 2 مامور فکرشان را آزاد گذاشته بودند تا هر کجا که خواست برود اما زنگ تلفن هر دوی آنها را به اتاق برگرداند، تلفنی که کارآگاه برای جبران ناکامی قبلیاش خیلی به آن نیاز داشت. این بار مقتول یک دندانپزشک بود که جسدش را در مطب خودش پیدا کرده بودند. سرگرد شهاب نگاهی به ساعتش انداخت، یک بامداد بود. او بدون معطلی به راه افتاد و ستوان برای اینکه به رئیسش برسد، مجبور شد تا پارکینگ اداره را تقریبا بدود. نشانی سر راست بود.
کارآگاه وقتی وارد مطب شد و دید آنجا چقدر شلوغ است ناگهان از کوره در رفت. او در پرونده قبلیاش به خاطر به هم خوردن صحنه قتل شکست خورده بود و نمیخواست اینبار هم از همان سوراخ دوباره گزیده شود برای همین با داد و تشر همه آدمهای اضافه را که شامل مادر، پدر، برادر، خواهر و داماد مقتول میشدند با کمک ستوان و
2سرباز به بیرون هدایت کرد و البته دستور داد منتظر بمانند تا خبرشان کند. حالا مطب ساکت شده بود و میشد تمرکز کرد. شهاب نگاهی به جنازه دکتر فرزاد تابش انداخت، خون روی لباسش ماسیده و ردی سرخ به طول حدود 20 سانتیمتر دیده میشد. پزشک قانونی کشیک گزارش دست و پا شکستهای داد؛ با جسمی برنده مثل چاقو 3 ضربه به مقتول وارد شده یکی به کتف، دیگری به بازو و آخری به گلو و احتمالا همین آخری کار دکتر 32 ساله را ساخته بود. بچههای تشخیص هویت داشتند عکسبرداری میکردند اما ستوان هم برای اطمینان بیشتر از زوایایی که کارآگاه میگفت، عکس میگرفت. شهاب مطب را برانداز کرد. روی یونیت تقریبا هیچ ابزاری وجود نداشت اما روی میز متحرکی که کنار در ورودی جا داده شده بود، چند پرونده به چشم میخورد. سرگرد سری هم به سالن انتظار زد. آنجا همه چیز عادی بود و شیوه قتل نشان میداد قاتل خیلی راحت و خونسرد وارد مطب شده و بیمقدمه به دکتر حمله کرده است.
کارآگاه بعد از نیم ساعت جستجو در مطب، پدر مقتول را فراخواند. مرد از بس گریه کرده، صدایش گرفته بود. او چیز زیادی نمیدانست. پسرش هر روز ساعت 16 به مطب میآمد و ساعت 22 به خانه میرسید اما وقتی تا ساعت 30/23 خبری از او نشد و موبایل و تلفن محل کارش را هم جواب نداد، آنها نگران شدند و به مطب آمدند و با این صحنه روبهرو شدند. کارآگاه ساعت کار فرزاد را در دفترچهاش یادداشت کرد و شماره تلفن منشی را هم پرسید و به ستوان گفت همین الان با او تماس بگیرد و به مطب بکشانیدش.
منشی، دختری 24 ساله بود از آنهایی که خیلی به ظاهرشان میرسند اما هر کاری که کنند، معلوم است وضع مالیشان چندان تعریفی ندارد. سودابه از همان لحظهای که وارد مطب شد، بغضش ترکید، اصلا باورش نمیشد کسی بخواهد دکتر تابش را بکشد. کارآگاه واقعا حوصله آبغوره گرفتنهای سودابه را نداشت برای همین به ستوان گفت یک لیوان آب دست دخترک بدهد و او را آرام کند. سرگرد میخواست بداند سودابه دقیقا تا کی مطب بوده و دکتر آن روز با چه کسانی قرار ملاقات داشته است. منشی سراغ دفترش رفت تا اسم بیمارانی را که وقت داشتند، مرور کند.
او همانطور که دفتر را از کشوی میزش بیرون میآورد گفت: آخرین وقت دکتر همیشه ساعت 21 است و من هم همان ساعت میروم و منتظر نمیمانم کار تمام شود، یعنی خود دکتر با من اینطور توافق کرده بود. سودابه حالا دفتر را جلویش گذاشته و به اسم آخرین مریض اشاره میکرد: خانم پورسینا. البته او هنوز نرسیده بود که من رفتم، زن پیر و حالنداری است و معمولا همیشه چند دقیقهای تاخیر دارد. من راس ساعت 21 از دکتر اجازه گرفتم و رفتم و احتمالا او باید بعد از من رسیده باشد.
خانم پورسینا یک کوچه پایینتر از مطب دکتر زندگی میکرد. کارآگاه از منشی خواست تا اطلاع ثانوی از تهران خارج نشود بعد همراه دستیارش به سمت خانه بیمار آخر وقت به راه افتاد. وقتی آدم با یک زن 81 ساله و بیمار کار دارد و مجبور است ساعت 3 صبح زنگ خانهاش را بزند قطعا قبلش احساس شک میکند اما به هر حال برای شهاب چاره دیگری وجود نداشت. پورسینا با غر و لند در را روی 2 مامور پلیس باز کرد، شبش خراب شده بود و با شنیدن خبر قتل دکتر تابش، خرابتر هم شد و وقتی فهمید اسم او به عنوان بیمار آخر وقت در دفتر نوشته شده، احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد: من اصلا وقت نداشتم. آدم پیری مثل من شبها زود میخوابد و همیشه اصرار داشتم اول وقت بروم ضمن اینکه اصلا برای امروز وقت نداشتم. ستوان خیال کرد چون پورسینا مسن است، هوش و حواسش درست کار نمیکند اما پیرزن با اطمینان میگفت هفته قبل یک مرحله از کارش تمام شد و قرار بود یک ماه دیگر پیش دکتر برود.
کارآگاه دستی به چانهاش کشید و از پورسینا پرسید آیا ممکن است شخص دیگری به جای او وقت گرفته باشد اما این هم به نظر پیرزن محال بود، چون تنها کسی که میدانست او پیش دکتر تابش میرود، شوهرش بود که او هم دو ماه قبل فوت کرده بود. پس آن اسم چطور از دفتر منشی سردرآورده بود؟
سرگرد و ظهوری بعد از یک عذرخواهی مفصل از پورسینا خداحافظی کردند و به طرف اداره راه افتادند. آنها در طول مسیر همه گفتنیها را به هم گفته و نظراتشان را رد و بدل کرده بودند پس دیگر کاری نداشتند جز اینکه چند ساعتی استراحت کنند تا صبح دوباره بتوانند سوالاتشان را از سودابه بپرسند.
دخترک از اینکه به اداره آگاهی آمده، خیلی معذب بود ولی میگفت برای پیدا شدن قاتل دکتر تابش حاضر است هر کاری بکند. او قبل از هر چیز باید درباره خانم پورسینا توضیح میداد. سودابه مطمئن بود پیرزن برای آخر وقت با دکتر قرار داشته: حتی یادم است روزی که تلفن زد، صدایش عوض شده بود و میگفت بدجوری سرما خورده حتی به او گفتم فعلا نیازی به دکتر ندارد اما اصرار داشت که دندانهایش اذیتش میکند. ستوان وسط صحبتهای سودابه از اتاق بیرون رفت و با پورسینا تماس گرفت. پیرزن هر چقدر هم که کم حافظه باشد، قطعا بیماریاش را فراموش نکرده بود اما پورسینا این بار زکام شدنش را تکذیب کرد و گفت مدتهاست که سرما نخورده است.
این مریض آخر وقت هم برای خودش معمایی شده بود. کارآگاه بالاخره قبول کرد باید اسم پورسینا را فراموش کند و دنبال کس دیگری بگردد کسی که او را میشناخته، میدانسته پیش فرزاد میرود و علاوه بر همه اینها با پزشک جوان خصومت و خرده حساب داشته است. شاید میشد چنین شخصی را از بین بیماران دکتر پیدا کرد. کارآگاه بیاعتنا به اینکه سودابه هنوز روبهرویش نشسته و دارد مصیبتنامه میخواند از اتاق بیرون رفت و با دیدن ستوان به او گفت، باید سریع خودشان را به مطب برسانند، ظهوری وقتی دلیلش را پرسید، جواب داد نیازی به این کار نیست. کارآگاه دنبال دفتر وقتهای دکتر میگشت و ستوان شب آن را برداشته و البته در صورتجلسه نوشته بود. عجله شهاب برای بیرون کردن سودابه شاید از نگاه آدمی که ماجرا را نمیدانست و کارآگاه را نمیشناخت، رفتاری غیرمودبانه تلقی میشد اما ستوان خوب میدانست وقتی رئیسش در آستانه کشف معما قرار میگیرد از ارشمیدس هم هیجانزدهتر میشود.
در تمام مدتی که دو همکار مشغول بررسی دفتر بودند، منشی محزون پشت در اتاق نشسته بود. ستوان و سرگرد انگار که دارند جورچین سختی را حل میکنند به صفحات دفتر خیره میشدند و با علامت سر به هم میفهماندند نوبت به صفحه بعدی است، بالاخره بعد از 20 دقیقه کار تمام شد. آخرین باری که پورسینا به مطب رفته بود 5 مریض دیگر هم وقت داشتند، 3 زن و دو مرد. ستوان اسامیشان را یادداشت کرد اما متوجه نشد اینها چه ارتباطی با قتل دارند. کارآگاه بار دیگر از آن لبخندهای ظفرمندانهاش را گوشه لب نشاند و ابهام دستیارش را برطرف کرد:منشی اول وقت هر روز پرونده مریضهای آن روز را روی همان میزی که جلوی در بود، میگذاشت پس قاتل میتوانست اسم و مشخصات پورسینا را از روی پروندهاش بخواند و بعد به جای او تلفن بزند و وقت بگیرد.
این طور که شهاب میگفت یکی از آن 3 زن قاتل بود و با تغییر صدایش توانسته بود، خودش را به جای پورسینا جا بزند. این بخش از معما حل شده اما کارآگاه هنوز از جستجو در دفتر دست نکشیده بود. او 5 دقیقهای محو کارش شد تا اینکه فریاد زد: پیدایش کردم. عباس صداقت.
عباس یکی از همان 5 بیمار بود اما چرا شهاب او را مظنون شماره یک میدانست؟ ظهوری زیاد به خودش زحمت نداد و به جای کار کشیدن از سلولهای خاکستری مغزش همین سوال را رک و پوستکنده از رئیساش پرسید و جواب آنقدر واضح بود که ستوان خجالت کشید: قاتل هر که بوده میدانسته منشی برای مریض آخر وقت نمیماند و آن ساعت دکتر تنهاست و از بین 5 نفری که میتوانستند به پرونده پورسینا دسترسی داشته باشند فقط همین عباس، مریض آخر وقت بوده آن هم در 2 نوبت.
2 مامور برای پیدا کردن نشانی خانه عباس باید به مطب میرفتند و با کمک سودابه پرونده او را پیدا میکردند، آنها نباید زمان را از دست میدادند وگرنه معلوم نبود عباس به کجا فرار میکند البته به شرط اینکه حدس و گمانهای سرگرد درست و او واقعا قاتل باشد.
علیرضا رحیمی نژاد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم